🌷 بسم ربّ الشهداء والصدّیقین🌷
✍ شهید رحیم آنجفی :
خواهرم ، محجوب باش و باتقوا چرا که
شمایید که دشمن را با #چادر سیاهتان
و تقوایتان به شکست میکشانید .
#تولیدی #وصیت_شهدا ۞💗⃟ 🌷۞
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 61 ستاره سهیل اولینبار بود که کیان چنین درخواستی از او داشت. چندبار پیام را خواند.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
62 ستاره سهیل
از شدت فریاد، از خواب پرید. کسی سراغش نیامد. انگار فریادش را وجودش کشیده بود. شاید هم جز او کسی در خانه نبود.
سوزش زیادی سر معدهاش احساس کرد. با وجود گرسنگی اول صبح، اما حالت تهوع، میلش را به خوردنْ، نابود کرد میکرد.
حس کرد مایعی روی معدهاش ریخته شد، که توانش را برید.
سریع خودش را به دستشویی رساند. حال بدش را بالا آورد.
عمو که با نانسنگگ وارد خانه شد، وقتی حال بد ستاره را دید، نانهای پیچیده شده در پارچه را روی زمین انداخت و به طرفش دوید.
-چی شدی عمو؟ رنگت مثل گچ شده.
بیرمق کنار در دستشویی، افتاد. زبانش توان حرف زدن نداشت. چهره پدرش هنوز جلوی چشمانش بود.
-میخوای ببرمت بیمارستان؟ سرمی، چیزی بزنی؟
-نه، نه!...
تند تند نفس میکشید.
-کلاس دارم...
خوب میشم...
عمو وارد آشپزخانه شد و چند دقیقه بعد با استکان چایی نبات برگشت.
-بخور ستاره، حتما سردیت کرده.
به سختی چند قاشق از گلویش پایین رفت. بعد از چند دقیقه حس کرد کمی حالش بهتر شده.
-بهتری عمو؟
لبخند محوی روی صورتش ظاهر شد.
-بهترم..
-من میرم صبحانه بذارم، بیا یه چیزی بخور، خودم میرسونمت.
به اتاقش برگشت و لباس پوشید. دلش نمیخواست آینه کوچکش را باز کند، یاد خواب عجیبش میافتاد.
با خودش فکر کرد حتما پدرش از رابطهاش با کیان ناراحت است. اما باز دوباره خودش را توجیه کرد، که اگر نگران من است، چرا تنهایم گذاشته و اگر بیشتر نگرانم است، خب مراقبم باشد.
دستانش برای نگهداشتن کیفش انگار زیادی ضعیف شده بود.
با خارج شدنش از اتاق، عفت، سبزی به دست وارد هال شد. صورت برافروخته و چشمان سرخش توجه ستاره را جلب کرد. سبد سبزی، از دستش روی زمین افتاد. چادرش از سرش سر خورد و هقهق کنان، همانجا کنار دیوار نشست.
عمو سراسیمه به طرفش رفت.
-ای وای، تو دیگه چت شده؟
گریه توان صحبت را از او گرفته بود. کولهاش انگار منتظر فرصتی برای رهاشدن روی زمین بود.
-عفتجون اتفاقی افتاده؟
عفت بدون اینکه نگاهی به ستاره بیندازد، رو به عمو، گفت:
«داییم، احمد! ... داییم...»
عمو دستش را به پیشانیاش کوبید.
-رفت؟
عفت با نگاه نگران و چشمان خیس، سرش را تکان داد.
-چقدر زجر کشید. خدا بیامرزش.
ستاره شانههای عفت را گرفته بود و ماساژ میداد.
-همون داییعلی که از همه جوونتر بود؟
عمو، سرش را با حالت تاسف پایین انداخت و به جای زنش جواب داد.
-آره، همون. آخر عمری، خیلی اذیت شد.
عفت، دستان ستاره را از روی شانههایش، با تندی عقب راند. به سختی از روی زمین بلند شد و به اتاقش رفت.
ستاره مبهوت مانده بود. صدای تلفن زدن عفت، همراه با نالههایش را شنید.
نگاه پرسشگرانهای به عمو انداخت.
نگاه نگران عمو، به در اتاق عفت قفل شده بود.
-من کاری کردم، عمو؟ چرا اینطوری کرد؟
با نگرانی بیشتری رویش را به طرف ستاره برگرداند. دستی به ریش جوگندمیاش کشید.
-نه عموجون، حالش دست خودش نیست. خیلی دوستش داشت. دو سال از خودش بزرگتر بود. میدونی که عفت تو داره. الان ریخته تو خودش، اگه، امروز میتونی دانشگاه بمون، همونجا یهچیزی بخور. فکر نکنم بتونه غذا درست کنه. احتمالا باید بریم شهرستان..
ستاره بغض کرده از جایش بلند شد، عمو انگار کلی حرف زده بود. اما متوجه حرفهایش نشد.
-ستاره با توأم، عمو. لقمهات و گذاشتم روی میز.
سرش را پایین انداخت، تا اگر اشکی ناخواسته روی صورتش سر خورد، نگاه عمو را کنجکاو نکند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
May 11
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🕌 سخنرانی کوتاه
🌐 مذهبیهای طرفدار دبی شدن ایران!
🎙 حجة الاسلام محمد رضا هاشمی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓