دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_شانزدهم مامان زهرا یک ساک دستی برایم آماده کرده
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_هفدهم
خان بابا خیلی جدی بود!
همه از او حساب می بردند...
او همه را دوست داشت ، اما همیشه سعی میکرد جدی باشد...
همه برای دیدن خان بابا، به قول خودش باید وقت قبلی میگرفتند و هیچکس نمی توانست بدون اجازه وارد عمارت شود...جز من و یکی از پسر عمو ها....
بخاطر همین ، من همیشه مورد حسادت بچه ها قرار می گرفتم...
آن روز ها من شش ساله بودم.
یک روز خواب بودم و پنجره ی اتاقم باز بود...بچه ها نقشه کشیدند و قورباغه ای را که از باغ پیدا کرده بودند، از پنجره به اتاق من انداختند...
با صدای قور قور خفیفی از خواب پریدم و از ترس به جای بیرون آمدن از در، از پنجره فرار کردم...
ارتفاع حتی یک متر هم نمیشد، اما من زمین خوردم و دستم شکست...
خان بابا که متوجه این ماجرا شد، به شدت بچه ها را تنبیه کرد...
از آن روز به بعد هیچکس جرأت اذیت کردن من را نداشت...
من عاشق چهره ی مهربان خان بابا بودم و اگر یک روز او را نمی دیدم آن روز، بدترین روز زندگی من میشد...
اما آن روز های خوب دوام نیاورد و خان بابا بعد از 2 سال فوت کرد....
پدر و مادر هم بخاطر اینکه من راحت تر با نبود خان بابا کنار بیایم، تصمیم گرفتند از باغ برویم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛