eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_سوم مریم کمی فکر کرد و گفت: -زیر عکس ن
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 مدام در سایت های مختلف شهدا در حال گشتن بودم تا بتوانم اطلاعاتی راجع به این شهید به دست بیاورم... کم و بیش توانستم اما چون شهید چند روز بود به شهادت رسیده بود ،فقط اطلاعات کلی در سایت بود.... از روی تخت بلند شدم... آسمان ابری بود ،این هوا برای حال این روز های من کمی دلگیر بود! گلدان ها هر روز پژمرده تر میشدند... منکه دل و دماغ رسیدگی به آنها را نداشتم، آسمان هم رنگ بی مهری به خود گرفته بود. از تراس اتاق متوجه آمدن مریم شدم... از همان‌جا صدایش کردم: +مریم سلام، بیا اتاق من کارت دارم... مریم به نشانه ی اطاعت دست تکان داد... بعد از ۱۵ دقیقه بالاخره آمد... -سلام، کارم داشتی؟ +آره...کجا بودی؟ -رفته بودم رکوردر بخرم ... +رکوردر میخوای چیکار؟ مگه گوشیت نداره؟ -چرا داره! برای مصاحبه با خانواده شهید دهقان میخوام.. +مگه خانوادشو پیدا کردی😳 -آره ‌...با کمک عمو محمد یکی از هم دانشگاهیاشو پیدا کردم...از اون طریق میخوام برم پیش خانواده اش...ولی الان نه! چون مادرشون شرایط خوبی ندارن الان... +آخی...حق دارن خب! سخته... -آره...ولی ریحانه من خیلی استرس دارم... ذهنم پر از سواله... +منم بخدا...ولی حقته! انقدر تو فاز شهید و شهدا و شهادت بودی که اینطوری شد... -از این بابت خوشحالم...ولی از حکمتش هنوز آگاه نیستم...این اذیتم میکنه... ****** به مریم حسادت میکردم... همش میگفتم چرا من نباید خواب شهدا را ببینم ... من محجبه نبودم اما اعتقادات خودم را داشتم! هر چه باشد خانواده ام مقید هستن... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_سوم 🎬: یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالی های نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالی های قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی می کرد، انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود. محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید، بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود، کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت. روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید: ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم. محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت و‌گفت: بله، من موافقم، این گوی و این میدان، تو که توی اینهمه مدت که به عقد ما درآمدی برای این بچه کاری نکردی، حالا آستین بالا بزن ببینم چکار میکنی! روح الله لقمه را با کمک قاشقی ماست فرو داد، اصلا همه چیز برایش عجیب بود، هم رفتار پدرش و هم حرکات تازه و مهربانانه فتانه! او از این مهربانی ها خیری ندیده بود و میترسید باز هم حیله و تله ای در کار باشد، روح الله نمیدانست که فتانه با موکلش عهد کرده که روح الله را به هر طریق ممکن نابود کند. فتانه ظرف سالاد را به طرف روح الله داد و همانطور که تعارفش می کرد گفت: ببینم پسرم! چرا اینقدر ساکتی؟! خودتم یه چیزی بگو و چون دید روح الله حرفی نمیزند ادامه داد: من یه دختر خوب برات در نظر گرفتم، خیلی خوشگله، میشناسیش دختر داداشم ..‌داداش.. روح الله وسط حرف فتانه پرید و نگذاشت حرفش تمام شود، قاشقی را که پر از پلو و خورش کرده بود روی بشقاب گذاشت و گفت: زن گرفتن برای هر مردی لازم هست، خصوصا برای من که توی شهر غریبم و برام لازم ترین چیز همینه، اما من دوست ندارم از آشنا زن بگیرم، نه اقوام پدری و نه اقوام مادری و نه از اقوام تو، همین که عاطفه را عروس تیر و طایفه خودت کردی و بختش سیاه شد بسه، دیگه لازم نیست برای من لقمه بگیرین.. فتانه که توقع این برخورد روح الله را نداشت، پارچ نوشابه را که دستش بود محکم بر روی سفره کوبید و گفت: به به، زبون درآوردی، افاضات بزرگتر از خودت میدی، ببینم عاطفه چی تو زندگیش کم داره که اینطور برا من دم درآوردی و اینجور حرف میزنی هااا؟! اصلا تو لیاقت طایفه منو نداری، منو بگو که می خواستم در حقت محبت کنم و به یه جایی برسونمت، دستم بشکنه که این دست نمک نداره ... فتانه از جا بلند شد و در همین حین سعید که نسبت به مادرش حس غیرت داشت هم بلند شد و شروع کرد فحش های ناموسی و رکیک به عاطفه و مامان مطهره دادن، روح الله به شدت عصبانی شد، انگار این سعید نبود و فتانه بود، فقط با جثه ای کوچک تر اما همانقدر قبیح و بی ادب، دیگه حرمت سفره شکسته شده بود، روح الله رو به پدرش کرد و با اجازه ای گفت و از جا بلند شد و می خواست از در میهمانخانه بیرون برود، سعید که دید روح الله توجهی به حرفش نکرد جری شده بود تمام قد جلوی در اتاق جلوی روح الله ایستاد و گفت: چی شد سیب زمینی؟! دل از ننه و ددت کندی؟! روح الله دیگه تحملش تمام شد و نمی توانست شاخ شدن این پسرک بی ادب را ببیند و چیزی نگوید، دستش را مشت کرد و میخواست حواله شانه سعید کنه که ناگهان فتانه جلو دوید و سعید را کناری زد، مشت روح الله ناخوداگاه بر دهان فتانه نشست و دندان جلوی فتانه همراه با خون سیاهرنگی به بیرون پرید... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872