eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل(نجات از دایره) قسمت دوم طول کوچه را به سرعت طی کرد. نفس‌نفس زنا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل قسمت سوم به‌آرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را پشت سرش دید. به‌ پشت سر برگشت و سلام نصفه و نیمه‌ای کرد. خانم چادری لبخند ملیحی زد. روی گونه‌هایش دو چال زیبا افتاد که چهره‌اش را جذاب‌تر می‌کرد. -سلام به روی ماهت! گلم! و بعد چادرش را آویزان کرد و مشغول وضو گرفتن شد. ستاره گوشی‌اش را بیرون آورد و به دلسا پیام داد: «بمون همون‌جا تا بیام! کارم طول می‌کشه.» دلسا هم خیلی سریع، استیکر زبان درازی را برای ستاره فرستاد. -عضو جدید کتابخونه‌ای خوشکل خانم؟ ستاره سرش را از روی گوشی بالا آورد. -کتابخونه؟ کدوم کتابخونه؟ خانم شیر آب را بست و در حالی‌که داشت جورابهایش را می‌پوشید گفت: «کتابخونه مسجد دیگه عزیزم، مسجد ما یه کتابخونه داره، دیدنی!! باید بیای ببینی فقط..» وبعد، آرام‌آرام آستین‌های مانتوی صورتی‌اش را پایین آورد. تکه‌دوزی های سنتی زیبایی که روی مانتویش بود، حسابی توجه ستاره را جلب کرده بود. چادر لبنانی‌اش را به‌طور ماهرانه‌ای پوشید؛ به طوری‌که پایین چادرش روی زمین نیفتد. با خیره شدن به آینه، روسری کرم رنگش را روی چادرش تنظیم کرد. به‌طرف ستاره آمد، دستش را دوباره روی شانه ستاره گذاشت. - اگه خواستی بیای کتابخونه بیا پیش خودم، تخفیف هم بهت می‌دیم. جمله آخرش را همراه با یک چشمک همراه کرد. صدایش را کمی پایین‌تر آورد و دوباره گفت: «تازه رمان‌های عاشقانه‌ی جدید هم برامون رسیده» از دهان ستاره، فقط یک ممنون بیرون آمد. بعد هر ۲ با لبخندی از هم‌دیگر خداحافظی کردند. نفس راحتی کشید. مانند کسی که قصد کشیدن تابلوی زیبایی را داشته باشد، مداد چشم را روی چشمانش به طرز ماهرانه‌ای حرکت داد. وقتی که کارش تمام شد. رژ لبش را که داخل کیف آرایشش انداخت، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و خطاب به دلسا زیر لب گفت: «به این میگن ستاره! ببینم حالا میتونی اون زبون درازت‌رو تکون بدی یا نه!» صدای قرآن از مسجد بلند شد. سریع وسایلش را جمع کرد و از پله‌ها بالا رفت. اما انگار کمی دیر شده بود؛ مردم یکی‌یکی در حال وارد شدن به مسجد بودند و ظاهر او هیچ شباهتی به مکانی که در آن قرار داشت، نداشت. از گوشه حیاط مسجد و پشت درختان انار حرکت کرد، تا از مسجد خارج شود، به امید این‌که کسی او را نبیند. ناگهان حس کرد پایش به چیزی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و روی زمین پخش شد. با صدای افتادنش، مردم متوجه او در آن قسمت از مسجد شدند و به‌طرفش آمدند. انگار لحظه‌ای حواسش را از دست داده باشد با خودش فکر کرد:"من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ چرا افتادم؟" سریع خودش را جمع‌وجور کرد و از روی زمین بلند شد. پایش به‌شدت تیر کشید. نگاهی به پایش انداخت، خراش قرمزرنگی گوشه‌ی پای راستش دید. صدای کفش چند نفر را شنید که داشتند به طرفش می‌آمدند... ❌کپی رمان به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part05_نمایش آن بیست و سه نفر.mp3
14.76M
📚این کتاب، از آنجا که در برگیرنده خاطرات و رشادت های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه های ارتش بعث است، ناگفته های بسیاری از دوران اسارت دارد. 💚💚💚عید امامت وولایت مبارک 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دانشگاه حجاب
به سوال دانشگاه‌حجاب جواب بدید: ⭕️ پوشش شما چیه؟ چادر مانتو لینکو باز کن ❤️ @Hejabuni * دانشگاه‌حجاب ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕حجاب حضرت مریم رو ببینید 👌تمثال این بانو بزرگوارو که ما مسلمونو نیاوردیم 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بخش ششم 🔶 یکی از درسهای مهم فتنه اخیر این بود که بدونیم دشمن سال هاست داره روی فکر و ذهن جوانان ما کار میکنه. یعنی اینطور نیست که این فتنه یک شبه به وجود اومده باشه بلکه سالهاست در فضای مجازی یک جنایت بزرگ شکل گرفته. اون جنایت بزرگ چیه؟ ⭕️ اینه که به جوانان ما القاء شده که همه چیز تمدن غرب خوبه. انقدر از خوبی های غربی ها گفته شده که وقتی جوانان ما اسم شهرهای اروپایی و آمریکایی رو میشنون از خودبیخود میشن. 💢 در حالی که غربگرایی و غرب پرستی شروع بدبختی های کشورهای شرقی بوده و هست. 🔺 تمدن غرب واقعا اون چیزی نیست که توی فیلم هاشون نشون میدن. کشورهای غربی با اینکه صدها سال ملت های دیگه رو چپاول کردن ولی باز هم به آخر خط رسیدن. از نظر فرهنگی، سیاسی، اقتصادی غرب به بن بست رسیده و مردم در اون کشورها به خاطر شدت سختی زندگی و فقر شدید هر روز تظاهرات دارن. ❇️ کاش کانال ها و حرکت هایی در فضای مجازی شکل میگرفت که واقعیت های زندگی غربی رو به مردم ما نشون میداد که خیال نکنند مرغ همسایه غازه! خود اندیشمندان غربی میگن که تمدن غرب رو به افول هست... 📌ادامه دارد۔۔۔ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
139.1K
🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 🌾 ربیع امد،دلم سرمست یار است 🌾 بهار من ،تماشای نگاراست 🌸🌸 🌸 ولایت مداران مژده مولایمان برتخت پادشاهی جلوس کردند💚 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
📣 چالش سین بنر مسابـــقــه دانــشــگــاه حـجــاب در حــال بــرگــزاریــه 😍 ❓این مسابقه چیه و چه طوریه؟ 🤔 ما یک بنر اختصاصی به شما میدیم که شما باید بنر رو در تاریخ ١٣ الی ٢٢ مهر منتشر کنید. برگزیده چالش کسی هست که بیشترین بازدید رو جمع آوری کرده باشه. مسابقه به این آسونی 😁 جایزه هم داریم 😎 🔸جهت شرکت در چالش: @jahadi_hajghasem 🌸@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل قسمت سوم به‌آرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را پشت سر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل قسمت چهارم وسایل کیفش را که روی زمین پخش‌شده بود، به‌سرعت جمع کرد. درد پایش باعث شد که نتواند به‌راحتی خودش را از روی زمین بلند کند. دستش را به درخت روبه‌رویی‌اش تکیه داد و از جا بلند شد. در برابرش چند پسر جوان را دید، که حاج آقایی نسبتاً مسن را دوره کرده بودند. صدای حاج‌آقا را شنید. - دخترم! مشکلی پیش اومده؟ ستاره شالش را پایین‌تر کشید. من‌من‌کنان گفت: «نه! نه! حاج‌آقا... چیزی نیست... داشتم می‌رفتم بیرون.. که زمین خوردم...» و با دقت بیشتری صورت حاج‌آقا را بررسی کرد؛ پیرمرد نورانی که ریش‌های سفید و موهای خاکستری‌اش، نورانیت چهره‌اش را چند برابر می‌کرد. چین‌وچروک‌های اطراف چشمش و عینک نسبتاً ضخیمی که داشت، خبر از مطالعه زیادش می‌داد. حاج‌آقا با مهربانی پدرانه‌ای گفت: «دخترم اگر حالت خوب نیست، بیا داخل مسجد. خانم‌های مسجد، ازتون پذیرایی می‌کنن..خونه خونه خداست، دخترم!» ستاره در موقعیتی گیر کرده بود، که نمی‌دانست چه بگوید: «نه! خوبم، طوریم نی...» خواست جمله‌اش را به پایان برساند که صدایی مانع از این کار شد. -صبر کنین، حاج آقا! نذارین فرار کنه. یکی از خانم‌های مسجد با چهره‌ای عصبانی، خودش را به آن‌ها رساند. در حالی‌که نفس نفس می‌زد، ادامه داد: «این دختره.. خیلی مشکوکه.. آروم آروم از پشت درخت‌ها رفت که کسی نبیندش.. معلوم نیست داشته چه‌کار می‌کرده!» ستاره هاج‌وواج مانده بود. بند کیفش را آویزان شانه‌اش کرد. خواست جوابی بدهد که حاج‌آقا پیش‌دستی کرد: «خانم مولایی این چه حرفیه؟ همه ما بنده خداییم.. مؤمن آبرو داره حاج خانم!» ستاره نگاهی به خانم مولایی انداخت. صورت کشیده و لاغرش، آدم را یاد ناظم‌های سخت‌گیر مدرسه می‌انداخت. چشمان ریز اما تیزبینش، مانند عقابی بود که هیچ‌چیز از نظرش پنهان نمی‌ماند. خانم مولایی ناخن اشاره‌اش را مانند یک خط‌کش صاف در هوا بلند کرد و گفت: «نه، حاج آقا! ما مسئولیم. شاید پدر و مادر بیچاره‌اش فکر می‌کنن این دختره الان در حال رکوع سجوده تو مسجد ولی، با این سرووضع، معلوم نیست داره کجا می‌ره؟» - خانم مولایی!! صدای محکم و قاطع حاج‌آقا، زبانش را بند آورد. -حاج خانم! شما بفرمایید داخل مسجد، بند خودم هستم. حلش می‌کنم. ستاره که حسابی عصبانی شده بود، بغض تلخی گلویش را فشرد. قبل اینکه خانم مولایی بخواهد رویش را برگرداند و داخل مسجد برود، الفاظی از دهان ستاره خارج شد که بعداً خودش هم تعجب کرد: «حاج خانم! این‌همه حرف زدی، جوابش رو هم بشنو! اگر من پام به مسجد نمی‌رسه، به‌خاطر بدیم نیست. به‌خاطر جانماز آب کشیدن یه عده مثل شماست، که فکر می‌کنین خدا جز شما، بنده‌ای نداره. نگران نباشین، من دیگه پام رو نه این‌جا، نه توی هیچ مسجد دیگه‌ای نمی‌ذارم.» دستش را طبق عادت، به بند کیفش آویزان کرد که برود. حاج‌آقا با دلسوزی گفت: «دخترم! جوش نیار. این خانم مولایی ما زبونش یه‌کم تنده. همه ما گاهی اشتباه می‌کنیم. حلال کن دخترم!» خانم مولایی درحالی‌که ستاره داشت از مسجد خارج می‌شد، با صدایی که به گوش ستاره هم برسد، گفت: «جانماز آب نمی‌کشم، مسجد رو باید آب بکشم که تو توش پا گذاشتی.» و بعد خودش را به‌سرعت به صف اول نماز جماعت رساند. ستاره درحالی‌که با چشمان پر اشک، از مسجد خارج می‌شد در دلش گفت: "دست‌مریزاد، اوستا کریم! چه پذیرایی مفصلی ازم کردی تو خونه‌ات. ببین! خودت نخواستی" ❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part06_نمایش آن بیست و سه نفر.mp3
17.13M
پایان 📚این کتاب، از آنجا که در برگیرنده خاطرات و رشادت های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه های ارتش بعث است، ناگفته های بسیاری از دوران اسارت دارد. 💚💚💚عید امامت وولایت مبارک 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🤭 همین دوره رو جای دیگه باید ۴۰۰ تومن پول بدید! ❤️ ما با ۵۰ تومن برگزار کردیم. 😊 با همون استاد دو
🙄 عه! ما هم میخواستیم ثبت نام کنیم! 🤭 فراموش کردیم! نمیشه یه فرصت دیگه بدید! ❤️ الان یادآوریتون کردیم. 🔰 هفته آینده شروع دورمون هست. ✅ تا دیر نشده ثبت نامتون رو تکمیل کنید. 🌱 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
56.4K
🌸🌸🌸 🌾جمعه های انتظار 🌸@hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳عجیب ولی واقعی👌 این ویدئو را فقط بببنید و درباره آن تأمل کنید که پاسخ بسیاری از سؤالات شما را در خود دارد: - چرا غرب به انحاء و اشکال مختلف وبا تمام امکانات به دنبال بدنام کردن اسلام است و آیا در نهایت موفق شده است؟ - نظم نوین جهانی آیا بر وفق مراد کشورهای سلطه گر به پیش می رود؟ - جمهوری اسلامی ایران به عنوان پرچمدار اسلام ناب، در آینده جهان چگونه جایگاهی خواهد داشت؟ - با نگاه آینده نگرانه، برنامه حوزه و دانشگاه و سایر نهادهای دینی و فرهنگی برای انجام رسالت خود در قبال خیل مشتاقان حقیقت از سراسر جهان چگونه باید باشد؟ و... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بخش هفتم ⭕️ بر خلاف تصوری که رسانه ها از تمدن غرب درست میکنند این تمدن شکست خورده و فروپاشیده. 🔶 الان کشورهای غربی حتی برای تامین گرمای خانه مردمشون هم درمانده شدن. مالیات های سنگین و کمرشکن موجب شده که مردم مدام توی خیابون ها بریزن و تظاهرات کنند. هزینه های یک زندگی معمولی در کشورهای اروپایی بسیار بالاست و اکثر مردم برای سیر کردن شکم خودشون مجبورن شبانه روز کار کنند. 💢 بله در هر شهری ممکنه چند تا خانواده پولدار پیدا بشه ولی اکثریت مردم دچار مشکلات مالی شدید هستند. 🔺 از نظر فرهنگی هم کشورهای غربی دچار مشکل هستند و هیچ هویتی ندارند. برای همین آمار حرامزادگی در این کشورها بسیار بالاست و هر روز شاهد رفتارهای عجیب و غیر انسانی مانند تبدیل شدن آدم ها به سگ های خانگی هستیم. 📌ادامه دارد۔۔۔۔ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل قسمت چهارم وسایل کیفش را که روی زمین پخش‌شده بود، به‌سرعت جمع کرد. درد پ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل (۵) دلسا بیرون مسجد ایستاده بود و مدام سرک می‌کشید. پوزخندی روی لبانش، جا خوش کرده بود. اما وقتی ستاره نزدیک‌تر شد، با دیدن صورت آرایش‌کرده‌اش، خشکش زد. حسادت مانند اسبی وحشی به چشمانش تاخت. اما سعی کرد طوری برخورد کند که انگار با چند دقیقه قبل تفاوت چندانی نکرده‌است. گرهی در ابروانش انداخت تا اعتراضش را به این‌همه تأخیر نشان دهد: - معلومه کجایی؟ نکنه رفتی دو رکعت نماز به کمرت بزنی که الان اومدی؟ و بعد خیلی سریع، حالت چهره‌اش را تغییر داد و قاه‌قاه خندید. -ولی جونِ ستاره! خیلی جذاب پرت شدی رو زمین. کاش جزوه‌ای، چیزی هم دستت بود و یکی از برادرهای مسجد برات جمع می‌کرد... و بعد فیس تو فیس و... جمله آخر، به قدری صدایش را نازک کرد که انگار داشت صحنه‌ی عاشقانه فیلم هندی را تعریف می‌کرد. ستاره دندان‌قروچه‌ای به دلسا رفت: «تو حرف نزنی نمی‌گن لالی. برو ماشین بگیر بریم، دیر شده.» -نوکر خانمم شدیم. هرچند تو عرضه ماشین گرفتنم نداری. بعد انگار در یک مسابقه خیلی مهم پیروز شده باشد، جلو افتاد تا دربست بگیرد. یک پژو نقره‌ای، جلویشان توقف کرد. دلسا با اشاره دست به ستاره که عقب‌تر ایستاده بود، فهماند که ماشین گرفته است. صدای بوق ماشین‌ها بلند شد‌؛ پژو نقره‌ای با توقف دوبلش راه خیابان را بند آورده بود. ستاره قدم‌هایش را تند کرد و سوار ماشین شد. راننده مرد میان‌سالی بود. از آینه جلو ماشین، نگاهی به عقب انداخت و از دلسا پرسید: «خانما! کجا تشریف می‌برین؟» و بعد هم لبخند معناداری نثار دلسا کرد. ستاره داشت با تعجب به رفتار مرد راننده نگاه می‌کرد. دلسا، پشت چشمی نازک کرد. انتخاب شدن دلسا برای پاسخ به این سؤال، از نظر او برتری‌اش نسبت به ستاره، در همه زمینه‌ها مخصوصاً زیبایی به حساب می‌آمد. بر اساس محاسبات خودش در این برتری با عشوه پاسخ داد: «رستوران سرو.... نا....ز» راننده هم انگار که جواب مثبتی از دلسا گرفته باشد، ضبط ماشینش را روشن کرد و هر از گاهی، از آینه نگاهی معنادار به دلسا می‌انداخت. دلسا احساس می‌کرد، در کانون توجه کره زمین قرار گرفته است. گاهی روسری‌اش را باز می‌کرد و دوباره می‌بست. ستاره نگاهی به دلسا انداخت که داشت در آینه کوچکش خط چشمش را کنترل می‌کرد. با دست روی پایش زد و گفت: «یعنی خاک بر سرت!» دلسا خنده مستانه‌ای کرد. انگار که ستاره به او گفته باشد، دوستش دارد. بعد با اشتیاق بیشتری به کارش ادامه داد. چهل دقیقه بعد، جلوی یک رستوران پیاده شدند. ستاره نگاهی به راننده انداخت تا خداحافظی کند. اما وقتی دید، نگاه راننده از آینه روی صورت دلسا متوقف شده، منصرف شد. بدون هیچ کلامی پیاده شد و در ماشین را محکم بست. نگاهش به تابلوی بزرگ سردر رستوران افتاده بود؛ رستوران سروناز. بعد از پنج دقیقه، دلسا هم به او پیوست و در حالیکه تکه کاغذ کوچکی را در کیفش جا می‌داد گفت: «بریم، بریم.» ستاره، بی‌توجه به حرف دلسا، نگاهش را به فضای بیرون رستوران داد. اکثر مشتریان رستوران گروه‌‌های دختر و پسری بودند؛ جوانانی که دسته‌دسته برای گذراندن اوقاتشان، به آن‌جا پناه می‌بردند. قبل‌از ورود به رستوران، داخل پیاده‌رو، نورپردازی ویژه‌ای به چشم می‌خورد. چراغ‌های طلایی سلطنتی که رقص نور زیبایی را اجرا می‌کرد. دور تا دور چراغ‌ها آویزهای آبی طلایی زیبایی بود که موقع رد شدن مشتری‌ها، صدای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد. سطح پیاده‌رو نیز، چمن‌کاری شده بود. و یک نوازنده گیتار کنار درخت بید مجنون، با نواختنش باعث جذب مشتری زیادی شده بود. ستاره و دلسا که محو فضای بیرونی رستوران شده بودند، از روی چمن‌ها گذاشتند. پله‌ها را بالا رفتند. درِ چشمی که باز شد، باد خنک کولر، همراه با صدای موسیقی تندی به استقبالشان آمد. باد کولر، موهایشان را در هوا به حرکت درآورد. روسری نارنجی دلسا از روی سرش سر خورد و روی شانه‌اش افتاد. در دلش از باد کولر، قدردانی کرد و خودش را به باد تندی سپرد که چنین تقدیری را برایش رقم زده‌است. کمی که جلوتر رفتند، پسری قدبلند با موهای نسبتاً فر، از آن‌ها استقبال کرد. ❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید.👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓