دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_هشتم بالاخره بساط صبحانه را چیدیم و مسئو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_نهم
بلافاصله بعد از صبحانه به اتاقم رفتم...
بعد از ۲ ساعت که تمیزکاری اتاق تمام شد به بالکن رفتم...
گل هایی که کاملا خشک شده بود را به حیاط بردم و گلدانشان را خالی کردم.
بالکن را شستم و مقدمات آمدن گل های جدید را کاملا فراهم کردم.
حال خوبی داشتم، خوشحال بودم که توانستم دستی به سر و روی اتاق بکشم و باز حس خوب زندگی را مهمان خانه کنم...
همه ی اعضای خانواده از حال خوب من خوشحال بودند و مامانزهرا هر لحظه خدا را شکر میکرد.
ساعت ۴ بعد از ظهر همه ی ما راهی بازار گل شدیم...
من از بچگی عاشق گل و گیاه بودم، چون تمام کودکی من در باغ پدربزرگ گذشت ...
لا به لای درخت های سر به فلک کشیده و شمعدانی و رز هایی بویشان باعث سرخوشی ات میشد...
یادش بخیر، خان بابا، با عشق و علاقه باغبانی میکرد و از رشدشان لذت میبرد...
انتخاب خیلی سختی بود که بین آن همه گل و گیاه چند گلدان بخرم...
اما بخاطر هوای سرد زمستان که زودتر موعد آمده بود مجبور شدم به چند گلدان اکتفا کنم تا بهار شود...
مامان زهرا تصمیمداشت که چند نهال همبخرد تا در حیاط بکاریم اما او ام مجبور بود صبر کند...
دلم میخواست به بالکن اتاقم رنگ و لعابی بدهم...
دیوار های بالکن سفید بود گلدان های رنگی، نمای قشنگی به آن میداد، پس گلدان های گلم را رنگی رنگی انتخاب کردم...
مشغول نگاه کردن اطرافم بودم که عمو صدایم زد:
-ریحانه خانوم یه دیقه بیا!
+جانم عمو...
عمو اشاره ای به گل رز های طبیعی و رنگی رنگی داخل گلدان آب که بویشان فضا را پر کرده بود کرد و گفت:
-کدومشو دوست داری؟
+اگه میخواین برامبخرین همشوووو🙈😂
عمو انگار جدی گرفته بود، مرا فرستاد پیش مامانزهرا و خودش ماند تا گل برایم بخرد...
با دیدن آن همه گل در دست عمو هم شوکه شدم هم کلی ذوق کردم...
چهار رنگ گل رز بود ...
عمو از هر رنگبرایم ۱۰ شاخه خرید.
گل ها را دستم داد و من از ذوق فقط میخندیدم
مامان زهرا که دید با تعجب گفت:
-آقا محمد این کارا چیه؟حیفه پول نیست...چند روز دیگه اینا خشک میشه باید بریزه دور...
عمو گفت:
-همین که حالش چند روز با این گلا خوبه خودش یه دنیاست...
از عمو تشکر کردم و سوار ماشین شدیم...
بوی گل ها فضای ماشین را دلنشین کرده بود و حتی مامان زهرا داشت لذت میبرد.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هشتم 🎬: چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مرا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بلند شد و پشت سرش آقامحمود وارد خانه شد.
فتانه که خودش را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بود با صدای یاالله محمود مانند گلولهٔ توی تفنگ خودش را به هال رسانید وگفت: به به، آفتاب از کدوم طرف سر زده که یه روز قبل از نهار آقااا پیداشون شده؟!
محمود اخم هایش را کشید توی هم و گفت: اینم در عوض سلام و علیک و خسته نباشیدت هست؟!
فتانه چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و گفت: از کی تا حالا یللی تللی کردن، خسته نباشید گفتن داره؟
محمود به سمت فتانه خیزی برداشت و دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به او بزند که روح الله از جا بلند شد و گفت: سلام بابا!
محمود که انگار تازه متوجه حضور بچه ها شده بود،دستش را که توی هوا بالا مانده بود، پایین آورد و آغوشش را باز کرد وگفت: سلام، گل پسرم، خوش آمدی و بعد رو به فاطمه که او هم به تبعیت از روح الله بلند شده بود کرد و ادامه داد: تو هم خوش آمدی عروس گلم، چرا بی خبر اومدین؟! و بعد رو به روح الله گفت: نه اینجوری نمیشه، بیا بابا بریم یه گوسفندی چیزی بگیرم، بیام جلو پای عروس بزرگم قربانی کنم.
فتانه که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: توکجا بودی که خبر بشی عروس میاد تا پاگشاش کنی؟! شکر خدا خودت یه عروس داخل بغچه ات قایم کردی که کلا شده سرگرمیت و همه زندگیت، لازم نکرده برا اینا گوسفند قربانی کنی، برو از گوشت هایی گوسفندی که ماه تا ماه توی خونه اون سوگلیت می کشی،یه پاکت برداربیار تا برا بچه هاتم یه غذا درست حسابی بار بزارم..
محمود مانند اسپند روی آتش به طرف فتانه خیز برداشت و گفت: چی میگی زنیکهٔ فلان فلان شده؟! یکی منو نشناسه فکر میکنه سال تا سال شما رنگ گوشت و خورد و خوارک خوب نمیبینین، بیا الان در اون فریزر لامصب را باز کن و ببینم گوشت گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و بوقلمونت به راه نیست عجوزهٔ هزار رنگ! بعدم از کدوم سوگلی حرف میزنی؟! چرا تهمت میزنی؟!
فتانه که از ترس خودش را در پناه سعید که الان با سر و صدا از خلوت خودش بیرون آمده بود کشید و گفت:هه...تهمت؟! این عروسی روح الله هر چیش که نکبت بود اما باعث شد من اون زنکهٔ هرزه را که سر تو رو از راه به در کرده بشناسم...
باید به عرضت برسونم که من از روز اول اول از رابطه تو و اون س..گ.... با خبر بودم، فقط ننیشناختمش که اون روزای گیر و دار عروسی روح الله اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی مثل سایه دنبالت میکنم و زنکه را که پیدا کردم هیچ، خونه اعیونی هم که براش تو شهر گرفتی،اونم پیدا کردم..
روح الله و فاطمه هاج و واج صحنه را نگاه میکردند و حرفهای فتانه، آنها را گیج کرده بود.
ولی محمود از آنها هم گیج تر بود، چون مطمئن بود از رابطهٔ خودش و منور هیچ کس جز خدا خبر نداشت، این فتانه از کجا خبر شده بود؟! اونم تازه ادعا می کرد از روز اول میدانسته
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872