دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
117ستاره سهیل
قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز میشد، اما مدتها بازش نکرده بود.
آهنگ دوباره از اول پخش میشد و برای انجام کارش به او قدرت میداد. انگار چیزی نامرئی در آن طرف گوشی، برایش کف و هورا میزد.
قرآن را مانند بچهای در آغوش کشید و دو دستی دری را که مدتها باز نشده بود، به داخل اتاق هل داد، در با نالهای سوزناک باز شد. نالهی در، میان هیاهوی "جادوگر من" گم شد.
هوای خنک بیرون هم نتوانست فکری که در سرش دایرهوار موج میزد، او را منصرف کند.
پا برهنه، وارد حیاط شد. کمی که به باغچه نزدیک شد، صدای ضعیف آهنگ را از پشت سرش میشنید. نگاهی به عقب انداخت. نور صفحه گوشی، قسمتی از دیوار تاریک اتاق را روشنکرده بود.
"به سوی بادهای گمراهی" انگار کسی با دستهایش صورتش را برگرداند و نقطهای از باغچه را به او نشان داد.
"همینجاست.. خودشه! زودتر.. زودتر"
قدمهایش به جلو حرکت کردند. جلوی باغچه نشست. صدای آهنگ در مغزش هم پیچیده بود.
"به سوی خاک.. به سوی خاک"
با دستان سفیدش، خاک باغچه را کنار زد. قبر کوچکی کند. اشک سرازیر از چشمانش، داخل گودی کوچک افتاد و بوی نم خاک به هوا بلند شد.
صدای غریبی از حنجرهاش بلند شد.
-تو مقدسی و پاک! اونجا برات امن نیست. فقط میخوام اینطوری پاکیتو حفظ کنم. جای تو، توی اتاقم نیست. بهتره اینجا باشی.
حرف زدنش چقدر شبیه مینو شده بود. انگار مینو بود که داشت از دورن حنجرهاش سخن میگفت و ستارهی تسلیم هم باور میکرد.
روی قرآن را با خاک پوشاند و صاف کرد.
اشک صورتش، جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بوی نم خاک او را به عطسه انداخت؛ انگار صبر آمده بود.
حس کسی را داشت که کمرش شکسته باشد. اختیاری از خودش نداشت و مانند مسخ شدهها برمیگشت و به باغچه نگاه میکرد.
نزدیک در اتاق که رسید، دوباره نگاهش را چرخاند.
حس میکرد آنجا سر بریدهای را دفن کرده؛ گرچه بیشباهت هم نبود.
با همان دستهای گِلی به تختش پناه برد و هق هق گریهاش را در بالش نرمش خفه کرد.
صبح، وقتی بوی خاک باغچه، بینیاش را قلقلک داد، چشمانش را با وحشت باز کرد.
نگاهش به دستان سفید و سیاهش افتاد. طوری انگشتانش را بالا و پایین کرد که انگار به جای گِل، زیر انگشتانش خون جا گرفته بود.
به دو به طرف دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد. با صابون حسابی دستانش را سابید؛ داشت آثار جرمش را پاک میکرد.
با صدای عفت، نگاهش را از دستان کفیاش به آینه جلویش داد.
-عموت دیشب نیومد خونه! جلسه داشت. امروز ظهر زودتر میاد، نری بیرون حوصله کلکل ندارم.
در آینه دختری با موهای قهوهای نامرتب را میدید. دختری که تمام حال بد درونش را، روی ظاهر زیبایش بالا آورده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز میشد،
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
118ستاره سهیل
روی تخت نشسته بود و ناخنش را میجوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید.
انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد.
-سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟
چند دقیقهای نگذشته بود که جواب آمد.
-ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام.
-میگم عمو! یه نوشابه هم میگیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم.
-چشم! گل دختر عمو!
-راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد.
پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زبالهای به آن طرف تخت پرت کرد.
"خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟"
صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد.
به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت.
-این چه حرفیه، عمو!
پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید.
-مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم.
خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد.
ادمین جدید، سعید، در شخصیاش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیامهایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند.
لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده میشد.
دوباره به طرف گوشی رفت و پیامهای سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جملهای نبود که از ذهنش گذشت.
خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود.
با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت.
با دیدن مینو، به لکنت افتاد.
-س.. سلام!
عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را میخورد!
-عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم.
مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر میپوشد.
چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخمهای عفت باز شد.
-خوش اومدی، عزیزم.
-وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم میخواست موهام مثل شما فر باشه.
چشمان عفت برقی از شادی زد.
مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت.
ستاره پخی زد زیر خنده.
-وای، مینو! تو باید تئاتر میخوندی.
-کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟
-خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه.
-آره، بهم گفته بود.
ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بیخبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد.
زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد.
-خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش.
دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را اینطور تلافی کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part13_مسئله حجاب.mp3
9.32M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 13
📌شرکت زن در مجامع از نظر اسلام
#مسئله_حجاب
#احکام_اسلام
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
♨️ سوال⁉️
فقط وقتی موی دختر مردم رو میبینید یادتون میافته شرمندهی شهدا بشید؟
این گرونی، این هوای آلوده، این ذوقزدگی واسه آوردن چندتا ماشین کرهای، این مهاجرتها، این حسرتها، این اشکها، این بغضها شرمندهتون نمیکنه؟
"Darabi"
♨️ جواب👇:
حجاب واجب شرعی و حافظ امنیت اخلاقی و فرهنگی جامعه، و زیرساخت حفظ حیا و عفت عمومی، و به تبع آن پیشگیری از بسیاری مفاسد اخلاقی و روانی و اجتماعی در جامعه است ؛
و تا جاییکه خواندیم و شنیدیم، سفارش و وصیت اکثر شهدای ما بوده است
اما گرانی و آلودگی هوا و مهاجرت و ... که معضلات اجتماعی و اقتصادی اکثر کشورها چه پیشرفته و یا غیرپیشرفته هست، نتیجه برنامه های اشتباه برنامه ریزان و تصمیم گیران آن جامعه است
پس در اینجا اون مسئولین نالایق اند که باید شرمنده شهدا باشند!
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🚨 قبر نوشته مردی که ۵۰ سال در آمریکا زندگی کرد!
⭕️ هر چه بیشتر در آمریکا ماندم (۵۰سال)، بیشتر به عظمت فرهنگ ایرانی اسلامی ایران پی بردم. این جمله بخشی از جملات جالبی است که روی یک سنگ قبر در قطعه ۲۲۹ بهشت زهرای تهران نگاشته شده است.
🔰 به گزارش تسنیم، روی سنگی در قطعه ۲۲۹ بهشت زهرا که متعلق به شخصی به نام دکتر امیرحسین فردوس است، نوشته شده:
👈 «هر چه بیشتر در آمریکا ماندم (۵۰سال)، بیشتر به عظمت فرهنگ ایرانی اسلامی ایران پی بردم. هدیه استقلال و آزادی که امام خمینی برای ایران به ارمغان آوردهاند آنقدر عظیم است که باید تا حد جان نثاری از آن حفاظت کرد چون فقط در سایه این هدیه است که ایران میتواند فرهنگ خود را حفظ کرده و به بالاترین قله پیشرفت برسد.»
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔴دقیقا در سالروز هواپیمای اوکراینی که دولت اوکراین درموردش خیلی شانتاژ کرده بود، پدافند اوکراین یه هواپیمای خودی رو سرنگون کرد!!!
🔵رسانههای اوکراینی از سرنگونی یک فروند جنگنده «میگ-۲۹» متعلق به ارتش اوکراین نزدیک شهر «کوراخوفه» واقع در دونتسک خبر دادند. شلیک سامانه پدافندی «سام اُسا» عامل انهدام آن بود.
کار خدا رو میبینی؟
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴دقیقا در سالروز هواپیمای اوکراینی که دولت اوکراین درموردش خیلی شانتاژ کرده بود، پدافند اوکراین یه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | آیا کسی درباره واقعه دلخراش #هواپیمای_اوکراینی به مردم دروغ گفت؟
▪️ ۱۸ دی
💠 استاد راجی @soada_ir
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🖤 با تسلیت به مناسبت ایام فاطمیه وشهادت بانوی دو عالم . درکلیپ بالا پاسخ شبهاتی رو می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
این دختر که توسط پلیس کانادا دستگیر شده بود، درگذشت!
کسی براش هشتک نزد، کسی براش اعتراض نکرد و نیومد تو خیابون... هیچ رسانه ای نیومد بگه پلیس و نظام کانادا وحشیو و سرکوبگره(البته اونجا به آسیب زدن به پلیس فکرم کنی باید فاتحهتو بخونی)،، هرروز خبرشو تو تیتر خبرا پخش نکردن و خیلی چیزای دیگه که اگه تو ایران بود الان...
چرا؟ چون اونجا کانادانست و اینجا ایرانه☺️
آخه اونجا همه آزادن و حقوق بشر عین بارون رو سر مردم میباره😆
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را میجوید. دوست نداشت در مورد آمدن
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
119ستاره سهیل
مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت.
-بهبه! نه، بهبه! خوشم اومد.
به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت.
-راه افتادیها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو میکنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟
ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبهروی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت.
-چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه.
-خب میگفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟
ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد.
مینو تلخندی زد.
سکوت دو نفرهشان را صدای بلند عفت شکست.
-دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن.
مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت.
-واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم میکنه.
مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبهرویش ایستاد.
-چی شده!
ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند.
-چیه؟ جن دیدی؟
-من خاکش کردم.
دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر میکرد با گفتنش جرم بزرگتری را هم مرتکب شده.
مینو شانههای ستاره کمی تکان داد.
-چیو خاک کردی دختر؟
لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت.
-قرآنمو
گلولههای بیصدای اشک بود که صورتش را در مینوردید.
با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد.
-خاک تو سرت، ترسیدم.
موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد.
از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد.
عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت.
مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود.
مینو انگار عفت و عمو را سالها میشناخت و با هرکدام به روش خودش حرف میزد.
-ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همهاش حس میکنم موهام پیداست.
ستاره جلو خندهاش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابشرو از این دختر یاد بگیره."
در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود.
موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت:
«عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.»
عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید.
-قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوشزبون و تمیزی دختر! حتما میام.»
بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد.
-دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده.
ستاره که حسابی خندهاش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد.
-ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوشگذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنیها!»
و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -بهبه! نه، بهبه! خوشم اومد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
120ستاره سهیل
با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنیها!" ی مینو هم در گوشش زنگ میخورد.
موهای بهم ریخته صورتش را کنار زد. نگاهی به ساعت انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
صدای عمو را از پشت در شنید.
-عمو بیداری؟ ساعتت خودشو کشت، اگه باید بری دانشگاه بجنب که من دارم، میرم بیرون.
ستاره که هنوز خوابآلود بود، از پیشنهاد عمو چنان خوشحال شد که خواب از سرش پرید.
-الان میپوشم.
یک ساعت بعد، با مینو در سایت دانشگاه در حالی که به اتفاقات روز قبل، ریز ریز میخندیدند، واحدهای درسیشان را انتخاب کردند.
از سایت که بیرون آمدند، ستاره پیشنهاد داد که از بوفه دانشگاه خوراکی بخرند، اما همان لحظه گوشی مینو زنگ خورد.
مینو طوری تلفنش را از کیفش بیرون کشید که ستاره صفحه گوشی را ندید.
-عزیزم! همینجا بشین، تا من بیام.
ستاره که احساس سرخوردگی کرده بود، روی نیمکت چوبی نشست. نگاهش را به مینو دوخت که زیر درخت کاجی در حال حرف زدن بود. از حرکت دستانش متوجه عصبانیتش شد. همیشه وقتی مینو را عصبانی میدید، تمام تنش میلرزید.
"خدا بخیر کنه! این دوباره دیوونه شده. دوباره باید اخلاق گندشو تحمل کنم."
اَهی گفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. گروهی از دانشجویان را دید که از دانشکده ریاضی بیرون میآمدند. دختران چادری وسط گروه، او را ناخودآگاه، یاد فرشته انداخت، خیلی وقت بود که خبری از او نداشت.
حوصلهاش سر رفته بود، انگار تلفن مینو هم تمامی نداشت و او باید دستورات مینو را یکی یکی انجام میداد.
نتش را روشن کرد. یک پیام خوانده نشده از کیان داشت و سه پیام از طرف سعید.
از اینکه آدم مهمی شده بود و دیگران برایش سر و دست میشکستند، قند در دلش آب شد. دلش توجه میخواست و این برایش کافی بود.
-سلام، ستاره! خوبی؟ درگیر بابا بودم. ببخش! چه خبر مبرا؟
تند و بیحوصله نوشت:
-خوبم، تو خوبی؟
صفحه سعید را باز کرد.
پیام اول:
-سلام، بانوجان! من امروز مطالب کانال رو آماده کردم. شما زحمت نکشین.
پیام دوم:
این چند روز، تمام زحمتا گردن شما بود. دیگه خودم هستم. ببخشید اگه تنهاتون گذاشتم عزیز.
از خوشحالی دستش را را جلوی دهانش گرفت.
"وای خدا!"
آب دهانش را با هیجان قورت داد. سرش را به طرف چپش چرخاند.
"چی بگم؟ چکار کنم؟"
همینطور که داشت فکر میکرد، صدای مینو را شنید. با قدمهایی بلند و چهرهای برافروخته به طرفش آمد.
-موندی؟ من دارم میرم.
رنگ از صورت ستاره پرید. گوشی را میان لوازم آرایشش رها در کیفش انداخت.
-چی شدی؟
-گفتم موندی یا نه!
-نه دیگه بدون تو چکار دارم اینجا؟
-من با اتوبوس میرم، پاشو بریم.
مثل بچهای گوش حرف کن، به دنبالش راه افتاد
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
میگما پایه اید یه مناظره مجازی تشکیل بدیم؟
یه تمرین مناظره کنیم. رایگان.
من میشم مخالف حجاب😁
شما من رو قانع کنید 😊
مناظره صوتی یا شایدم تصویری
توی بستر اپلیکیشن قرار.
اگر موافقی یه ☘ بفرست اینجا 👈 @mokhtari355
انسان شناسی 178.mp3
11.43M
🔖منبر کوتاه🔖
🔅ما با زیادی آموختههای زیبایمان
با زیادی گفتار زیبایمان
با زیادی عبادات مان
سعادتمند نمیشویم❗️
ما سعادتمند میشویم با: خروجیهای رفتاری زیبا و صادقانهمان.
چگونه کسی اهل خروجی زیبا میشود؟
🔰 #استاد_فاطمی_نیا
#استاد_شجاعی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
خانوما از فردا خیلی خانمتر باشین ☺️
هرچی آقاتون گفت میگین چشششم😌
هرچی خواست تند تند درست کنید🍽
صبورباشین بهانه دستشون ندین☝️
انشالله ببینیم روزجمعه فرجی میشه یانه😜
دعواها رو موکول کنین به روز مرد🤭
😂😂😂
#لبخند_حلال
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
خانوما از فردا خیلی خانمتر باشین ☺️ هرچی آقاتون گفت میگین چشششم😌 هرچی خواست تند تند درست کنید🍽 صب
چشم اقایون روشن...
موکول به روز مرد! 🤨
اقایون گروه موافقید یه قیام داشته باشیم؟😎
.
.
.
.
خوبه حالا بشینید😅