دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_هفدهم خان بابا خیلی جدی بود! همه از او حساب می
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_هجدهم
مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم.
حیاط باغ پر بود از دیگ های شله زرد و قیمه نذری...
از تراس عمارت خان بابا به باغ خیره شده بودم...
صدای مداحی و صلوات در گوشم طنین انداز شد و چشمانم اجازه باریدن به خود دادند.
از پله ها پایین آمدم و سر دیگ شله زرد رفتم...
عمه طاهره میگفت از این دیگ های نذری خیلی حاجت گرفته.
تمام دعای من، بودن بابا کنارمان بود...
بعد از مراسم هیئت، دسته عزاداری برای شام و توزیع شله زرد و تحویل گوسفند قربانی به سمت باغ حرکت کرد...
صدای تبل و نی ضربان قلبم را تند تر کرد.
هاله ای از اشک باعث شده بود تار ببینم...
هر چه اشک هایم را پاک میکردم باز می بارید.
درِ بزرگِ باغ باز شد و دسته عزاداری به داخل باغ آمد...
چیزی که دیدم به گریه هایم شدت داد....
حتی دیگر توان ایستادن نداشتم.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم خدایا پدرم را از من نگیر...من بدون او میمیرم.
بابا روی ویلچر نشسته بود و به کمک عمو محمد از وسط دسته به ما نزدیک میشد.
نتوانستم بایستم و به سمت ویلچر دویدم...
رو به رویش نشستم و سرم را روی زانوی بابا گذاشتم و گریه کردم.
همه برای شفای بابا دعا کردند.
صدای امن یجیب با روح و روانم بازی میکرد...
نفس هایم سخت و سخت تر میشد...
دست بابا روی سرم آمد و نوازشش کمی آرامم کرد.
اما باز با فکر اینکه قرار است روزی، گرفتن دست های بابا برایم آرزو شود، قلبم ایستاد...
با کمک عمو بلند شدم و به داخل رفتم.
فقط گریه میکردم و دعا می خواندم...
همه رفته بودند.
بعد از چند ساعت که نمیدانم چگونه گذشت، بیرون رفتم و جویای بابا شدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛