📚 #معرفی_کتاب
📖 نام کتاب : پدر
✍ نرجس شکوریان فرد
🖇 انتشارات عهد مانا
💚 ''دخترانش را مینشاند روی پایش
در عرب رسم نبود《دختر داری》
علی با آنها بازی میکرد، نازشان راهم میخرید.
💚چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق میشد، #حسین مقابلش بلند میشد.
خودش خدا را یاد کودکانش میداد.
ریشهای، که حتی با تمام مصیبتها هم خشک نمیشد.
ثمر دختر علی در #کربلا بود که ماندگاری قیام برادر شد، حماسهی زینب!
💚دخترانههای دختران #علی، مادرانه های دختران علی
شد زنانگی های کربلا
دختران علی یزید را خوار و خفیف کردند
علی پدر زن نمونه کربلاست
زینب آنقدر شخصیت عظیمی دارد که میشود؛ #زینب ڪبرے
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
161ستاره سهیل
یکی از لیدرها دستش بالا آمد و چاقویی را به طرف ماموری زد، که روی مامور زخمی خم شده بود.
صدای سوت و کف و هورا از میانشان بلند شد. ستاره روی نوک پا ایستاد اما نتوانست بقیه صحنه را ببیند. صدای دختری از پشت سرش را شنید.
- بیشتر بزنین تا بیان سمتمون... لیدرای رسانه، عکس و فیلم بگیرن... بجنبین احمقا!
ستاره حسابی ترسیده بود و با وزش باد، انگار درجه درجه فشارش میافتاد ،ولی باید خودش را قوی نشان میداد.
دستانش در جیبش شروع به لرزیدن کردند. از فکر اینکه زیر این کلاههای سیاه ممکن است صورت عمویش را ببیند، قلبش به تپش افتاد ولی باید به حرف مینو گوش میداد و احساساتش را کنترل میکرد. به طرف چند مغازه رفت و دانه دانه با سنگ، به جان شیشههایش افتاد.
چند نفر همراهیاش کردند، شیشهها با صدای کِرِش کِرِش بزرگی ترک خوردند و در آنی فروریختند. پسر جوانی با تیشرت صورتی آستین کوتاهی در آن سرمای شدید، ستاره را متعجب کرد. پسر، دو کوکتل مولوتوف را مانند نقل و نبات توی مغازه انداخت و دور شد. حرکاتش طوری بود که دلش میخواست همه به جرأت و جسارتش درود بفرستند.
صدای مهیب انفجاری که از مغازه بلند شد، صدای تِقی در قلب ستاره ایجاد کرد. دستش روی قلبش رفت. انگار سرخی آتش، از چشمان قهوهایاش زبانه میکشید. عقب عقب رفت و خودش را از بین جمعیت بیرون کشید و شروع به دویدن کرد. کمی که دور تر شد، ایستاد و نفسنفسزنان خم شد. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و تند تند نفس کشید.
قلبش بد میتپید؛ مثلاینکه، گلولهای در سینهاش در حال باد شدن و خالی شدن بود. سرش را بالاتر آورد و سعی کرد صاف بایستد، چیزی در پهلویش تیر کشید و دردش به پایش رسید. بخار هوا جلوی چشمانش مانند دود سیگار در هوا بالا میرفت و محو میشد.
وسط دو گروه گیر کرده بود و صداها مانند همهمهای در ذهنش چرخ میخورد.
در برابرش، گروه دختر و پسری را دید که دورتادورشان را سطل زباله آتش گرفته افتاده بود. کف دستش را به پهلویش تکیه داد و نفسزنان به آنها خیره ماند.
انگار قبل از او، نردههای محافظ بانکی را از جا کنده و ساختمانش را به آتش کشیده بودند و مانند سرخپوستها با لباسهایی سرچوب، به هوا میپریدند.
ماموران دورتا دور خیابان را پوشش داده بودند؛ اما حرکتی نمیکردند. نمیدانست چه کند. پیامی به مینو فرستاد.
-جلو شیرینی فروشیام چه کار کنم؟
نفسش که آرام شد، جواب مینو هم رسید.
-برگرد بیا کمک، خیلی کمیم... کدوم گوری میری یهو.
با ناراحتی باشهای و گفت و گوشی را ته جیبش انداخت.
از گروه دختران و پسران که دور آتش حلقه زده بودند و میرقصیدند، نگاهش را گرفت و به طرف پایین خیابان برگشت.
وارد جمعیت شد. صداها در گوشش اکو میشدند.
-چاقو تو هدف بگیر رو سینه اون ماموره، که کنار تیر برق واستاده.
-سوسن، اگر بگیرن مون چی؟
-هر زمان گفتم سه، سنگارو پرت میکنی به طرف اون پژو نقرهای... بهشون میاد مامور باشن، لباس شخصیان.
خودش را به مینو رساند، که داشت برای ماهان چیزی را توضیح میداد.
کاپشن چرم قهوهای تنش بود و چهره بوری داشت.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
162ستاره سهیل
ستاره دستش را روی شانه مینو گذاشت و او را متوجه خودش کرد.
-وای... ترسیدم، دیوونه! اومدی بالاخره...
به ماهانم گفتم، با چندتا از بچهها میریم وسط میدون، هرماشینی خواست دور بزنه، با سنگ و چوب و فحش، هرچی... نگهش میداریم و مجبورش میکنیم واسته... اگه چندتا شعارم ازشون بگیرین عالیه... فهمیدی ستاره؟
ستاره سر تکان داد.
حدود شش نفر شدند و با چوبهای بلندی که به دست داشتند وسط میدان مانند خط صافی ایستادند، ستاره سعی میکرد از کنار مینو جم نخورد. انگار بودن با او، جرأتش را بیشتر میکرد.
با چوبهایی که مثل اسلحه به طرف ماشینها نشانه گرفتند، به توقف تهدیدشان کردند. رانندهها سربرمیگرداندند برای دنده عقب راهی برای دور زدن؛ اما ترافیک قفل شده بود.
صدای بوقهای ممتد و فحشهایی که از داخل ماشینها نصیبشان میشد، گوشش را به خارش آورد.
مردی دستش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود و در حالیکه دهانش به بد و بیراه باز و بسته میشد، از ماشین بیرون آمد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد. گوشیاش را که انگار تنها برگ برندهاش بود، از جیب کت اتو کشیدهاش بیرون کشید و شمارهای گرفت.
ستاره جلوی پراید مشکی را گرفت که شیشه جلویش ترک بزرگی برداشته بود. چوبش را تِک تِک کنان به در ماشین زد.
-واستین همین جا... نمیشه جلوبرین، باید مثل ما اعتراض کنین، مگه شما بهتون ظلم نشده؟ چرا ساکتین.
ستاره خشونت در کلامش را به آرامترین نحو ممکن، به زبان آورد.
-خاک تو سرت... میخوای نازشون کنی؟ چه طرزه اعتراضه؟ خوب نگاه کن!
بعد مینو چوبش را بالای سرش برد و در هوا تکان داد و نعرهکنان جلو رفت.
-گمشین پایین، هوی... باتوام... نره غول!
مرد که برخلاف ظاهر درشت هیکلش، انگار اهل دعوا نبود، با دست اشاره آرامی کرد که مینو کنار رود. مینو چوب را بلند کرد تا ضربه محکمی به شیشه ماشین بزند. اما چیزی او را متوقف کرد. ستاره نگاهش را که دنبال کرد، رنگش در یک لحظه پرید، چوب هم از دستش افتاد و زیر ماشینها قِل خورد.
ماموران، حکم سکوتشان شکسته شده بود و وارد میدان شدند.
گروهی از خانمهای چادری به طرفشان آمدند. مینو چوب را انداخت و رو به ستاره دوید.
-ستاره... بدو... بدو...
ستاره وحشت زده، خودش را میان ماشینهایی که نمیدانستند به کدام طرف حرکت کنند، انداخت. حتی برای عبور کردن از میان گرداب ماشینی که به طرفش میآمدند، دستش را روی کاپوت ماشینها میکوبید تا متوقفشان کند.
مینو نفس زنان، خودش را به ستاره رساند.
-دستمو... بگیر... باید... بدویم... تا... سر اون کوچه... بدو...
دونفری میدان را رد کردند و دست در دست هم میدویدند. هرزمان که سرشان را به پشتسرشان برمیگرداندند، صحنه جدیدی از گیر افتادن رفقایشان را میدیدند.
-وای... نفسم... رفت... مینو... سریعتر بیا
-کلیهام... گرفته... نمی...
قبل از اینکه جملهاش را کامل کند، روی زمین پخش شد و گرد و خاکی که بلند شد، به سرفهاش انداخت. ستاره که سرعتش بالاتر بود، مینو را رد کرد؛ اما باید برمیگشت تا دوستش را نجات دهد.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
پاشو آزادی
چی شده؟ رژیم سقوط کرده؟
نه ... اونی که بهش میگفتی دیکتاتور بخشیدت
🌸 @hejabuni 🌸
Part15_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
22.18M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 5⃣1⃣
"خطبه ای نجات بخش"
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 آثار بیحجابی در جامعه چیست؟
🧕چرا خانمای امریکایی چادر سر نکنن؟؟؟
🎙سخنرانی سال ۶۱ استاد قرائتی
#بسیارشنیدنی
درحدتوان نشردهید
اینهم کارفرهنگی برای حجاب
دیگر چه بهانه ای
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل163
آنقدر دویده بود که حس میکرد تمام بدنش مانند قلبش در حال تپیدن است. خواست مینو را صدا بزند، اما ته گلویش به قدری خشک شده بود که اگر کلامی حرف میزد، ترک برمیداشت و خون چکه میکرد.
دستش را دراز کرد و بازوی مینو را از روی لباسگرمی که دیگر مشکی نبود و رو به خاکستری میرفت، کشید.
لحظهای مغزش از کار افتاد. بازوی مینو را گرفت و همزمان بازوی خودش کشیده شد، مانند فیلمی که عقب بزنند، همه چیز برایش گنگ و مبهم شد و سیاهی که روی سرش کشیده شد.
از صدای داد و فریاد مینو تازه متوجه شد، به دام افتادهاند.
-ولم کنین، کثافتا... دستمو ول کنین...
چنان طعنهای از مینو خورد که نزدیک بود، به سر روی زمین پخش شود ولی دستی که نمیدید او را نگه داشت.
با اینکه دیگر نمیدوید، ولی قلبش تپش بیشتری گرفته بود. نبضی در گلویش شروع به زدن کرد. صدایش توان بالا آمدن نداشت.
از پشت سر، هلشان دادند تا اینکه صدای ترمز کشیدن ماشین و باز شدن در کشویی را شنید.
-سوار شین.
مینو هنوز داشت داد میزد، چرا او نمیتوانست. پاهایش به قدری سست شده بود که وقتی پایش را روی پله اول ماشین گذاشت، چیزی تا افتادنش نمانده بود و باز هم دستی از پشت بازویش را گرفت و راه برد.
داد و فریاد مینو، مثل صدای شیپور تندی در سرش میپیچید که با صدای محکم خانمی که از روبرویش شنید، خفه شد.
-ساکت...خانم.
و دیگر سکوت بود و صدای وزوز ماشین که روی اعصابش راه میرفت.
ازسرعت و پیچیدن ماشین، دل و ردهاش هم به هم پیچید.
ماشین در همان سرعت و با ترمز ناگهانی ایستاد، انگار قلبش هم.
سرش را به اطرافش چرخاند. اما بیفایده بود. دستی بازویش را گرفت و از ماشین پیاده کرد.
در با صدای قژی طولانی باز شد و قدم دراتاقی گذاشت که ناشناخته بودنش، ترس را به اندامش تزریق کرد.
-این... جا... کجا... ست؟
فشاری خفیف و رو به پایینی روی شانهاش، او را متوجه کرد که باید، بشیند.
با احتیاط خودش را روی صندلی جا داد.
چشمبندش که باز شد، حجم زیادی از نور داشت چشمانش را کور میکرد. تازه با نور کنار آمده بود که صدای جیغ و داد مینو، تنش را لرزاند.
با لباسهایی که خاک، روی آن حرف اول را میزد، کنارش نشست.
-دیوونههای روانی... معلومه دارین با ما چهکار میکنین؟... اصلا میدونین ما کی هستیم؟
ستاره نگاه تندی به مینو انداخت. موهای آشفتهاش هم از غلتیدن در خاک، بینصیب نمانده بود.
با نشستن خانم نسبتا مسنی پشت میز، خودشان را جمعوجور کردند.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
164ستاره سهیل
سه دوربین روی میز آهنی، او را به یاد خوابی که چند وقت پیش دیده بود انداخت. دوربینها مثل سر ماری بالا آمده بودند او را نگاه میکردند.
خانم پشت میز، با صورت گردی میان قاب مقنعه مشکی به حرف آمد.
گوشیتونو بیارین بیرون و زنگ بزنین به باباهاتون...
مینو بدون ترس شمارهای را گرفت، اما هرچه بوق خورد، کسی جواب نداد. بعد هم با بیادبی پوزخندی تحویل بازجو داد.
خانم، سرش را به تندی به طرف ستاره چرخاند.
-تو...
سکوتی که بینشان حاکم شد، ستاره را به هول و ولا انداخت.
-من... بابام... فوت... شده، بخدا... راست... میگم...
-با کی زندگی میکنی؟
مینو جای ستاره جواب داد.
-با عموش.
ستاره نگاه نگرانی به مینو انداخت، دلش نمیخواست مینو اشارهای به شغل عمو بکند.
خانم نگاه بیتفاوتش را با مکث، از صورت مینو برداشت و با چنان تحکمی گفت:
-شماره عموتو بگیر.
که ستاره متوجه نشد چطور لبش را گزید که ترک برداشت.
انگشتان لرزانش روی صفحه گوشی حرکت کرد و شماره عمو را گرفت و صدا را روی بلندگو گذاشت. بعد از چند بوق طولانی درست در لحظاتی که ستاره آرزو میکرد ای کاش قطع شود، عمو تلفن را جواب داد.
-الو... عمو من ماموریتم... بعدا باهات تماس میگیرم.
تلفن قطع شد و نفسی را که در سینهاش حبس کرده بود، بیرون داد.
بازجو سرخودکار را تَقتَق روی میز کوبید.
-عموت چکارهاست؟
-خب... راستش...
مینو نیشخندی زد و میان حرفش پرید.
-وقتی میگم نمیدونین ما کی هستیم، برا همینه... عموش همکار خودتونه...
بعد کف دستش را روی میز گذاشت و سرش را به دوربینها نزدیک کرد و گفت:
-فرمانده گردان!
طوری به پشتی صندلی، تکیه داد و دستهایش را در سینه قلاب کرد که انگار او بازجوست و خانم، متهم.
- ما اغتشاشگر نیستیم، خانم!
برای لحظه کوتاهی خنده روی لبهای کشیدهاش ظاهر و خیلی زود محو شد.
با کنایه پرسید:
-میشه بفرمایید، کی هستین؟
مینو، چشمانش را ریز کرد و روی میز خم شد. سعی کرد صدایش مرموز به نظر برسد.
-ما نفوذی هستیم.
و عصبی خندید. بازجو سرش را روی کاغذ خم کرد و چیزی روی برگه نوشت. بعد صندلی را با صدای گوش خراشی عقب داد و از اتاق خارج شد.
ستاره نگاهش را از دری که محکم بسته شد، به چشمان ماشی رنگ و بیخیال مینو داد.
-معلومه داری چه غلطی میکنی؟ چرا پای عمو رو میکشی وسط؟ تو نمیفهمی من غیر اون خونه جایی رو ندارم...
مینو قصد جدی شدن نداشت، ادای ستاره را درآورد و بعد دهانش را نزدیک گوشش برد.
-بیچاره... اینا اگه بدونن عموت چکارهاست ولمون میکنن... نکنه میخوای بمونی همینجا؟
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
زد زیر عمامه امام!! 😱
❤️ قبل از سال ۴۲ بود. تابستان قم خیلی گرم بود. پس از اتمام درس همراه امامخمینی سوار اتوبوس شدیم. در اتوبوس چند نوجوان نیز حضور داشتند که شروع به تمسخر روحانیت کردند و هنگام پیاده شدن از اتوبوس عمامه حضرت امام را از سرشان انداختند.
💔 نگاهم به امام بود. لبهایشان میجنبید: «ای خدا؛ کی میشود جوانهای ما را به ما برگردانی؟»
🌹اجابت دعای امام خیلی طول نکشید...
------------------
📗 منبع: حاشیههای مهمتر از متن، ص۴۷، به نقل از کتاب «آیت اعجاز، ص۱۳۶»
🌸 @hejabuni 🌸
موج کره ای،بی تی اس،اکسو،بلک پینک.mp3
8.04M
📌 موج کره ای 🇰🇷
💠 جلسه اول
🎧 #پادکست_صوتی
📎#بی_تی_اس #کیپاپ #kpop
🎧 بی تی اس(BTS) ، اکسو (EXO) ، بلک پینک ( BLACKPINK)
🔴 نفوذ موسیقی کره ای میان دانش آموزان خصوصا دختران ، تدریس شده توسط استاد مجید دهبان
ادامه دارد...
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴با شاخه گل و لبخند و توصیه، به تنهایی نمیشود
🔰برخی افراد سطحی نگر که مرد میدان جنگ نرم نیستند و حاضر نیستند از آبرو و اعتبار خود برای اصلاح جامعه اسلامی خرج کنند، به گونه ای سخن می گویند یا رفتار می کنند که گویا همه چیز با نصیحت و لبخند، حل شدنی است❗️
🔻مقام معظم رهبری می فرمایند:
«اسلام مرتکبِ منکر را نصیحت و هدایت می کند؛ اما حد هم برای او می گذارد. با صِرف زبان و توصیه نمیشود کاری کرد. قدرت نظام باید جلوِ سیرِ فحشا و فساد را بگیرد»
https://khl.ink/f/3076
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حرف حق رو باید از خانم خزعلی شنید
🧕 واقعا اصل زن زندگی آزادی رو باید در اسلام و انقلاب دید
این موضوع رو چندین بار هم توی توییت هام بهتون نشون دادم از جمله بانوانی که توی عرصه های مختلف فعالیت میکنند
#زن_عزت_افتخار
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
بسم الله
امسال از بعد از فتنه فضای کشور از لحاظ فرهنگی متفاوت شده و ما دلمون پر از حرفهاییه که میخوایم به گوش همه برسه.
تا ۲۲بهمن (که مهمترین تریبون مردم انقلابی هست) هم چیزی نمونده و اگه خودمون کاری نکنیم باز قراره با همون شعارهای تکراری در راهپیمایی شرکت کنیم و عملا این فرصت مهم رو از دست بدیم.
به نظر ما نسل جدید، تکرار شعارهای قدیمی دیگه فایده ای نداره و همونطور که دشمن شعار جدیدی مطرح کرده، ما هم باید حرف تازه ای بزنیم.
اگه این دو شرط رو دارید یاعلی:
- طبع شعری داشته باشید
- کار رو جدی بگیرید
ما اینجا با هیچکس شوخی نداریم و برای ۲۲بهمن شعار طراحی میکنیم 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/393937213C5274bed640
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل165
با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما در دلش طوفانی از آشوب به پا بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت. دری به اتاق کناری پشت سرشان، قفل شده بود.
انگار در خانهای قدیمی در حال بازجویی بودند.
درحالیکه ریشه کنار ناخنش را که بیرون زده بود، با درد جدا کرد، پرسید:
بنظرت چهکارمون میکنن؟ اگه به عموم بگن چی؟
-نمیگن، مطمئنم... براشون افت داره، شایدم توبیخ بشن.
حدود دو ساعت، ستاره عصبی قدم میزد تا اینکه، در اتاق باز شد.
ستاره از همانجایی که ایستاده بود، به صورت خانم بازجو نگاه کرد. با جدیت و تحکمی که در صورتش بود، داشت با خودش فکر میکرد چطور میتواند با بچههایش رفتار کند؟ همینقدر خشک؟
دو کاغذ را روی میز گذاشت.
-تعهد بدین، بعد آزادین.
مینو نگاه پیروزمندانهای به ستاره که پشت صندلیاش ایستاده بود انداخت و خم شد روی میز.
-معلومه که تعهد میدیم.
و بعد امضا کرد و خودکار را به دست ستاره داد.
بازجو برگهها را برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
«کار من با شما تمومه، چشمبندا رو از روی میز بردارین، بپوشین و منتظر بمونین.»
مینو بدون توجه به حرف بازجو پرسید.
-دوستانون چی میشن؟
در بدون هیچ پاسخی بسته شد.
یکساعت بعد از اینکه چشمبندها را پوشیدند، گوشه خیابان اصلی، از ون زردی پیاده شدند.
ستاره دستانش را دورش حلقه زد.
-لرز کردم.
مینو با رفتن ماشین، انگشتش را به نشانه تهدید به طرف ستاره و دختر درشت هیکلی گرفت که کنارش ایستاده بود.
-درباره دستگیریمون هیچ حرفی از تو دهنتون بیرون نمیخزه... شنیدین؟ سامیه شنیدی؟
-خیالت تخت... اگه پرسیدن کجا بودی چی؟
-بگو خونه مینو بودم.
-اوکی حله.
سامیه و مینو به طرف ماشین حرکت کردند، ستاره اما ماتش برد. ساعت دوازده شب بود و هیچ بهانهای برای برگشتن به خانه نداشت.
مینو سربرگرداند و صدایش را بالا برد.
-معلومه چه غلطی میکنی؟ بیا بریم دیگه.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
166ستاره سهیل
ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افتفشار میلرزید پرسید.
-مینو من چه خاکی تو سرم بریزم امشب؟ بگم تا این وقت شب کجا بودم؟
مینو طوری راه افتاد که ستاره مانند جوجهای بیپناه دنبالش بدود تا صدایش را بشنود.
-یعنی خاک تو سرت با این خانوادهات... جوش نزن... خودم میدونستم و درستش کردم.
ستاره، با التماس پشت سرش دوید.
- واستا، یعنی چی؟
مینو به بازوی سامیه ضربهای زد که داشت پوست شکلاتی را باز میکرد.
سامیه تعادلش را از دست داد، کمی به چپ خم شد و دوباره صاف ایستاد. شکلات را در دهانش گذاشت.
-چقد میخوری تو هان؟
-مینو حرف بزن، چه کار کردی؟
-کار خاصی نکردم، از رو گوشیت پیام دادم به عمویی. گفتم امشب همهجا شلوغه، من برا درس خوندن اومدم پیش مینو، بهتره امشب همینجا بمونم.
از اینکه مینو گوشیاش را بدون اطلاعش برداشته و پیام داده دلخور شد، اما راه دیگری هم به نظرش نمیرسید. پشت سر مینو و سامیه در حالی که دستانش را تا ته توی جیبش فرو کرده بود دنبالشان رفت. بخار دهانش جلوتر از خودش راه میرفت، که نمنم باران هم شروع شد.
سوار ماشین سامیه شدند و راه افتادند. بین راه، مینو به محراب پیام داد که در زمان مناسبی ماشینش را جابهجا کند.
آن شب ستاره تا صبح روی مبل زرشکی که توی سالن بود، تا صبح غلت زد.
نگاهش به مینو که میافتاد که راحت روی تخت لم داده و به خواب عمیق فرورفته، حرصش میگرفت.
نمیدانست اگر آن بازجو حرفی به عمویش میزد، چه عاقبتی انتظارش را میکشید.
فکرش دوباره سراغ مینو رفت، چرا پدر و مادر مینو هیچ وقت خانه نیستند؟ حتی زمانی هم که به گفته خود مینو بودند،کاری به دخترشان نداشتند. برایش این مدل زندگی عجیب بود. داشت به خودش یادآوری میکرد که فردا درباره پدر و مادرش از او سوال کند، که خواب کمکم به چشمانش راه پیدا کرد.
ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️ناپدید شدن دختر ۱۵ ساله در یکی از شهرهای انگلیس
🇬🇧دختر ۱۵ ساله انگلیسی بعد از تعطیل شدن مدرسه ناپدید شده و هنوز هیچ نشانی از او نیست
🚨پلیس در حال جستجوی مناطقی است که احتمال حضور او می رود
⚠️نا امنی از این بیشتر مگه داریم؟!
این چندمین مورد از ناپدید شدن زنان و دختران جوان در کشور انگلیس هست
🌐منبع:https://www.mirror.co.uk/news/uk-news/concerns-grow-girl-15-missing-29159661
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓