eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بعضے وقتها؛ میبینم پروفایلت... مُزیّن است بہ... دخترے مشڪین ردا... بالاے ... یا ڪنار رود..‌. در هوهوے باد❗️ و بوجد مے آید نگاهم... نہ از سر ... و یا هوا... ڪہ از رنگ ... و شڪوہ و جلال❗️ بعد میروم سروقت پُست هایت... یڪ در میان... چطور ممڪن است... این همہ تفاوت... فاز بہ فاز❗️ و نگاهم بے و بے وجد میشود... پر از علامت تعجب... و چند سوال❗️ مثلا... یڪ پست... از است و لب عطشان... و درست پست بعد... از طنازے و انتخاب حنابندان❗️ آن هم در جمعے مختلط... و ڪامنت ها روان❗️ و یا یک پست... از بازے با خدا... پراز ادعا و دعا دعا... و درست پست بعد... عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم... چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ، تو را بہ خدا❗️ بہ من حق بدہ ڪہ بمانم... بین این ... و بگویم وات د فاز و ماذا فازا❗️ میمانم گیج و ... وسط دو علامت سوال⁉️ ڪہ آیا... آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار❓ و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ❓ زمان،زمان تعارف نیست... و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها... تو بودے ڪہ یادت رفت... آمیختہ بودن چادر را بہ ❗️ تو بودے ڪہ تاختے و باختے... را بدون حیا❗️ تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم... معنا و تفسیر پوشش و ردا❗️ وگرنہ که... چادر جایش درست هست... درست بالاے سرت... با همان ابهت و بی مثال❗️ پس... مثال دیگران نگویمت... تعویض ڪن عڪس را... یا ڪہ اول چادر بردار... بعد بتاز و بتاز❗️ چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد... و این تو هستے... ڪہ نیستے قدردان❗️ خب❗️ من با تو... دارم چند ڪلمہ حرف حساب❗️ چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد... عزیزِ جان... براحتے نبودہ و نیست... ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران❗️ یڪ تڪہ پارچہ بے معنا... ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان... پس برگرد... برگرد... برگرد بہ جایگاهت... تو را قسم بہ... گوشہ ے چادر مادرجان❗️ تصورڪن❗️ عروسے ڪہ... براے بالا رفتن... دست داماد را گرفتہ... و میرود پلہ بہ پلہ... آرام آرام... تو اے مشڪین پوشم... نگاہ ڪن بہ دستان مادر... بگو یا ... و برگرد... برگرد... پلہ بہ پلہ... آرام آرام❗️ بہ جایگاهت... بہ چادر❗️ بعلاوہ ے حیا❗️ ✍ 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 📚✨ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 ✨📚
🇸🇰پارتا پوشش زنان چکسلواکی 🔰حجاب اسلواکی در تصاویر قدیمی. شکلی از پوشش سر در سابق (از جمله روستای ولکی لوم) بود. 🔰 این حجاب از تکه‌ی باریک چوب و نوارهای رنگی و مهره تشکیل می‌شد و دختران آن‌را از حدود ۱۴ سالگی به نشان آغاز دوران بلوغ در استفاده می‌کردند. 🔰در مراسم ازدواج هم نوع پر زرق و برق‌تری از پارتا بر سر می‌گذاشتند. پارتا ۳۰۰ سال قدمت دارد و تا حدود ۷۰ سال پیش استفاده می‌شد. 📝منبع: Instagram.com/hijabarbaeen2 ‌| 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓