دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_هشتم به اصرار من و مریم خواهر بزرگترم، بابا به
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_نهم
آفتاب نور گیر اتاقم، پلک هایم را قلقلک میداد...
با دیدن ساعت سراسیمه از اتاق خارج شدم...
پایم میسوخت، سرعتم را کمتر کردم...
+مامان چرا بیدارم نکردید؟! خواب موندم ،مدرسه ام چی میشه حالا؟!
_علیک سلام، صبح توام بخیر...خوبم ممنون.
+ماماااااان...ببخشید معذرت میخوام...سلام صبح بخیر.
مامان لبخند زیبایی زد که دلم قنج رفت برای بوسیدنش...
_عزیزدلم با این پا که نمیتونی مدرسه بری. یکی دو روز خونه بمون،استراحت کن...
رفتم و گونه مامان را بوسیدم.
+چشم...هرچی مامان قشنگم بگه...
_ریحانه چشمات چرا انقدر قرمزه؟باز گریه کردی؟!
+نه مامان جان.دیر خوابیدم بخاطر همینه...
_من مادرم! اگر نفهمم باید سرم رو بذارم زمین و بمیرم...
+دور از جون مامان، این چه حرفیه که میزنید؟نگران پدر هستم...
مامان رویش را از من گرفت تا من اشکش را نبینم...
_نگران نباش...پدرت خوب میشه...من مطمئنم!
قرار است امروز عمو محمد بیاید تا آزمایش های پدر را برای بررسی مجدد توسط پرفسور سمیعی ببرد...
***
طبق تصمیمی که گرفته شده بود،آزمایش های بابا علی به مدت یک هفته ارسال شد به خارج از کشور برای پرفسور سمیعی و توسط دانشجو های ایشان برگشت...
مامان زهرا به همراه بابا و عمو محمد و عموی بزرگم برای گرفتن نتیجه دوم آزمایش به مطب دکتر مراجعه کردند...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛