دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفدهم #فصل_چهارم #تولد بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرک
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_هجده
مادرم نام #میترا را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت.بارها به مادرم گفت: مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم #زینب باشد. من میخواهم مثل زینب(س) باشم.
میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم، برای همین من نمی توانم حتیاز بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگوییم، برای من مثل این است که از اول اسمش زینب بوده است.
زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سالهای که در آبادان زندگی میکردم، نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر ، به من و بچه هایم رسیدگی میکرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم، بابا به مادرم میگفت : کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد.
دور خانه های شرکتی، شمشادهای سرسبز و سربلندی بود. هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در میزد و پشت شمشادها قایم میشد، در را که باز میکردیم می خندید و از پشت شمشادها در می آمد.
همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آنها را مثل نذری بین دخترها پخش میکرد. بابا که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در #نجف به بابایم داده بود، عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه ی بابایم را به نجف بردو در زمین #وادی_السلام دفن کرد.
آن زمان یعنی سال ۴۷ یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت .
مادرم بعد از دفن بابایم در نجف،به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓