دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 120ستاره سهیل با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنیها!" ی مین
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
121ستاره سهیل
از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس چیزی بخرد، اما سکوت مینو به قدری ترسناک بود که از فکر گفتنش هم، ترس به جانش افتاد.
اتوبوس به قدری پر بود که مجبور شدند بایستند و میلههای بالای سرشان را بگیرند.
-آقا برو دیگه! میخوای منفجر بشه این فرغونت؟ جا نیست دیگه.
ستاره از صدای بلند مینو، آن هم جلوی دانشجوها خجالت کشید. کمی فاصلهاش را با او بیشتر کرد و به پنجره چسبید. نگاهش به بیرون پنجره افتاد.
از چیزی که دید، دهانش از تعجب باز شد.
دلسا با چهرهای آشفته و مقنعهای که کج شده بود، داشت ستاره را نگاه میکرد. با نگاه مضطربش، دستی تکان داد و با انگشت اشارهاش به مینو اشاره کرد.
دستش را به شانه مینو زد.
-چی میگی؟ هان؟
-اون دلساست؟ نگاش کن... چرا این ریختیه؟
با شنیدن اسم دلسا چشمانش درشت شد، خودش را کنار شیشه رساند و نگاهی به بیرون انداخت. با چهرهای گرفته و برزخی، ستاره را کنار زد و از اتوبوس پایین آمد.
-واستا...!
اما مینو عصبانیتر از آن بود که بشنود.
از پنجره نگاهشان کرد؛ مینو، دلسا را کنار دکه برد، جایی که خلوتتر بود. از حرکاتش مشخص بود که از کاری که دلسا انجام داده و ستاره نمیدانست چیست، عصبانی بود.
چند نفری از دانشجوها برمیگشتند و نگاهشان میکردند. انگار بحثشان خیلی جدی بود. ستاره باورش نمیشد این همان دلسای پرافاده باشد. چیزی به گریه شدنش نمانده بود. زار و بیدفاع در برابر مینوی پر از خشم، لحظهای دلش به حالش سوخت.
موهای رنگ کردهاش، گوشه صورتش ولو شده بود. آرایشش روی صورتش ماسیده بود. وقتی که مینو خواست برگردد و نگاهی به او بیندازد، صورتش را برگرداند.
چه چیزی بین آن دو بود، که مینو را تا این حد عصبانی کرده بود؟
از گوشه چشم نگاهی به بیرون انداخت.
مینو کاغذی به دلسا داد و او هم خیلی سریع داخل کیفش گذاشت. اتوبوس روشن شد تا راه بیفتد. نگاهش را مدام بین راننده و مینو تقسيم میکرد، خواست مینو را صدا بزند که ناگهان دید دست مینو به هوا بلند شد و روی گونه چپ دلسا فرود آمد. انگار که خودش چَک خورده باشد، نفسش را در سینه حبس کرد.
مینو نفس زنان وارد اتوبوس شد.
ستاره بدون اینکه فکر کند، پرسید :
«چی شده؟ دلسا چرا این شکلی شده بود؟»
تنها صدای داد مینو که سرش آوار شد.
-سرت تو کار خودت باشه، فهمیدی؟
با دلخوری نگاهش را از مینو گرفت و به دلسای گریان کنار دکه داد. همزمان صدای مینو را که داشت با خودش هم حرف میزد، شنید: «احمق بیشعور... هر غلطی میخواد میکنه، گیلاد میکشتش»
به قدری از رفتار مینو ناراحت شد که بدون خداحافظی از اتوبوس پیاده شد، حتی تا دو روز بعد جواب پیامهایش را سرسنگین میداد.
-کلاس دف خوب پیش میره؟
جواب پیامش را دیرتر میداد تا حرصش را خالی کند.
-ممنون، آره!
در عوض رابطه جدیدی با سعید (محراب) پیدا کرده بود که دلش نمیخواست مینو زیاد متوجه این رابطه بشود.
جواب سعید را که داد، نگاهی به عکس پروفایلش انداخت.
پسری حدودا بیست و سه ساله با موهای مشکی بالا زده که لب دریا از خودش سلفی گرفته بود. عینک دودی روی چشمش و لبخند یک وریاش حسابی جذابش کرده بود.
در دلش عذاب وجدان داشت. یاد قضاوتهایش درباره مهران افتاد. همیشه دنبال بهانهای برای جدا شدن از کیان بود، اما از طعنههای دلسا وحشت داشت. حالا که دلسا تمام جذابیتش را برای او از دست داده بود، میتوانست راحتتر کیان را کنار بزند از طرفی از شخصیت سعید و ادبش خیلی خوشش آمده بود. اما خیلی زود خودش را توجیه میکرد که "هنوز حواسش به خط قرمزهایش هست و از خیلیها حواسش جمعتر است"
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part14_مسئله حجاب.mp3
6.95M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 14
📌توصیه های اخلاقی
#مسئله_حجاب
#احکام_اسلام
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
💢 داستان لینا لونا، حکایت امروز جامعه ما
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🚨 این شما و این آزادی به سبک انگلیس!
📷 ابتذال جنون آمیز غربی😰
▪️پسر بچه انگلیسی خطاب به مارکوس رشفورد بازیکن منچستر یونایتد: رشفورد، میتونم مامانمو با لباست مبادله کنم؟
▪️معلومه در چنین جوامعی کاکولدیسم به امری عادی تبدیل میشه ...
✍ م.فرهنگی مسیحا
🔴 #حقیقت_غرب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
۹ ماهه 💯 درصد تضمینی عربی صحبت کن
از فرصتی که هست استفاده کن👇
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
✅ مورد تایید دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 121ستاره سهیل از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
122ستاره سهیل
بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید.
همان طور که میدوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش میگذشتند.
جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد:
-حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟
-مریض بودن؟
-آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زنعموش شده، حالا ما یجوری غیبتهاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره.
رنگ از صورت ستاره پرید.
نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمیاش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت:
«ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟»
-بله حاج آقا، الان تموم شد.
عمو نگاهی به سالن روبهرویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد.
در میان راه آنقدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاههای چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد.
جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکیاش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد.
-عمو، ستاره!
-با صدایی شرمگین جواب داد.
-بله!
-به موسسه گفتی عفت مریضه؟
-عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو!
عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت:
«برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.»
خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهریاش به جانش افتاد.
پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پلهها بالا رفت. وقتی در قهوهای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است.
-سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین.
با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد.
-مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو.
بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پردههای زرشکی زیبایی با رنگ مبلها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد.
مراسم کاملا زنانه بود و خانمها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد میکردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلاییاش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد.
ستاره در طول مراسم سرش را در گوشیاش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی میکرد.
-ستاره!
سرش را بالا گرفت.
-از وقتی اومدی یه ریز کلهات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟
برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد.
-چشم عفت جون! الان میرم.
بلند شد و با چهرهای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part06_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
21.71M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 6⃣
" محدثه
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت سیزدهم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجابی های عزیز سلام
عیدتون مبارک اگر دنبال درآمدزایی هستید
شاید این کانال نقطه عطف زندگیتون باشه👇
❤️ eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
❤️ eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
✅ تشکیل شده توسط مؤسس دانشگاه حجاب
May 11
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 122ستاره سهیل بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
123ستاره سهیل
مینو در حال ریختن چای بود.
-دوستم، کمک نیاز داری؟ زن عمو جونم گفتن بیان کمکتون.
بعد هر دو آهسته و ریز ریز شروع به خندیدن کردند.
-مامانمو دیدی؟ کیف کردی چقدر شبیهمه؟
ستاره انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس! میشنوه!
مینو سینی چای را برداشت و خانم مسن لاغر اندامی را که موهایش را مش کرده بود صدا زد.
-مامان جان، چایی بیارم؟
-بیار عزیزم، به دوستت هم بگو بیاد بشینه پذیرایی بشه.
مینو صورتش را به طرف ستاره چرخاند و چشمکی تحویلش داد.
ستاره خندهاش را قورت داد و با یک نفس عمیق کنار عفت نشست.
بعد از پذيرايي و گپ و گفت زنانه، خداحافظی کنان از خانه خارج شدند.
وقتی سوار ماشین شدند، در جواب سوال عمو در مورد خانواده مینو، عفت جواب داد:
«خیلی زن خوبی بود، مادر مینو! عین خودش اجتماعی و گرم. منکه حسابی ازشون خوشم اومد. تو مراسم و پذیرایی هم سنگ تموم گذاشتن.»
عمو انگار در فکر بود که تنها با تکان دادن سرش، جواب تعریف و تمجيدهای عفت را داد.
ستاره اما پیش دستی کرد و بجای عمو شروع به حرف زدن کرد.
-راست میگه عمو! مامانش خیلی آدم با شخصیتیه. ازونا که انگار صدساله آدمو میشناسه.
در ادامه راه ستاره سعی کرد از خوبیهای مادر مینو و خاطرات نگفتهاش پرده بردارد، تا محبت خانواده دوستش، در دل عمو جا باز کند.
چند روزی از مراسم ختم نادعلی میگذشت و ستاره از اینکه اعتماد عمو و زنش را جلب کرده بود، در پوست خود نمیگنجید.
ارتباط پیامکیاش با کیان کمتر و رسمیتر و با سعید بیشتر کرده بود. از طرف دیگر لباسی را که قرار بود برای رفتن به پارتی بپوشد، در کنار نظرات سرسختانه مینو سفارش داده بود.
روز مهمانی هم مشخص شده بود و مینو طوری برنامهریزی کرد که ستاره با هیچ مشکلی مواجه نشود.
تلفن خانه که زنگ زد، ستاره فال گوش پشت در اتاق ایستاد و به حال و احوالپرسی عفت گوش میداد.
-خوبی مینوجان؟... الحمدلله... ستاره هم خوبه، مامان چطورن؟ سلامشون برسون. فردا شب؟ نه عزیزم اگه یه شب دیگه بود حتما مزاحمتون میشدیم.
ستاره چنان پشت در، از خوشحالی به هوا پرید که آرنج دستش محکم به دستگیره در برخورد کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای آخ و نالهاش بیرون نرود.
-مبارکت باشه عزیزم، ایشالا صد و بیست ساله بشی. نه باور کن فردا شب دوست احمد آقا دعوت کرده، نمیتونیم بیاییم. ستاره از طرف ما میاد، قربونت برم.. خدانگهدار.
تلفنش که تمام شد، شیرجهزنان خودش را روی تخت پرت کرد و به مینو پیام داد.
-وای مینو عالی بود. بیچاره دلش میخواست بیاد.
-خبر نداره چه آشی پختیم براش که نتونه بیاد.
خندهاش را در لابهلای پتوی جمع شدهاش که مقابل دهانش گرفته بود، خفه کرد.
دوباره یک پیام از مینو داشت.
-راستی، لباست رسید. بذار ازش عکس بگیرم، سیندرلا خانم.
و ستاره چشمان مشتاقش را به صفحه گوشی دوخت تا عکس زیبای لباس مهمانیاش را زودتر ببیند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا