eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرسنجی 4️⃣ موضوع: آمارها تا این لحظه: 📊 شرکت کنندگان: ۳۰۵ نفر سین شده توسط: ۳۴۷۱ نفر درصد مشارکت: ۸.۷۹ درصد مشروح نظرسنجی: سوال: پوشش شما چیه؟ پاسخها: 1- همیشه چادری: ۸۵ درصد (۲۶۱ رای) 2- اکثرا چادری: ۱۱ درصد (۳۳ رای) 3- پنجاه پنجاه: ۲ درصد (۵ رای) 4- اکثرا مانتویی: ۱ درصد (۳ رای) 5- همیشه مانتویی: ۱ درصد (۳ رای) مدت برگزاری نظرسنجی: 11 روز (12 مهر الی 23 مهر) برای شرکت در نظرسنجی از اینجا وارد شوید. 🌸🌸 جهت همکاری با ⭕️کارگروه مصاحبه⭕️ @Mortagheb 🎓 @Hejabuni | دانشگاه‌حجاب 🌸
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سوال جالب از مردم: ایران انقلاب شده؟ 🗣بشنویم حقیقت از ملت 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب 🇮🇷
عــیــدی عــیــدی دانشگاه حجاب به مخاطبین محترم 😍 مسابقه تا ساعت ٢۴ روز یکشنبه تمدید شد. اگر هنوز شرکت نکردی، بدووو که منتظرتونیم 😎 📲 کانال چالش و مسابقه دانشگاه حجاب 👇 eitaa.com/joinchat/3050242106Cddb58ec4ec آیدی شرکت در مسابقه در کانال بالا سنجاق شده👆 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بخش شانزدهم 🔶 تنها کسی که صددرصد میشه بهش تکیه کرد و او هیچ وقت پشت آدم رو خالی نمیکنه خداوند متعال هست. به این حس میگن ایمان. 👈🏼 ایمان یعنی چی؟ 💥 یعنی من به خداوند متعال باور قلبی دارم. یعنی من به پروردگار عالم اطمینان قطعی دارم. خب حالا آیا اگه یه شرایط سختی برای خودمون یا کشورمون پیش اومد اول از همه باید به چه تکیه کنیم؟ 👈🏼 به قدرت و مهربانی خداوند بلند مرتبه. نترس.... هرچیزی که خدا بخواد همون میشه. همه ذرات عالم و هر حرکتی در عالم میشه فقط با اجازه خدا صورت میگیره. ✅ توی فتنه ها نترس. اصلا اینطور نیست که کار از دست خدا در رفته باشه و دیگه نتونه جمعش کنه! در فتنه ها هست که ایمان انسان مومن باید بیشتر بشه و به خداوند مقتدر پناه ببره 📌ادامه دارد۔۔۔ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
☝️ یادمون باشه! ❌ اونیکه خوبی نداره لزوما ادم بدی نیست! چه بسا خیلی از امثال من و شمام بهتر باشه. ⭕️ منتها این فرد یه عیبی داره که ظاهره. به قول رهبرمون مگه من و شما عیب نداریم؟ ✅ دین ما به ما اینو میگه که هیچ‌وقت خودت رو از دیگران بهتر ندون. 🤔 میگما... آدم با بهتر از خودش حالا فرضا یه عیبی هم داشته باشه چه طور میکنه؟ 🌸 اگه رو نداری لااقل خوش اخلاق باش. ❤️ یادت باشه آدما جذب میشن نه بداخلاقی! 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل(١٢) تحسین، در چشمان خیره ستاره برق می‌زد. همان‌طور که دست به سینه و با غ
ستاره سهیل(١٣) دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت: «آقا کیان! نگران نباشین. ما عادت داریم، یهو وسط مهمونی، عموییِ ستاره جون زنگ می‌زنه سین‌جینش می‌کنه. می‌ترسه ما دختربرادرش رو منحرف کنیم.» تعجب درچهره کیان موج می‌خورد. خواست چیزی بپرسد، اما وقتی نگاهش به‌ صورت برافروخته ستاره افتاد، حرفش را خورد. دلسا اما ادامه داد: -خلاصه آقا کیان، عموییِ ستاره، چون ازین جوجه بسیجی‌هاست، روش حسا.... ستاره با کف دست طوری دلسا را هل داد که نزدیک بود، بیفتد. دلسا سکندری خورد اما تعادلش را حفظ کرد. ستاره غرید : حرف دهنت رو بفهم! دلسا کمی ترسید. - چیه مگه دروغ می‌گم؟ زیر لب آهسته زمزمه کرد: «وحشی!» آرش کلافه سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. -بسه دیگه! دلسا ساکت شو. دلسا اما احساس کرد هنوز به هدفش نرسیده و آخرین تلاشش را هم کرد: «واقعاً که دلم براتون می‌سوزه آقا کیان، با این اصل و نسبی که شما دارین و این برورو و صداتون.... چشمتون افتاده پی این دختره‌ی یتیم... والا کوزت بیشتر بهش میاد تا ستاره..» ستاره که از شدت خشم صورتش سرخ‌شده بود، خواست چیزی بگوید اما آرش با اشاره‌ی سر و دست از او خواست که آرام باشد، بعد با لحن جدی به دلسا گفت : «لطفاً خفه شو!» کیان انگار زبانش بند آمده بود. خواست از ستاره دل‌جویی کند، اما نمی‌دانست چه بگوید. مینو که چنددقیقه‌ای می‌شد، تمام حواسش به گوشی‌اش و مدام در حال تایپ کردن بود، هرازگاهی توجهی به بحث بین ستاره و دلسا می‌کرد. فقط زمانی‌که ستاره کیفش را برداشت،نگران پرسید :«ستاره داری چی‌کار می‌کنی ؟ستاره چی شد ؟» ستاره کیفش را برداشت و با سرعت از آن‌جا دور شد. کیان دستش را به‌معنای این‌که "خودم برش می‌گردانم" ، جلوی مینو گرفت و دنبال ستاره رفت. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، گفت: «ستاره.. ستاره خانم!..» همه آن لحظه، درحال تماشای رفتن ستاره و کیان بودند. خنده و شادی چند لحظه پیش، تبدیل به پچ‌پچ‌های مرموز شده بود. بعد از چند بار صدا زدن، بالاخره ستاره ایستاد. بااینکه اشکی بر گونه‌اش جاری نبود، اما چشمانش مانند خون قرمز شده بود. کیان پشت سر ستاره ایستاده بود و صدای نفس‌های تندش را می‌شنید. -من نمی‌دونم.. چی بگم.. هرچی بگم، چیزی از ناراحتیت کم نمی‌شه، می‌دونم... اما با ناراحتی از این‌جا نرو.. چند لحظه بشین، اگر حالت بهتر نشد، برو، باشه؟ ستاره؟ ستاره هنوز نفسش سر جایش نیامده بود. به‌خاطر رد شدن دلسا از خط قرمزهایش که مسائل خانوادگی‌اش بود، بخاطر تحقیر شدنش، و تماس‌های مداوم عمویش به‌شدت به‌هم‌ریخته بود. هیچ اثری از شادی چند لحظه پیشش باقی بود. تنها حسی که داشت دلهره و دل‌شوره بود. مستاصل درحالی‌که کیفش در دستانش قرار داشت، به‌طرف کیان برگشت. بخاطر تندراه رفتن، شالش به‌هم‌ریخته بود. دسته‌ای از موهای موج‌دار قهوه‌ای‌اش از کنار گونه‌اش بیرون ریخته بود. لحظه‌ای، دل کیان لرزید. ستاره بدون هیچ حرفی، به سمت نیمکتی که زیر درخت بید قرار داشت، رفت. کیف را روی نیمکت رها کرد، خودش را هم همین‌طور. کیان که مطمئن شد ستاره آرام‌تر شده‌است، با احتیاط کنار کیفش نشست. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «من نمی‌دونستم که شما... یعنی این اصلا مهم نیست... راستش،... من امشب واقعاً این ترانه رو برای تو خوندم، ستاره!» ستاره پوزخندی زد. کیان کمی ابروهایش به‌هم گره خورد. -باور نمی‌کنی؟ ستاره با صدایی که بیش از حد آرام بود گفت: «فعلاً که نه! شاید یه روز باور کنم.. اما.. الان هیچ‌چیز رو باور ندارم. حتی خودم رو. حالم از این دلسا به‌هم می‌خوره. یه آدم دم نفرت‌انگیزه..» -من حس می‌کنم اون به شما حسادت می‌کنه. یعنی فکر کنم همه اینو فهمیدن. ستاره سکوت کرد، دلش اما آشوب بود. نگاهی به کیفش انداخت. نمی‌توانست تا این حد عمو را بی‌خبر بگذارد. گوشی را از کیفش بیرون آورد، ده تماس از دست‌رفته داشت. دلش داشت زیرورو می‌شد. با لحن صمیمی و مردد، نام کیان را به زبان آورد: «کیان ! من یه تماس باید بگیرم، همین‌جا منتظرم بمون.» چهره‌ی نگران کیان به لبخندی شکفت. -بله حتما! ستاره کمی آن‌طرف‌تر رفت. نفس عمیقی کشید. خواست شماره عمویش را بگیرد که گوشی‌اش زنگ خورد. بلافاصله وصلش کرد. صدای نگران و عصبانی عمویش را شنید: «ستاره.. عمو.. سلام! چرا برنمی‌داری؟ ساعت ۱۱ شبه. نمیای خونه؟» ستاره سعی کرد مهربانی را در لحن صدایش حفظ کند. -سلام عمو جان! من به عفت جون گفتم که دیر میام. یکی از دوستام شام دعوت کرده رستوران. -آخه این موقع شب؟ ستاره عمو، من دلم داره مثل سیرو سرکه می‌جوشه. -میام عمو جون! نگران نباش. -تا ۱۲ خونه باشی‌ها! -آخه عمو..! -آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟ - دوستم ماشین داره، میام خودم. -منتظرتم عمو، خداحافظ. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا