Hossein-sib-sorkhi.Zendegi-hekmat-dare-eshgh-elat-dare(320).mp3
3.6M
🏴•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ↻
دارم من هوایِ موکب و مشایه
میمیرم برایِ پایین پایِ
ضریحِ باصفایِ اربابم...
#کربلا | #اربعین | #مداحی
═ೋ۞°•🥀•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🍂|°••••
زندگے حکــــــــــــمت داره...
عـــــ♥ـــشق عـــلت داره ...
#استوری زیبا😢 #اربعین #تولیدی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️🧵🪡 آموزش خیاطی ✂️🧵🪡
🔍 آموزش شماره 111
#آموزش_چادر_اشراپی
💛 برای دیدن خیاطیهای آسون دیگهمون #آموزش_خیاطی رو جستجو کن
@Hejabuni
#آموزش_چادر | #خیاطی | #چادر
#آموزش_چادر_مدل_دار | #چادر_عربی #چادر_اربعین | #چادر_آستین_دار | #محرم #مدل_چادر | #اربعین
═ೋ❅✂️❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/3234136359Cb961439883
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_سوم 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد.
فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد، انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روح الله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه می کرد، اما مشیت خدا چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست.
نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله
درس دین می خواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود.
آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند، فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه می کردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد می کرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند.
روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه اورا به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد: کتاب و وسایلت را با خودت ببر،امشب توهمون باغ بمون لازم نکرده بیای..
روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت: داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم..
فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند وگفت: خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمی خوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته...
روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتاب هایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم می کرد.
از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید
روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد.
عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت: عه سلام داداش، تو هم اومدی؟! و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد: یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟!
روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت: سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟
عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت: خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه..
روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت: خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچه ای...بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟!
اشک عاطفه جاری شد و ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
گرفتارم حسین....💔
کمک به زوار سیدالشهداء علیه السلام👇
مجتبی مختاری 💳
6273811174047115واریزی های شما بزرگواران فقط برای کمک به زائران اربعین و ترویج فرهنگ حسینی مصرف خواهد شد. نیازی به ارسال رسید نیست. این کارت فعلا برا هیئت و زوار اربعینه میشناسم کسایی که تا الان کربلا نرفتن یا کسایی که آرزوشونه ولی پول ندارن یا کسایی که برای موکب کمک میخوان پشتیبان 👈 @Poshtiban_arabi _____________________ @speak_Arabic | ترنم حیات
Part17_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.mp3
17.94M
قسمت 7⃣1⃣
جلسه هفدهم : هدف های نبوت
🌿صفحات ۴۷۲ تا ۴۹۹
✅ "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن"
اثر حضرت آیت الله خامنه ای
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپانه (محرم🖤)
❌وقتی یه عده بی حجاب میان تو مراسمات
مذهبی،
📌دو حالـــــــت بیشـــــــتر نداره...
❌حتما ببین و نشر بده
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
#مهم
دورهمی فعّالان عفاف حجاب مشهدی
@agha30zadeh
🔰موضوع:
هم اندیشی درباره نقش تشکلهای مردمی #عفاف و حجاب با توجه به تغییرات دولت و مجلس
⭕برگزار کننده:
جبهه مردمی زیست عفیفانه مشهد مقدس
پینوشت:🌱
بعنوان #یک_شهروند_ساده
از تمام دغدغه مندان این حوزه استدعا دارم جلسه فردا رو شرکت نمایند
⏰یکشنبه ۷ مرداد ، ساعت ۱۶:۳۰
📍امام رضا ۳۵ پ ۲۸
#حمید_آقاسیزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر عزیزی:
من در خانهام
اینستاگرام را حرام اعلام کردهام ...
🔴حتما ببینید چرا اینستاگرام فضای مناسبی نیست
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از حوزه توییت (توییتر طلاب)🇵🇸
👓 یعنی بعضی مسئولا خودشون باعث میشوند کشور مسخره بشه😔
❗️ خدا میدونه به طراح چه پولی دادند که لباس پرستاری طراحی کنه برای رژه در المپیک😭
❌ اولش فکر کردم اتمام دوره تزریقات را جشن گرفتن😒
@HozeTwit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸رهــبر انقلاب:اگـر این دولت ادامه پیـدا میکرد؛بسیاری از مشکـلات حل میـشد.
امــروز روزِ آخــر دولـت سیــزدهمه🥲
سیــد جان!جبـــران نمیـشوی...
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_چهارم 🎬: با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود،
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_پنجم 🎬:
عاطفه همانطور که اشک میریخت گفت: مسعود مکانیک میخواد...
روح الله با عصبانیت وسط حرف عاطفه پرید و گفت: مسعود مکانیک؟! خواهر زادهٔ فتانه؟! این مردک که روی هر چی اراذل و اوباش را سفید کرده، من نمی خوام پشت سر کسی حرف بزنم اما تمام اهل اینجا میدونن که مسعود مکانیک اهل هر خلاف و بزن و ببندی هست، هر کار خلافی را انجام داده و میده و نعوذوبالله از خدا هم نمیترسه...حتما...حتما فتانه این لقمه را گرفته، بعدم مسعود مکانیک یا بهتر بگم مسعود خالی بند یه روده راست هم توی شکمش نیست که از تو خیلی بزرگتره ..
عاطفه اشک میریخت و روح الله دستی به شانه لرزان او گرفت و گفت: گریه نکن عزیزم، مگه از روی نعش من رد بشن که بتونن همچی کاری کنن..در همین حین ماشین بابا محمود جلوی خانه ترمز کرد، بابا محمود از ماشین پیاده شد، روح الله سلامی کرد و دستش را به طرف پدر دراز کرد.
محمود همانطور که دست روح الله را فشار میداد گفت: به به! می بینم که خواهر و برادر گرم گفتگوهستین و بعد اشاره ای به در عقب ماشین کرد و ادامه داد: روح الله بابا، کمک کن وسایل را ببر داخل خونه..
روح الله کاپشن وکتابهای دستش را به دست عاطفه داد و درعقب را باز کرد و خم شد و جعبه شیرینی و چند پاکت میوه و بسته های دیگه را برداشت و در حینی که وارد خانه میشد گفت: عجب سنگینن!!
محمود لبخندی زد و گفت: فتانه میخواد برای عاطفه سنگ تموم بزاره
در همین حین فتانه که متوجه باز شدن در حیاط شده بود بدوو خودش را به حیاط رساند.
روح الله که متوجه اومدن فتانه نشده بود گفت: چرا برا عاطفه؟! می خواد برای خواهر زادهٔ خودش سنگ تموم بزاره،چون میدونه توی این روستا که هیچ توی خود تهرونم هیچکس حاضر نیست دختر کورش را به دست این بشر بده، عاطفه که هنوز بچه است و گل سرسبد دخترای فامیل، خیلی هم دلش بخواد همچی کسی نصیبش بشه و بعد صداش را آهسته تر کرد و گفت: من نمی زارم عاطفه زن مسعود خالی بند بشه...
یک دفعه فتانه مثل گرگی زخمی، در حالیکه لنگه دمپایی دم در را برمی داشت به روح الله حمله کرد و گفت: چشمم روشن مادر.... حالا برا من آدم شدی؟! کی از تو نظر خواست که ادعا می کنی اجاااازه نمی دی این عاطفه فلان فلان شده را کی میاد بگیره ، مسعود چشه؟ خوشگل و خوش تیپ که نیست؟!هست.. هیکل ورزشکاری نداره که داره...کاری نیست که هست... پولدار نیست که هست و هزارتا دختر براش سرو دست میشکونن..
روح الله زهر خندی زد و گفت: هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه، خدا میدونه چه نقشه ای توی سرت کشیدی، تو دلسوز من و عاطفه نیستی اینو حتی پدرم هم میدونه، هیکل پخمه و پر از دنبه و چربی مسعود را میگه ورزشکاری...بعله کاری هست البته اهل هر کار خلافی که فکرش را بکنی و خیلی عجیب نیست که آدم خلافکار پولدار هم باشه...پول حرام به چه درد آدم می خوره؟!
فتانه که از عصبانیت خونش به جوش امده بود با دمپایی به سر و روی روح الله میزد، به طوریکه وسایل دستش هر کدام یه جا افتاد و همانطور که میزد میگفت: برا من غوره نشده مویز شده پسرهٔ ...و فحش های رکیکی نثار روح الله و مادرش میکرد و بعد با اشاره به محمود گفت: تو هم مثل یه چوب درخت اینجا وایستا و حرفهای کوتاه بلند پسرت را گوش کن، به جا محمود میبایست اسمت را بزارن سیب زمینی بی رگ...
تا این حرف از دهان فتانه بیرون آمد، محمود به طرف روح الله آمد و با مشت و لگد به جان او افتاد و گفت: برو گورت را گم کن، بزرگتر این خونه منم، منم میخوام عاطفه را به مسعود بدم حرفیه؟!
روح الله حرف آخر را شنید و باورش نمی شد که پدرش در حالیکه میدانست مسعود چه آدم خبیثی هست ،دخترش را به او بدهد...بی شک، سحری در کار بود و فتانه از انجام این وصلت هدف های زیادی داشت و عاطفه بیچاره تر از قبل میشد..
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872