هدایت شده از دانشگاه حجاب
#چی_شد_چادری_شدم
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍
👉🏻 @f_v_7951
منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
#چرا_چادری_شدم؟
من دختر باایمانی بودم ولی به حجاب ملزم نبودم. خیلی شیک پوش و روی مد بودم.
تا اینکه یه روز وارد نقره فروشی شدم. چهار نفر بودیم: سه تا مانتویی و یه خانم چادری که چادر لبنانی به سر داشت با دستکش مشکی و بسیار متین و با شخصیت بود.
یکدفعه از بیرون فروشنده را صدا کردند. مغازهدار وقتی خواست مغازه را با ما تنها بگذارد فقط به اون خانم چادری اعتماد کرد و خیلی مودبانه از او خواست که مراقب باشد بقیه چیزی برندارند!!
-البته صرفا بخاطر چادر نبود. متانت و وقار اون خانم کاملا نشان میداد که مقید به احکام و اخلاق اسلامی است-
من از همان مغازه به چادر فروشی رفتم و برای خودم چادر خریدم. وقتی چادر سر کردم، توی خیابون کاملا متوجه نگاههای متفاوت شدم. با چادر داشتم امنیت شدیدی حس میکردم. با حجابم هر نگاه هوس آلود و بیماری رو از خودم دور کردم.
الان چهارده سال از آن روز میگذرد و من همیشه در دعاهایم از خدا خواستم که این هدیه ای که مادرم حضرت زهرا بهم داده را زمین نگذارم و قدر و ارزش این صدف رو بدونم که مرا همچو درّ باارزشی درون خودش حفظ کرده. 🙏
💌 ۴۰ ساله هستم از کرج
ـــــــــــــــــــــ
ارسال خاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 208 ستاره سهیل لرزی افتاد روی اندامش. -منظورت چیه؟ شهید شد؟ فرشته دیگر کاملاً گر
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
209ستاره سهیل
4 چهار سال بعد ...
روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آورد، نتوانست این سوال را نپرسد.
_ ببخشید من یه سوال دارم ...
خانم نیاسری بدون توجه به سوال ستاره گفت: 《یک سال آخرت با عفو عمومی بخشیده شده، حُکمت دست خانم مدیره》
خواست از اتاق خارج شود که جمله از دهانش پرید بیرون
_ محراب ... کجاست؟ می خوام بدونم ... حالش خوبه؟ اونا اگه بفهمن ... بدون این که رویش را برگرداند، جواب ستاره را داد.
همه چیز تحت کنترله ... بهتر از آزادیت خوشحال باشی و بیشتر از همه مراقبش باشی.
دستش را محکم کوبید روی میز جلویش.
خوشحال بود ولی دلش میخواست از محراب خبری داشته باشد. به خودش خندید. او برای محراب فقط یک وسیله بود. گردنبندش هم از سر مراقبت، نه عشقی در کار بود، نه عاشقی. ولی دلش حالی اش نمیشد، به محراب خیالی دل بسته بود.
صدای جیغ و داد فرشته را از توی سالن شنید.
_ستاره کجایی؟ ... نفسم گرفت ... خانم نیاسری رو دیدم ... خبر آزادی تو داد ... وای خدا چقدر خوشحالم.
شانههای ستاره را گرفت و محکم تکان داد.
_ وای خدایا شکرت ... نمیدونی چقدر خوشحالم انگار خودم آزاد شدم.
خنده روی لبش ماسید.
_خوبی؟ خوشحال شدی؟ چرا اینطوری تو؟
ستاره در دلش به حماقت خودش خندید. وقتی هنوز عاشق محراب بود، یعنی هیچ فرقی با قبلش نداشت.
این معنا برایش ترسناک بود. دلش نمی خواست فرق بین واقعیت و تخیل را بپذیرد.
_خوبم ... آره خیلی بهترم ... فقط میترسم ... نمیدونم چی در انتظارمه ... میترسم ... اگه بیان سراغم چی؟
فرشته ستاره را محکم بغل کرد.
_اگه من تونستم ... تو هم میتونی ... حواسم بهت هست، هر جا که بری.
بعد ستاره را از خودش جدا کرد.
تازه امشب هم می خوام پیشت بمونم ... چون نمیدونم دیگه کی ببینمت ... صبح عموت میاد دنبالت؟
ستاره تک اشک روی گونه اش را با سر انگشت پاک کرد. سر تکان داد.
نیم ساعت به غروب، کارش تمام شد. بیحوصله در اتاقش را باز کرد.
خواست ببندش، که فشاری از پشت در مانعش شد.
_ مگه نگفتم میخوام بیام پیشت.
با لبخندی کش دار در را رها کرد.
_ بیا تو عزیزم.
فرشته وسایلش را گوشه ای کنار پنجره گذاشت.با پشت دست کمی پرده را کنار زد.
_ غروبم شد که!
ستاره کنارش ایستاد.
_آره ... غروب شد. همیشه غروبا دلم میگرفت ... برام خیلی بی معنی بود ... ولی الان ... نمیدونم حسمو چجوری بگم ... انگار من تا آخر عمر نمیتونم خوشحال باشم از ته دل ... انگار یه نفر تو وجودم مرده ... تا میام بخندم، با خودم میگم من یه غمی دارم.
فرشته اعتراض کرد.
_ دوباره شروع کردی؟
خنده اش را از توی بینی بیرون داد.
_ نه ... نگران نباش ... خوبم، یه جور خاصیام ... حالم خاکستریه، ولی از اون حال سیاه چند سال، پیش بهترم ... مگه تو نبودی ...
_اگه من نبودم ...خدا بازم بود ...
فرشته نگاهش را کشید به سمت آسمان نارنجی.
_ رفتن صادقم، برای من عین این غروب بود ... میفهمم چی میگی، ولی بعد صادق، من بزرگ شدم ... خیلی بزرگ تر از اون موقع هام.
انگشت اشارهاش را گذاشت لب پنجره.
-ستاره اون ستاره رو میبینی؟
هر دو زدند زیر خنده.
_کدوم یکی ...
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
@tooba_banoo
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 209ستاره سهیل 4 چهار سال بعد ... روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
210ستاره سهیل
فرشته انگشتش را روی شیشه، پر سرو صدا کشید بالا.
-اونجا... یکم نزدیک خورشید... صابر یه حرف قشنگی میزنه... میگه دخترای خوب، مثل ستاره سهیلن که نگاه و دست یه مرد غریبه بهشون نمیرسه.
- ستاره سهیل! قشنگه.
-ضرب المثلشم که حتما شنیدی. اسم خودتم که ستاره است... دیگه جالب تر!
ستاره پرده را رها کرد و سرش را به دیوار تکیه داد.
-تو شناسنامه صبرینام... از ستاره بدم میاد... منو یاد اون روزا میندازه.
-صبریناتم، قشنگه! زندگی جدیدتو با این اسم شروع کن... اینطوری یادت میمونه چقدر سختی کشیدی و باید صبور تر باشی.
خندید، ولی تلخ!
-آره، من از اولی که به دنیا اومدم صبرینا بودم.
تمام شب را با هم حرف زدند، خندیدند و اشک ریختند.
صبح زود پیام عمو را با چشمانی پف کرده خواند.
-سلام عموجان! من بیرونم. بیا منتظرتم عمو.
به کمک فرشته وسایلش را جمع کرد. چمدانش را برداشت. قبل از اینکه برود به تک تک بچهها سر زد. بغلشان کرد. بوسیدشان. آرزو کرد به پاکی و زلالیشان برسد.
در و دیوار و صورت بچه های معصوم را توی ذهنش ثبت کرد. به حفظ این صحنهها احتیاج داشت.
از مدیر خداحافظی کرد و قدم به حیاط بزرگی گذاشت که انتهایش را نمیدید. فرشته شانه به شانهاش قدم میزد.
-اگه باید به کارات برسی، برو عزیزم. نمیخوام مزاحمت بشم.
-وا؟ چه حرفا میزنی؟ صابر پشت دره. منم باید برم.
نمیدانست پشت آن در آبی، چه چیزی در انتظارش بود. صدای قرقر چرخ ها انگار ضربان قلبش بود که زیر قدمهایش میزد.
نگهبان در را برایشان باز کرد.
باد شدیدی میوزید. لبه شالش را گرفت. فرشته هم، چادرش را به خودش چسباند.
عمو با دیدن صبرینا از ماشین پیاده شد. صابر هم، با دیدن فرشته.
نگاهی به صابر انداخت. در آن گرمکن مشکی و ژاکت شیری، جذاب به نظر میرسید. اخمی توی نگاهش نبود، شاید چون او دیگر ستاره نبود. فقط یک صبرینا بود. یک صبرینای معمولی. یاد محراب افتاد. دلش شکست.
دستش را از روی دسته چمدان برداشت و محکم فرشته را بغل کرد.
-نمیدونم چجوری جبران کنم.
فرشته، دهانش را آورد نزدیک گوشش.
-با درست استفاده کردن از آزادیت!
هنوز باد میآمد. اشک توی چشمش یخ زد.
از توی کیفش قرآن یاسی رنگش را بیرون آورد. دستش را کشید روی شیارهای جلدش. با سر انگشت کمی از خاک توی شیارها را گرفت.
- برام قرآن میگیری؟
سرش را خم کرد. از این محکم ترین سقف دنیا رد شد. چشمانش را بست. انگشتش را بین صفحات قرآن چرخاند. قرآن را باز کرد. سوره اسرا آمد. آیه هشتاد.
وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا
دلش آرام گرفت. قرآن را بست و بوسیدش. بوی خاک پیچید زیر ببینیاش. برای آخرین بار فرشته را از روی چادر بغل کرد.
به طرف ماشین عمو قدم برداشت. برگشت و دوباره فرشته را نگاه کرد. اطمینانِ توی چشمهای فرشته، قوت قلبش شد.
عمو بغلش کرد. سرش را بوسید. نگاهش خسته بود. چروکهای زیرچشمش زیاد. چین پیشانیاش عمیق.
نشست توی ماشین. با بسته شدن در، اشک روی پلکش هم، چکید روی صورتش.
- کجا میریم عمو؟
عمو با انگشت شستش، اشک صورتش را پاک کرد.
-میریم امام رضا!
نفس عمیقی کشید و دنده را جا زد.
ستاره، سرش را به پشتی ماشین تکیه داد.
- کمربند تو ببند، عمو! خیالم راحت شه.
ماشین راه افتاد. سرش را کج کرد.
از آینه بغل، به فرشته و صابر نگاه کرد. تصویرشان هر لحظه در آینه کوچک و کوچکتر می شد.
پایان
طوبی💫
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
سلام ممنون از شما
خودمم دوست داشتم شهید بشه
ولی داستانه... و نباید کلیشه بشه.
یه سری نکات رو تو این قسمت میخواستم برسونم.
این که آدم ها فکر میکنن کسایی که عاشق شهادتن، لزوما به فکر مردنن اشتباهه... ❌
اینکه در راه شهادت، قدم بذاری ولی شهید نشی هم به معنی از بین رفتن اجر شهادت نیست
اینکه هرکی بره جبهه، حتما بلایی سرش میاد و از دست میره ولی اگه نره، سالم میمونه و زنده، اینم تفکر اشتباهی است❌
یه سری تفکرات اشتباه هست که ممکنه تو ذهن هر کدوممون باشه و هیچ وقت بیان نشه.
شاید یه نویسنده دیگه بود، شهیدش میکرد.
ولی ما ابنجا کتاب ستاره سهیل میخونیم رمانی که نمیخوایم، کلیشه بشه. می خوایم بعدراز تموم شدنشم بهش فکر کنیم.
قطعا کسی که در راه جهاد باشه
چه از نوع فیزیکی چه فکری و تبیینی
اگر بتونه خلوصش رو رعایت کنه
شهید حساب میشه از نظر خدا، چون مهم مقام و جایگاه شهادت هست.
و نه صرفا لفظ شهادت
مثل اون شهیدی که زمان پیامبر شهید شد ولی به خاطر اخلاق بدش با همسرش باید اول به اعمالش رسیدگی میشد و...
ممنون که اینقدر همراه هستین.☺️😍
سلام و نور
✍سخن آخر
به لطف خدا امشب رمان تموم شد.
طلب حلالیت دارم از همگی. کمی و کاستی ها رو ببخشید. برای نوشتن، شرایط سختی داشتم. ولی فقط لطف خدا بود که کمکم کرد.
از دوستان عزیزی که در قسمتهای آخر رمان برای تایپ داستان کمک کردند، تا زودتر به دست شما عزیزان برسه کمال تشکر رو دارم. همینطور از کانال دانشگاه حجاب 🙏🌺
از همراهی و تحمل و صبر شما عزیزان ممنونم. ☺️ الان شمام هرکدوم با خوندن این داستان یه صبرینا شدین😁
و هر آغازی یه پایانی داره...
ان شاءالله که پایانمون ختم به زیباترین، شهادت ها بشه 🤲
با آرزوی موفقیت برای تک تک شما بزرگواران.🌹🌹
@tooba_banoo
طوبی💫
کتب ضاله و اسلام.mp3
4.56M
دانشگاه حجاب
🔥 اعتراض ⇦اغتشاش⇦اختلال در آموزش ⇦گزارش حقوق بشری⇦ ... 📌گروهی که فقط در یک فقره همدستی با صدام و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗دانمارک کشوری شاد، اما نه برای زنان‼️
•
•
+من شاهد خشونت علیه بدنم بودم !
+بدنم مثل یک تکه گوشت[🥩'] به نمایش گذاشته میشد…!
#زن_در_غرب
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علت مسمومیت دانش آموزان مدرسه خیام در پردیس مشخص شد
🌸 @hejabuni 🌸
💠 امام علی(ع) در کلام حکیمانه ای می فرمایند:
💍 «إِذَا رَأَی أَحَدُکُمُ امرَأَةً تُعجِبُهُ فَلیَأْتِ أَهلَهُ فَإِنَّ عِندَ أَهلِهِ مثلَ مَا رَأَی وَ لَا یَجعَلَنَّ لِلشَّیطَانِ إِلَی قَلْبِهِ سبِیلًا وَ لْیصرِف بَصَرَهُ عنهَا؛
💍 هرگاه فردی از شما زنی (زیبا) را دید که او را به شگفتی واداشت، به نزد همسر خود برود؛ چرا که همسر او نیز مثل همین خصوصیات را داراست. پس اجازه نفوذ شیطان را به قلب خویش ندهد تا چشم خود را از آن زن برگرداند.»
📚 تحف العقول، حرانی، ص125.
#فضائل_امیرالمومنین
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
#چی_شد_چادری_شدم
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍
👉🏻 @f_v_7951
منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
#چرا_چادری_شدم؟
سلام
ماجرای چادری شدنم... نه چادر پوشیدنم!
من تو خانواده مذهبی به دنیا اومدم و از سن دوازده سالگی به اجبار پدرم چادر می پوشیدم. پدر قدغن کرده بود که بدون چادر تا سرکوچه هم برم. شعارشم این بود چادر بپوش و هرکاری خواستی بکن. ✊🏻
البته چون خودش بهم اعتماد داشت که کارای ناجور نمیکنم اینو گفته بود. علاوه بر اینکه جبر چادر پوشیدن بالا سرم بود زیر ذره بین مادرم هم بودم و تحت تربیتش. 🕵🏼
ولی خداوکیلی شیطنتی نداشتم فقط دوست داشتم مثل هم سنهام وقتی میرم عروسی با مانتو برم اما همیشه باید با چادر میرفتم. ☹️
فامیل هم زیاد با پدرم بحث داشتن که بچه است... بذار آزاد باشه و... ولی همیشه میگفت یه روزی بخاطر همین اجبار، میاد دستمو میبوسه. 🔫❤️
سالها گذشت و من پانزده ساله شدم و یه روز که همراه مادرم رفتیم بازار برای خرید؛ تو راه برگشت سوار یه ماشین دربستی شدیم و راننده بحث رو شروع کرد و پرسید: شما از چه طایفه ای هستید و اینا (ما لُریم و لرها طایفه-طایفه ان و به عبارتی طایفه و قوم بیرانوند قدرت بیشتری دارند)😎
مادرم سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت و روی صحبتش رو کرد سمت من. (البته من نمیفهمیدم چرا مادرم جواب این آقا رو نمیده و روشو برمیگردوند) خلاصه برگشت سمت من و از طایفهمون تعریف کردن و به به و چه چه. انگار که من مخاطبش باشم... من هم ساکت بودم و فقط لبخند رو لبام بود و گوش میکردم.
تو عالم بچگی فکر میکردم اون آقا خیلی شوخه و اینا. بعد دیدم بین حرفاش تو آیینه به من نگاه کرد و یه چشمک زد. راستش گر گرفتم و عصبانی شدم😡 تنها کاری که کردم این بود که اخم رو پیشونیم گذاشتم و تا آخر مسیر نگاهشم نمیکردم.
تازه داشت دوزاریم میوفتاد چرا بابام میگفت: «وقتی چادر میپوشی کسی جرئت نمیکنه نگاهت کنه ولی وقتی با چادر به طرفت رو میدی باخودش میگه این طرف خرابه فقط چادر سرش کرده تا خرابیاش رو بپوشونه.» 😓
سالها گذشت و من از اون روز به بعد چادری شدم و وقتی چادر میپوشم حتی یه ذره آرایش هم نمیکنم و وقتی میرم بازار برای خرید همیشه یه اخم رو صورتمه. حتی وقتی دانشگاه هم قبول شدم و رفتم دانشگاه این یادگاری رو باخودم بردم و دست هر متجاوزی کوتاه شد. 💪
ببخشید طولانی شد !
خواهرای گلم شما زیباتر از اونی هستید که بخواید به نمایش بزارید و هر چشم ناپاکی به زیبایی هاتون بیفته.
یاعلی ... میراث دار مادرتون باشید. 🌹💐
۱۹ساله از خرم آباد
ــــــــــــــــــــ
ارسال خاطرات: @f_v_7951
🎓 @Hejabuni " دانشگاهحجاب 🌸
🎀 یه آرایش مختصر کردم،
مانتو کوتاهم رو با یه جین چسبون ست کردم،
یه عطر خوشبو روی نقاط پالس بدنم زدم
یه مقنعه به رنگ لباسام پوشیدم.
چتریهامو ریختم توی صورتم،
کوله سیاه زغالیم رو انداختم روی دوشم.
توی آینه به خودم نگاه کردم...
سر تا پا مشکی🖤.
چه قدر بهم میاد.
یه بوس واسه خودم فرستادم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه زدم بیرون...
💚💛🧡
مستند رمانی جذاب دوربرگردان تجریش
🔺مناسب سن نوجوان به بالا
🔻این رمان رو از دست ندید
🔜 بزودی
✔️ هر شب حوالی ساعت ۲۱
✔️ از کانال دانشگاه حجاب
📚 @hejabuni 📚