Part17_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.82M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 7⃣1⃣
"نسخه های فاطمی"
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣
☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان
🌹شهیده زهرا فارسی بندری
📚 کتاب #شهدای_دانشآموز
✍نویسنده: ناصر کاوه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
1⃣ ☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب #شهدای_دانشآموز ✍نویسنده: ناصر کا
سلام سلاااام
یکشنبهی برفیتون بخــــــــــیر❄️☃❄️
میگما ؛ چه پیشنهادی دارید برای اینکه بتونیم برای نوجوانان امروزی راجع به شهدای دانشآموز کار کنیم طوریکه براشون هم جذاب باشه و هم تاثیرگذار ؟
اگر تجربه یا ایدهای دارید برامون بفرستید💚
🆔 @t_haghgoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رادیو_معروفانه
👈 بله بیحجاب هم میتونه در دایره انقلاب باشه ، اما ...
🎙توجه❗️این پادکست علیه هیچ گروه و فردی نیست ❌
⭕️ لطفا گوش بدید
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 172ستاره سهیل خواست صفحه گوشی را باز کند که مصطفی چک محکمی توی صورتش گذاشت، دنیا دور
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
173ستاره سهیل
نفس نفس میزد. قفسه سینهاش بالا و پایین میپرید. نگاهش به بینی خونی پریسا افتاد.
رنگ رژ لبش را نمیشد از زیر خون تازه، تشخیص داد.
-بذار براش بگم چه احمقی بوده تا حالا...
شیارهای قرمز خون، دور دندانهایش را گرفته بود وقتی حرف میزد.
-میدونی چرا الان اینجایی؟ چون دستور مینو جونت بوده... دستور گیلاد خان بزرگه... تو فکر کردی کی هستی هی دور و بر مینو میپلکی؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروی خوشکلت شدن؟ یا اون دف زدن مسخرهات؟ کدومشون هان؟
با دستش یقه مانتویش را گرفت و محکم کشید.
-اگه پدرت به اصطلاح شهید نبود و عموت بسیجی... کسی برات تره هم خورد نمیکرد.
ستاره پوزخندی زد.
-داری... دروغ میگی... عین... سگ...
-باور نمیکنی، نه! بذار برات بخونم...
مصطفی سر پریسا داد زد.
-وقت نداریم... بس کن!
پریسا غرید.
-نمیتونم... باید با زجر بمیره... باید به وصیت دلسا عمل کنم
خم شد و کاغذی را از کف ماشین برداشت و بازش کرد.
-خوب گوشاتو واکن... این وصیتنامهاتِ...
من... صبرینا شکیبا، فرزند شهید حسین شکیبا... در اعتراضات آبان ماه شرکت کردم و مورد ضرب و شتم شدید نیروهای امنیتی و بسیجی قرار گرفتم...
رفتار وحشیانه آنها، صدمه روحی و جسمی زیادی به من وارد کرده که توان تحملش را ندارم... من به عنوان نماینده نسل جوان اعتراضم را با خون خودم به این مملکت نشان میدهم... انتقام مرا از این انساننماهای پست بگیرید.
امضا، ستاره...
-خوب بود نه؟ تو نباید باور کنی که! مردم باید باور کنن که میکنن...هنوزم فکر میکنی مینو دلش برا یتیمیت سوخته بود؟... هم تو هم اون کیان لعنتی.. خیلی احمقین...
دنیا دور سرش میچرخید. سرش در گودی صندلی ماشین بود و دستانش از دو طرف در اختیار دو تشنه به خونش. اشکش هم دیگر خشک شده بود. مغزش تند تند به کار افتاد و صحنهها یکی یکی جلو چشمش زنده شدند. آشناییاش با کیان و آن دوستی اجباری ورودش به مراسم شکرگزاری و بسیج همه و همه نقشه بود. زندگیاش مثل فیلمی از جلوی چشمانش رژه رفت. داشت بیهوش میشد که با سیلی پریسا چشمانش باز شد.
خودش را در یک قدمی مرگ میدید ترس تمام اندامش را قفل کرده بود؛ بخصوص زبانش را.
-کجا با این عجله؟ هنوز باید بیشتر بفهمی... بیشتر زجر بکشی.
مصطفی دوباره داد زد.
پریسا جوابش را بلندتر داد.
- نمیتونم... دارم خفه میشم...
باید بفهمه... باید زجر بره اون دنیا... بخاطر این کثافت گیلاد کلی تحقیرم کرد... ولی من دم نزدم...
با حرص رو به ستاره کرد.
میدونی کیانو چطوری کشتیم؟ با گوشکوب زدیم تو سرش...
دیوانهوار خندید و ادامه داد.
-چون تخلف کرد... از دستور گیلاد... ولی من تخلف نکردم... من صبر کردم تا وقتش برسه... میدونی تخلف کیان چی بود؟ تخلفش ملیسا بود، خواهرش... گیلاد چشمش دنبال اون عروسک بود... ولی کیان تمرد کرد و سزاشو دید...
ستاره زیر لب زمزمه کرد.
تو روانی هستی... روا...
پریسا جنونآمیز دست ستاره را فشار داد.
-دلسا... فقط بخاطر شعارنویسی لو نرفته بود... اون بخاطر تو کثافت کشته شد... تقصیر تو بود... عوضی... تو جایگاهشو تو گروه آوردی پایین... خودم میکشمت...
مصطفی سیلی محکمی توی صورت پریسا گذاشت.
-داری وقتو تلف میکنی... الان وقت انتقام شخصی نیست...
درد سیلی برایش مهم نبود، فقط کمی رامتر شد. لبخندی زد که دندانهای خونیاش را به نمایش بگذارد.
- حالا یه قربونی خوب داریم... با اون عکسایی که صبح فرستادی برای مینو و این وصیتنامهای که قراره لحظه آخر تو دستت پیدا بشه... خدا میدونه چجوری این مملکتو به آتیش میکشیم...
چشمانش را برای لحظهای بست و باز کرد.رو به مصطفی گفت:
«میتونی شروع کنی، من آمادهام»
آخرین تلاشش را برای زنده ماندن کرد و تکانی به بدنش داد ولی از سه طرف مهار شده بود. دستانش از دو طرف کشیده شدند. میخواست دستش را بیرون بکشد ولی تلاشش بیفایده بود.
صدای مصطفی را شنید.
-اگه آروم باشی... دردت کمتره... تکون نخور...
با چشمانش به مصطفی و دستش که در هوا بلند بود، التماس کرد.
سوزشی در دستش حس کرد و بعد داغ شد.
خون قل قل میجوشید و هر لحظه سفیدی ساق دستش را سرختر میکرد.
قفسه سینهاش بالا و پایین پرید. بوی سار خون در مغزش پیچید. صدای قهقهه و جیغ و تیراندازی دور سرش چرخید.
تصاویر جلو چشمش میلرزیدند، تاریک و روشن میشدند، تا جایی که تاریکی بر همه چیز غلبه کرد و در سکوت فرو رفت.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 173ستاره سهیل نفس نفس میزد. قفسه سینهاش بالا و پایین میپرید. نگاهش به بینی خونی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 174
چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک زد. اشک از گوشه چشمان داغش لغزید.
سرش را به دو طرف تکان میداد و ناله ضعیفی از ته گلویش بیرون آمد.
تنها چیزی که یادش میآمد کابوس تلخی بود.
چشمانش را بازتر کرد. همه چیز در هالهای سبز فرو رفته بود.
دوباره چشمانش بسته شد و وقتی بازشان کرد، توانست اطرافش را به وضوح ببیند.
خانم چادری بالای سرش ایستاده بود.
احساس ضعف در تمام بدنش ذره ذره تزریق میشد.
لبهایش چنان به هم چسبیده بودند که فکر میکرد او را از وسط کویر خشکی بیرون کشیدهاند.
ذهنش شروع کرد به کار کردن؛ کویر خشک، بیابان، ماشین، پریسا، مصطفی، جوشش خون، صدای تیراندازی...
از جایش مثل برق گرفتهها پرید.
-کمکم کنین... میخوان منو بکشن... کمک... کمک...
خانم چادری از جایش تکان نخورد.
برانولی که پشت دست چپش بود، کنده شد و دوباره خون با فشار بیرون زد.
وحشت زده به ملافه سفیدی که هر لحظه قرمزتر میشد نگاه میکرد و جیغ میزد.
-خون... خون...
پاهایش را از زیر ملافه سفید، مثل کسی که در حال غرق شدن باشد، تکان میداد.
خون... خون...
پرستارها، پردههای سبز دور تختش را کنار زدند. دو نفر او را خواباندند روی تخت.
دونفر دیگر تند و تند، مشغول بند آوردن خون روی دستش شدند.
همینطور که داشت داد میزد.
-میخوان منو... بکشن... می... خوان... مَ... نو...
صدایش ضعیف و ضعیفتر شد تا اینکه صدایش کاملا ساکت شد، طوری که انگار سالها در خواب بوده است.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🌱🌾
🔰 نظرتو راجع به ستاره سهیل
ناشناس بهم بگو ⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16758370193934
موج کره ای.mp3
28.39M
📌 موج کره ای 🇰🇷
💠 جلسه سوم
🎧 #پادکست_صوتی
📎 #بی_تی_اس #کیپاپ #kpop
🎧 بی تی اس (BTS) ، اکسو (EXO) ، بلک پینک ( BLACKPINK)
🔴 نفوذ موسیقی کره ای میان دانش آموزان خصوصا دختران ، تدریس شده توسط استاد مجید دهبان
🔺ادامه دارد...
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❇️ به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دولت،
رئیس جمهور در جلسه یکشنبه ۲۳ بهمن هیئت دولت، گفتهاند :
« در موضوع حجاب همه دستگاههای فرهنگی و رسانهای موظفاند با تبیین رویکرد اقناعی به گسترش فضای عفیفانه کمک و با تولید محتوایی مناسب به وظیفه اجتماعی خود عمل کنند ».
همچنین ایشان بر ضرروت توجه به قانون به عنوان یک اصل مورد تفاهم اجتماعی در مسئله مهم حجاب تاکید کرد.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆حتما ببینید
چند راهکار جالب و مهم👇
👌 برای شروع حال خوب
😍چکار کنم حالم خوب وهمیشه شاد باشم💚
━═━🍃🍃❀🌺❀🍃🍃━═
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
1⃣ ☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب #شهدای_دانشآموز ✍نویسنده: ناصر کا
2⃣
☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان
🌹شهیده ناهید فاتحی کرجو
📚 کتاب #شهدای_دانشآموز
✍نویسنده: ناصر کاوه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰قسمت سوم وقتی نامه ها را خوندم تازه به اوج فاجعه کم کاری دغدغه من
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب
🔰 قسمت چهارم
حالا دیگه وقتی وارد مدرسه میشدم احساس غریبی نمی کردم حتی زمان آلودگی هوا در فضای مجازی باهم ارتباط داشتیم و محتوا در اختیارشان می گذاشتم
یه روز که سر یه کلاس در حال تبیین حجاب بودم یه دختری که انگار خیلی شجاعت به خرج داده شده باشه آروم اومد کنار میزم و ازم خواست آروم به حرفش گوش کنم وقتی حرفش تمام شد شاید برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم سیاه و تارشد
با خودم گفتم ناقوس مرگ از این گفته بیشتر نباشه کمتر نیست
شاید با خودتون بگید مگر چی گفت اگر وجدان داشته باشیم باید اون گفته دانش آموز مثل زنگ هشدار دائم درسرتون بپیچه
دانش آموز گفت خانم ما با کلاس های شما تازه فهمیدیم حجاب چیه و چرا باید داشته باشیم الان من وچندتا از دوستانم یه مشکل داریم ،من که سر تا پا گوش و با حالتی که سعی میکردم چهره متعجبم را نشون ندم کنجکاو که ببینم چیه مشکلش چیه درحال گوش دادن بودم که
مشتاق پرسیدم مشکل رو بگو باهم حل میکنیم ؟ گفت خانم آخه شایدزشت باشه بعد از لحظه تامل دل را به دریا زد و گفت
گفت ما میخوایم چادر بپوشیم اما من پدرم کارگره به زور کرایه خونه میده چه برسه بخواد ۷۰۰ یا ۸۰۰ جور کنه برای ما چادر تهیه کنه یا فلان دوستم میبینی مادرش فوت شده و پدر در زندان هست از کجا بتونه پول چادر را تهیه کنه و...
وااااااای برمنی که دم از شیعه علی بودنم میزنم و خبر نداشتم که بچه شیعه اش دغدغه پول حجاب مادرش خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را داره
✍ خانم الهه دهنوی
ادامه دارد ...
#مصاحبه #مبلّغ_مدرسه #تجربه_نگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰در پی اعتراض مردم مومن و انقلابی میبد به کشف #حجاب گردشگران
♦️مجموعه نارین قلعه میبد پلمپ شد...!
#مطالبه_گری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 174 چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
175 ستار سهیل
با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد. میترسید سرش را بچرخاند. فقط تیلههای قهوهای براق چشمانش را کمی حرکت داد. و رد لوله شفاف بالای سرش را گرفت و به دست باندپیچی شدهاش رسید.
پشت سِرم خانم چادری، صاف ایستاده بود. بادیدن درجه روی سرآستینش، سرش را برگرداند و چشمانش را بست.
با آرامبخشی که توی سرمش تزریق میشد، آرامتر شده بود.
روز سوم حال بهتری داشت ولی بیسروصدا اشک میریخت. به دستش که از زیر باند سفید نبض میزد، نگاه کرد.
تمام داد و فریادی که در دلش غوغا میکرد، تبدیل به قطرات اشک سبکی شده بود که روی گونههایش میچکید.
تختش از دو طرف با پرده سبزی از تختهای کناری جدا میشد.
پرستار خانم، پرده سبز دور تخت را کنار زد و کنارش ایستاد. تبش را اندازه گرفت و توی برگه مشخصات بیمار نوشت.
فشارش را گرفت و دوباره نوشت. سرمش را قطع کرد و برانول را از توی دستش بیرون کشید.
رو کرد به خانم چادری.
-مرخصه.
و رفت.
با رفتن پرستار تمام تلاشش را کرد که بپرسد.
-خانم... من اینجا چکار میکنم... خانم عموم کجاست؟
سرباز خانم نگاه جدیاش به رو رو بود و هیچ واکنشی نداد.
-خانم... با شمام...
گوشی خانم زنگ خورد و ستاره شنید.
-بله... چشم قربان.
نمیدانست خانم به چیزی چشم گفته بود. دو خانم سرباز دیگر با کنار زدن پرده سبز کنارش آمدند و قبل از آنکه بفهمد چه میکنند، جلوی چشمانش دنیا تاریک شد.
-دارین چهکار ميکنين؟... ولم کنین....
شروع کرد به دست و پا زدن، ولی زورش به آن خانمها نمیرسید، با آن تن ضعیفش.
به پایش دمپایی پوشیدند او را از تخت پایین آوردند.
-من نمیخوام جایی برم... دکتر... اینا دارن... منو میبرن... پرستار... بگین عموم بیاد...
دستش چنان تیر کشید که صدایش را برید.
از درد لبش را مدام میگزید.
سرش را با بیقراری به اطراف میچرخاند.
پاهایش را روی زمین میکشید، توان راه رفتن نداشت. کمی که رفتند، متوقف شدند. دوباره سرش را مثل جغدی میچرخاند.
-چرا وایستادین؟... میخواین با من چکار کنین؟
نبض دو طرف شقیقهاش هم میزد. رگی در سرش مثل پمپ، پر میشد و خالی. نبض روی زخمش، از قلبش هم بیشتر میزد.
صدای قرقرِ چرخی از دور به گوشش رسید، داشت به او نزدیکتر میشد.
بازوی خانم سمت راستش را گرفت.
-نجاتم بدین... تو رو خدا...
صدای قرقر تا نزدیکیاش آمد و متوقف شد.
-بشین.
آب دهانش را قورت داد. دستش را در هوا تکان داد. به چیزی سرد و فلزی خورد. به کمک سربازها روی ویلچر نشست.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
176ستاره سهیل
صدای باز شدن در آسانسور و خالی شدن زیر پایش، برایش تداعی کننده حکم اعدام بود.
دوباره زیر بغلش را گرفتند و سوار ماشیش کردند.
-کجا داریم میریم؟ اصلا شماها کی هستین هان؟... بخدا من گول خوردم... میخواستن منو بکشن... تقصیر اون مینوی آشغال بود...
به هقهق افتاد.
-تقصیر اون بود... باور کنین... راست میگم.
دستانش را مشت کرده جلوی دهانش گرفته بود و میلرزید. زیرلب با خودش حرف میزد.
-حالا چهکار کنم... ای خدا... چه بلایی سرم میارن...کاش عمو بود...
دندانهایش از سرما میلرزید و "کاش عمو اینجا بود" را دیوانهوار تکرار میکرد.
در کشویی ماشین با صدای دَنگ بزرگی باز شد. سوز سردی وارد ماشین شد و بیشتر لرزاندش.
دستان گرم خانم سرباز را گرفت و از ماشین پایین آمد.
با گرمای پتویی را که دور شانههایش انداخته بودند، توانست چند قدم بردارد. اما هنوز میلرزید.
از راهروهای تو در تویی عبورش دادند. بالاخره بعد از مدتی که نمیدانست چقدر بود، دری باز شد. او را به داخل کمی هل دادند و چشمبند را از روی چشمانش برداشتند و در اتاق را بستند.
خودش را وسط اتاقی بزرگ دید با پتویی که دورش پیچیده شده بود.
نگاهی به صندلی آهنی کنار میز کرد و کشانکشان خودش را به صندلی رساند.
یاد خوابهایش افتاد. با خودش گفت کاش از این کابوس بیدار شود.
دوبار گونهاش را گرفت و کشید. ولی انگار بیدارِ بیدار بود و تا قبل از این خواب!
خودش را توی پتو مچاله کرد. دلش میخواست دنیا برایش زیر همان پتوی آبی نفتی تمام شود. ولی هنوز نفس میکشید و نمیدانست چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓