دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_سه #زینب از همه ی بچه هایم به خودم شبیه تر بود. #صبور اما فعال
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_چهار
بیشتر تفریح بچه ها در آن زمان جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم.
بچه ها #مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به #سفر برویم. اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزدند.
هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.
جمع ما زیاد بود و ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعد از ظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دور هم مینشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند.
آنقدر از حرف زدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ی ایستگاه 6،یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد. بعد از ظهرهای فصل بهار و تابستان ، دخترها زیر درخت جمع میشدند و مهران و مهرداد روی پشت بام میرفتند و حسابی درخت را تکان میدادند. کُنارها که زمین میریخت دخترها جمع میکردند.
بعضی وقت ها اندازه ی یک گونی هم پر میشد. من گونی پر از کُنار را به بازار ایستگاه شماره7میبردم و به زنهای فروشنده عرب می دادم و به جای کُنار، میوه های دیگر میگرفتم .
گاهی پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه ی درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان میکردند.
مینا و مهری مدتی پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند.
چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم #خوشبخت بودیم .
بچه هایم همه سربه راه و درس خوان بودند.اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی #مومن بود.
همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند...
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓