ارزان و تضمینی
۹ ماهه عربی حرف بزن
شروع دوره از امروزه ها👇
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حق میدهم یزید ،اینگونه تب کند
🧕خوب زن ندیده بود، مبارز طلب کند
💚جهاد تبیین بانوان مشهد
#زن_عفت_افتخار
#امر_به_معروف
🌸میلاد دخت امیر المومنین ،راوی کربلا ،عمه سادات برهمگان مبارک🌸
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
کسی پشتیبانی ایتا پارتی داره؟
یه مشکل جزئی هست کمک میخوام🙏
👉 @arabi_modir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 60 ستاره سهیل مینو از شنیدن این خبر، خیلی ستاره را تحسین کرد و به او گفت که آمادگی کا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
61 ستاره سهیل
اولینبار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند.
-کاش یه عکس بدون روسری از خودت برام میفرستادی! ممکنه خانمی؟
داشت حالش بهم میخورد. "با خودش چی فکر کرده، که همچین حرفی میزنه؟"
رگی از پشت گردنش تیر کشید و دردی را به چشمانش تزریق کرد.
چند بار خواست تایپ کند، که درباره من چی فکر کردی؟ حرف دهنتو بفهم، اصلا تو چهکارهای؟
اما وقتی نگاهش به پیام خودش افتاد، صورتش داغ شد. قطرات عرق روی پیشانیاش، راهشان را به موهای جلوی صورتش باز کرده بودند.
از زیر پتو بیرون آمد. پنجره اتاق را باز کرد. هوای خنک بیرون، که به قطرات عرق صورتش خورد، در وجودش لرزشی را ایجاد کرد.
از درون میسوخت و از بیرون لرز گرفته بود، مثل لیوان یخی که درونش آب جوش بریزند، در حال ترک خوردن بود.
دوباره سراغ گوشیاش رفت. هنوز کیان آنلاین بود و شاید منتظر عکس. نگاهی به نوشتهاش انداخت "چشم آقای من"
و نگاهی به خواسته کیان.
گوشی را روی تخت پرت کرد، سراغ آینهاش رفت. نگاهی به خودش انداخت.
موهای موجدار جلوی صورتش، در قاب گلسرخ، زیباییاش را دوبرابر کرده بود. چیزی در درونش به حرف آمد،" یکوجب روسری اینطرفتر، یا اون طرفتر چه فرقی میکنه." سرش را کمی تکان داد، تا شاید افکار آشفتهاش روی زمین بریزد.
تصمیم گرفت جوابش را ندهد. گوشی را خاموش و از خودش دور کرد. اما خوابش نمیآمد. فکرش حسابی درگیر بود.
نگاهش به کتابی که از فرشته گرفته بود افتاد. اسم کتاب، با جلد روزنامه پوشانده شده بود.
صفحه اولش را باز کرد." دالان بهشت"
اسم کتاب بنظرش آشنا آمد. اما یادش نیامد که کجا اسمش را شنیده.
ورق زد.
"هر هوایی که نپخت، یا به فراقی نسوخت... آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت."
چقدر این شعر و اسم کتاب به دلش نشست. ولی مدام خواسته کیان جلوی چشمش ظاهر میشد. دوباره تمرکز کرد.
قسمتی از کتاب را باز کرد:
با حالت قهر به سمت در رفتم و رویم را برگرداندم و جدی گفتم: «با اینکه علت اجبارت رو نمیدونم...».....
چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم میکرد و فکر میکرد واقعا قهر کردهام... بعد مثل بچههای تُخس با صدای بلند و خنده گفتم:
-ولی خداروشکر که مجبور شدی!
محمد نیمخیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم.
من شاخهی ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد، شکل میگرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین میشد.
غافل از اینکه زندگیِ پیچک وقتی به چیزی آویخت، جدای آن امکانپذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
از داستانش خوشش آمد. کمی به عقب برگشت. متوجه شد که شخصیت اصلی داستان مهناز است و با محمد ازدواج کرده. کمکم چشمانش گرم شد؛ هرچه تلاش کرد که صفحه را به پایان برساند، ولی انگار تلاشش بیفایده بود و قدرت خواب بر چشمانش غلبه کرد.
درحال آماده شدن و رفتن به دانشگاه بود. مقنعهاش را که پوشید، آینه کوچکش را از کیفش بیرون آورد. موهایش را مرتب کرد. سفیدی صورتش در قاب رزهای سرخ چند برابر شده بود.
داشت به تصویر خودش در آینه نگاه میکرد، که آینه از دستش کشیده شد. از شدت کشش، روی تخت افتاد. روبهرویش را نگاه کرد؛ باورش نمیشد که پدرش روی صندلی نشسته بود. درست مثل همان عکسی که عمو در اتاقش نگه میدارد. با همان لباس سبز پاسداریاش.
به لکنت افتاده بود. میخواست
بگوید، بابا! مثل بچههایی که تازه به حرف افتاده باشند، تمام تلاشش را کرد، اما غیر از تلفظ محکم حرف"ب" چیزی از دهانش خارج نشد.
انگار پدرش افکارش را میخواند، شرمنده شد. نگاه محکم و قاطع پدر، مثل شعلهای بود، که داشت او را لحظه به لحظه ذوب میکرد. از روی صندلی بلند شد، همزمان با بلند شدنش، آینه از روی پایش افتاد و دونیم شد. به طرف در اتاق رفت. قبل از اینکه بیرون رود، نگاه کوتاهی به ستاره انداخت، انگار که به وسایل اتاق نگاه کرده باشد. در را که باز کرد، زبان ستاره باز شد. فریاد زد:
«بابااااااا»
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴 من هم تو رشت هستم 🔺 یادداشت جالب یکی از اعضای کانال درمورد آخرین آمار منتشر شده تو چالش #ما_بیشما
✊ چالش #ما_بیشماریم
🔺تهران - میدان شهدا
🔺 دوم آذر ۱۴۰۱
ساعت ۱۹
محجبه: ۳۸ نفر
بدحجاب: ۱۴ نفر
بیحجاب: 3⃣ نفر
🌸 این که تازه تهرانه... اینا اقلیت محضن...
🌹ممنونیم از خانم *غلامزاده*
🌸 @Hejabuni 🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝ماشاالله دختر مثل قرص ماه میمونی
🥀اگر پسرم پیشم بود۔۔۔۔۔😔
🎵سرکار خانم اخوند زاده
#تولیدی
#زن_عفت_افتخار
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6⃣ قسمت ششم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🌷 بسم ربّ الشهداء والصدّیقین🌷
✍ شهید رحیم آنجفی :
خواهرم ، محجوب باش و باتقوا چرا که
شمایید که دشمن را با #چادر سیاهتان
و تقوایتان به شکست میکشانید .
#تولیدی #وصیت_شهدا ۞💗⃟ 🌷۞
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 61 ستاره سهیل اولینبار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
62 ستاره سهیل
از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشیده بود. شاید هم جز او کسی در خانه نبود.
سوزش زیادی سر معدهاش احساس کرد. با وجود گرسنگی اول صبح، اما حالت تهوع، میلش را به خوردنْ، نابود کرد میکرد.
حس کرد مایعی روی معدهاش ریخته شد، که توانش را برید.
سریع خودش را به دستشویی رساند. حال بدش را بالا آورد.
عمو که با نانسنگگ وارد خانه شد، وقتی حال بد ستاره را دید، نانهای پیچیده شده در پارچه را روی زمین انداخت و به طرفش دوید.
-چی شدی عمو؟ رنگت مثل گچ شده.
بیرمق کنار در دستشویی، افتاد. زبانش توان حرف زدن نداشت. چهره پدرش هنوز جلوی چشمانش بود.
-میخوای ببرمت بیمارستان؟ سرمی، چیزی بزنی؟
-نه، نه!...
تند تند نفس میکشید.
-کلاس دارم...
خوب میشم...
عمو وارد آشپزخانه شد و چند دقیقه بعد با استکان چایی نبات برگشت.
-بخور ستاره، حتما سردیت کرده.
به سختی چند قاشق از گلویش پایین رفت. بعد از چند دقیقه حس کرد کمی حالش بهتر شده.
-بهتری عمو؟
لبخند محوی روی صورتش ظاهر شد.
-بهترم..
-من میرم صبحانه بذارم، بیا یه چیزی بخور، خودم میرسونمت.
به اتاقش برگشت و لباس پوشید. دلش نمیخواست آینه کوچکش را باز کند، یاد خواب عجیبش میافتاد.
با خودش فکر کرد حتما پدرش از رابطهاش با کیان ناراحت است. اما باز دوباره خودش را توجیه کرد، که اگر نگران من است، چرا تنهایم گذاشته و اگر بیشتر نگرانم است، خب مراقبم باشد.
دستانش برای نگهداشتن کیفش انگار زیادی ضعیف شده بود.
با خارج شدنش از اتاق، عفت، سبزی به دست وارد هال شد. صورت برافروخته و چشمان سرخش توجه ستاره را جلب کرد. سبد سبزی، از دستش روی زمین افتاد. چادرش از سرش سر خورد و هقهق کنان، همانجا کنار دیوار نشست.
عمو سراسیمه به طرفش رفت.
-ای وای، تو دیگه چت شده؟
گریه توان صحبت را از او گرفته بود. کولهاش انگار منتظر فرصتی برای رهاشدن روی زمین بود.
-عفتجون اتفاقی افتاده؟
عفت بدون اینکه نگاهی به ستاره بیندازد، رو به عمو، گفت:
«داییم، احمد! ... داییم...»
عمو دستش را به پیشانیاش کوبید.
-رفت؟
عفت با نگاه نگران و چشمان خیس، سرش را تکان داد.
-چقدر زجر کشید. خدا بیامرزش.
ستاره شانههای عفت را گرفته بود و ماساژ میداد.
-همون داییعلی که از همه جوونتر بود؟
عمو، سرش را با حالت تاسف پایین انداخت و به جای زنش جواب داد.
-آره، همون. آخر عمری، خیلی اذیت شد.
عفت، دستان ستاره را از روی شانههایش، با تندی عقب راند. به سختی از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت.
ستاره مبهوت مانده بود. صدای تلفن زدن عفت، همراه با نالههایش را شنید.
نگاه پرسشگرانهای به عمو انداخت.
نگاه نگران عمو، به در اتاق عفت قفل شده بود.
-من کاری کردم، عمو؟ چرا اینطوری کرد؟
با نگرانی بیشتری رویش را به طرف ستاره برگرداند. دستی به ریش جوگندمیاش کشید.
-نه عموجون، حالش دست خودش نیست. خیلی دوستش داشت. دو سال از خودش بزرگتر بود. میدونی که عفت تو داره. الان ریخته تو خودش، اگه، امروز میتونی دانشگاه بمون، همونجا یهچیزی بخور. فکر نکنم بتونه غذا درست کنه. احتمالا باید بریم شهرستان..
ستاره بغض کرده از جایش بلند شد، عمو انگار کلی حرف زده بود. اما متوجه حرفهایش نشد.
-ستاره با توأم، عمو. لقمهات و گذاشتم روی میز.
سرش را پایین انداخت، تا اگر اشکی ناخواسته روی صورتش سر خورد، نگاه عمو را کنجکاو نکند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🕌 سخنرانی کوتاه
🌐 مذهبیهای طرفدار دبی شدن ایران!
🎙 حجة الاسلام محمد رضا هاشمی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓