#فراخوان
#جهاد_فرهنگی
🔴 ای که دستت می رسد کاری بکن
برای اپلیکیشن سازی در موضوع حجاب نیاز به کمک افرادی با مهارت های زیر داریم.
- آشنایی با برنامه نویسی اندروید
- آشنا با طراحی ui
✅ در صورت توانایی کلمه "اپلیکیشن" رو به آیدی زیر بفرستید👇
💻 @mokhtari9091
#کمک
#فراخوان
👣 سخت است ، خیلی سخت ؛ وقتی ببینی نزدیک ترین دوستانت سیاه نمایی میکنن تا تو نفهمی!!
🖤 وقتی عده ای کم از کارشان میگذارند و عده ای مشکلات را بهانه میکنند !! به راستی مگر کسی هست که مشکل نداشته باشد؟!
💘 برخی گوئی هیچ وظیفه ای ندارند ؛ دوستی به کنار ، حتی در قبال دین !!
🔺 آه از کسانی که خوب کار میکنند اما ...
...حتما حکایت گاو نُه مَن شیرده را شنیده اید ....
🙄 هیچ نگویم بهتر است
😔 گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم وقتی کسی نیست تا حتی با او درد دل کنم ؛ آری - کسی پیدا میشود اما شاید غیبتشان میشود که نمیگویم . . .
🔥 دلم پر از بغض هائیست که کسی نشنود بهتر است
✅ هنوز هستند اما کاش بیشتر بودند کسانی که خوب و بی حاشیه کار میکنند . . .
#کمک
#تنهایی
💔 آیا کسی هست⁉️
✍ بسم الله . . .
📲 @mokhtari9091
🔴 #آقای_خونه
🔵 بهتره بدونی #کمک به همسر تو خانه داری و نگهداری از #بچهها باعث میشه که #زن، فرصت و حوصله کافی برای وقت گذاشتن برای خودش داشته باشه و نتیجه ش ⬅️احساس #رضایت و در ادامه⬅️ انگیزه ی برقراری روابط عاشقانه و محبتآمیز با شما میشه💞 .
🔵 کارهای #سنگین و زیاد خونه، زن رو هم از لحاظ جسمی، هم روحی #خسته میکند🤕 و احساس عدم رضایت از زندگی زناشوئی میکنه و ناخودآگاه توان ایجاد رابطه #عاطفی با شما رو هم از دست میده.💔
🔵پس ازش بخاطر رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها تشـــ🌹ـــکر کنید و قبل از اینکه خستگیِ زیادش باعث آزرده خاطری و افسردگیش بشه، کمی از کارها رو با مهر از دوشش بردارید.
.........
موضوع : #راز_همسرداری
رده سنی : #بزرگسال #جوان
مخاطب : #مرد
محتوا : #استدلالی_روانشناسی
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
#دوستانه
اثاث کشی داشتیم...
تموم شد...
چرا نیومدین #کمک؟! 😊
خانم ها باید اثاث ها رو بسته بندی میکردین 🛍 و آقایون توی خاور میذاشتین.🚛
نگید #خبر نداشتیم که عذر بدتر از گناه هست... 😱 مگه نباید احوال پرس #ادمین بهتر از گلتون باشید؟! 😌
حالا عیبی نداره! فدای سرتون💐
ان شاءالله واسه #اثاث_کشی #آخرت ، اثاث های هممون سالم به مقصد برسه و خدایی نکرده اونجا غصه دار نباشیم.🏖
✍️ دور از شوخی : مومن باید از حال و روز برادر مومنش با خبر باشه و هر کاری از دستش بر میاد انجام بده و کوتاهی نکنه. حتی ممکنه این کمک مشورت ، کمک فکری یا اعتقادی باشه. پس ما نسبت به اطرافیانمون ، چه پیر چه جوون ، چه خوب چه بد ، چه #بدحجاب چه #باحجاب مسئولیم.
چند روز دیگه هم "روز جهانی علم در خدمت صلح و توسعه" هست. میدونم ربطی نداشت خواستم پیامم طولانی تر بشه 🙈
#اثاث_کشی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفتم شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز هم
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_هشتم
آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین راه وحشت مرا چند برابر کرده بود.
فکرهای زشتی سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می لرزاند. مرتب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.
به جز نور چراغهای ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.
وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت.
آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی #نماز و #حجاب و#درس_خواندن و #کمک به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم.
تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.
وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسی هایش گذاشته بود.
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود! من #هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم.
دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم.
اول دلم نیامد سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم: دختری #چهارده_ساله ، خیلی لاغر، سفید رو با چشمانی مشکی، قد متوسط با #چادر_مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بدحالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید.
آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آروز کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی دانستم #زینب_کجاست ، دیوانه ام می کرد...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔹شرارت در جامعه🔹 🔸قسمت اول سلام دوستم...🖐 سلام به تویی که اگه سوالی هم درباره #حجاب داری..⁉️ اگه شب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی_و_دو
💠#فصل_ششم_جنگ
هنوز در حال و هوای #انقلاب بودیم که ناغافل، #جنگ بر سرمان خراب شد.
خانه ی ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای #عراقی برای بمباران پالایشگاه می آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فازم بلند شده بود،همه آبادان را پوشانده بود.
با #شروع_جنگ همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند.
برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانه خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال 59در شلمچه خدمت می کرد. مهران هم به عنوان #نیروی_مردمی با بچه های مسجد فعالیت می کرد.
مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز مبرفتند و هر وقت کارشان تمام می شد، خسته و گرسنه بر میگشتند.
#زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند.
برق شهر قطع بود. شب ها فانوس روشن می کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم.
صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده می شد.
یکی از روزهای مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه ی ما آمد و گفت: تعدادی از سربازها را به مسجد آورده اند و گرسنه اند، ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم.
من هر چیزی در خانه داشتیم ، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آنها دادم.
#بنی_صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمی کرد. هر روز که می گذشت وضع بدتر می شد و خمپاره و توپ بیشتری روی آبادان می ریختند؛
طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیم.
اما من راضی بودم که همه ی خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم.
دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند. مهری و مینا برای #کمک به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه 12می رفتند.
در آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندگان غذا درست می کردند.
گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سرمی بریدند و زن ها گوشت ها ی آنها را تکه می کردند و آبگوشت درست می کردند و گوشت کوبیده آن را ساندویچ می کردند و به #خرمشهر می فرستادند.
مینا بارها در دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از #جبهه به خانه آمد از ماجرای گرسنگی چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویچ های گوشت دست ساخته ی دخترها را خورده است.
مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همه دختر ها مخالف رفتن بودند .
زینب عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم.
در همه ی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند.
بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد، می خواست خودش را بکشد.
اواسط مهر ماه خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
.
جذب نیرو برای قرارگاه عفاف
(با هر سن و هر تخصصی)
اگر دغدغه عفاف دارید یک یا زهرا خرجشه👇
📲 @Zk5056 @Zk5056
📲 @Zk5056 @Zk5056
#جهاد_تبیین #کمک #ترویج_بنیادی_عفاف