eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_ششم صبح جمعه پاییزی ،نور بی جان خورشید
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 چادر نداشتم! یعنی داشتم اما از مدلش خوشم نمیامد. از این چادر دانشجویی های براق که آستینش نگین کاری شده بود. به نظرم از مانتو هایم بیشتر جلب توجه میکرد! از طرفی هم دلم نمیخواست تظاهر کنم که چادری هستم. من خودم هستم با همین تیپ و ظاهر... من چادری نیستم اما معتقدم چادر حرمت دارد. منکه باور به پوششی به اسم چادر ندارم ،همان مانتویی باشم بهتر است... یک مانتوی مشکی از کمد برداشتم که بلندی اش تا زانو بود. توی آینه به خودم نگاه کردم... تصمیم گرفتم یک آرایش رسمی داشته باشم. خلاصه بعد از نیم ساعت آماده شدم! آن هم با داد و بیداد های مریم که هی غر میزد و میگفت دیر شد... مریم تا چشمش به من خورد خواست چیزی بگوید که عمو محمد مانع شد و رو به من گفت: -سرسنگین تر از هر روز لباس پوشیدی،مرسی عزیزم... عمو نمیخواست چیزی را به من تحمیل کند... همیشه صبورانه با مسائل برخورد میکرد. سوار ماشین شدیم... هوا سرد بود و عمو همیشه توی ماشین یک پتوی مسافرتی داشت... مریم جلو نشسته بود من عقب ماشین. پتو را باز کردم و خوابیدم... وقتی رسیدیم عمو بیدارم کرد و پیاده شدیم... من هنوز خوابالو بودم و اخم کرده بودم... مقنعه ام عقب رفته بود و موهایم پریشان بیرون زده بود! توی آینه ماشین نگاه کردم و خودم را مرتب کردم. انگار محل قرار یک حسینیه بود... تعجب کردم! فکر میکردم خانه یا یک ساختمان اداری باشد... اول عمو رفت داخل تا ببیند درست آمده ایم یا نه! انگار همینجا بود. رفتیم داخل... یک آقای جوانی با احترام ما را به داخل راهنمایی کرد و... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح ال
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم می کرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی می کرد. فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد. آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود، البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود. روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد: خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد: امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو می کرده روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت: عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟! ننه آمنه گفت: اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست، روح الله لبخندی زد و گفت: آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه.. ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت: حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد.. روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد...یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟! ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت: خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچ کس حاضر نیست زنش بشه و.. روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: الهی توکلت علی الله...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه خیر و صلاحم هست برام پیش بیار.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872