دانشگاه حجاب
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_هشتم 🎬 عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که می
: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈 #دام_شیطان 😈
#قسمت_سی_نهم🎬
همه باهم تکرار میکردند:
ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی زمین هستیم وشما هم هریک با دینهاوزبانها وقومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا درخدمت یهود باشید وبرای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکارگیرید.
همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست,ما بوجود امدیم تا باتلاشمان ,سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای بقای شیطان بزرگ ,ازجان ومالمان میگذریم و....
جمعیت به طور ناخوداگاه,امثال این جملات راتکرار میکردند وبی شک تمام توان خودرابرای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند.
ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف ,درشهرهای بزرگ وتاثیرگذارشان تونل هایی حفرنمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع ,سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ...
سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.
درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم.
فک میکنم با این خواب مصنوعی ,ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد.
بعد ازساعتی نفسگیر ,نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند.
خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم....
مهرابیان راپیدا کردم,دو ردیف بالاترازمن نشسته بود.
برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم.
سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم:استاد..
مهرابیان:لطفا به من نگو استاد,من سعید هستم.
بعدشم ادامه داد:امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید.
من:نه استاددد,ببخشید نه اقای مهرابیان ,حواسم بود.
من:میخواستم بپرسم ,موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟؟گوشتاش گوشت چیه؟؟ذبح شرعی میشن؟
مهرابیان لبخندی زد وگفت:نترس دختر,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند...
من:مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟
مهرابیان:این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده,تنها راه حفظ سلامتی هست.
بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط خودشون ازنعمت سلامتی برخوردارباشند,هرچه خوردنی آوردند بخور,فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی,همه الکل دارند.
درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت:هما بیا بامن تا پذیرایی کنم.
بالبخند بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان...
واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیرکشیده بود.
روکردم طرف دیوید وگفتم:اقا سعید,دوست من.
وبه مهرابیان گفتم:اقاسعید شماهم باهمراه بشوید.😊
کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت...
#ادامه_دارد ..
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
رمان«تجسم شیطان» #قسمت_سی_هشتم 🎬: روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق هم
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند.
روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت ،یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود، درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد...ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد، پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند، انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن بد دهن و بدجنس، ادب نداشت و احترام هیچ کس را نگه نمی داشت.
عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت: سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت: نه من اینو نمی خوام، ببرش خونه مادربزرگ ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت: بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت: من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت: آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت: پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامان بزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار می داد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمی فهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت: اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت: الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت: باشه و شلنگ زنان از خانه دور شد.
با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت: چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت: چرا دفتری مامان مطهره اورده بود سوختی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت: چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من... و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.
فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت: یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله می دانست که هیچ کس غیر از عاطفه نمی توانست باشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872