eitaa logo
حکایات منبــر
387 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ ۲۹ ✅داستان امام زمان و آهنگر و قفل پیرزن عالمی، سالها در آرزوی دیدن امام زمان علیه السلام بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید؛ شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد. معروف است، هرکس بدون وقفه، 40 شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان علیه السلام را خواهد یافت. این مرد دانشمند مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. تا اینکه روزی، به او الهام شد: «الان حضرت بقیة الله علیه السلام ،در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است؛ اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!» او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی علیه السلام آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. @hekayatemenbari آن عالم نقل میکند که به امام علیه السلام سلام دادم؛ حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن! در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را 3 ریال از من بخرید؟ من به این 3 ریال پول احتیاج دارم. پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: «مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به 7 ریال می خرم.  زیرا در این معامله، بیش از 1 ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من 7 ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، 1 ریال ارزان تر خریداری می کنم.» پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را 3 ریال از من نخرید؛ تو اکنون میخواهی 7 ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید. @hekayatemenbari وقتی پیرزن رفت، امام زمان علیه السلام خطاب به من فرمودند: «مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست.  مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم. از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را می شناسد. از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای 3 ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی 3 ریال از او بخرد درحالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو می کنیم.» 📚عنایات حضرت مهدی علیه السلام به علما و طلاب؛محمدرضا باقی‌اصفهانی ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۱ ۳۰ ✅ داستان مرد حمال بازار حمال فردی مومن بوده که در قرن نهم هجری از راه باربری در بازار درآمدی را کسب کرده و معاش خود را تامین می‌کرد و به نیازمندان نیز کمک می‌کرد و سال‎های زیادی  را نیز به بندگی و عبادت پروردگار مشغول بود و یکی از کرامات این عارف بزرگ مورد توجه مردم قرار گرفته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده است. داستان کرامات حمال تبریزی اینگونه نقل شده است: روزی حمال که در آن زمان ۷۰ ساله بود از کوچه‌ای می‌گذشت، کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، در نزدیکی لب بام پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین می‌افتد، در این هنگام، این عارف بزرگ با بیان «ساخلیان ساخلار» یعنی نگهدارنده نگه می‌دارد، اتفاقی می‌افتد که گویی بچه را با دو دست گرفته و به حالت ایستاده روی زمین گذاشتند و بدون اینکه احساس درد و یا زخمی داشته باشد. @hekayatemenbari مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتتند، و لباس‌های او را پاره و به تبرک بردند؛ او هاج و واج مانده بود، مردم از او دست بردار نبودند، و جویا شدند که چگونه این‌کار را انجام داده؛ مگر پیغمبراست؟! و او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، اتفاق مهمی هم رخ نداده، یک عمر من به امر خدا اطاعت کرده‌ام، یک لحظه هم خدا دعای مرا اجابت کرده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ ۳۱ ✅ داستان قاسم بن علاء در« ران» که شهري ميان مراغه و زنجان بود زندگي مي کرد و عمرش۱۱۷ سال بود؛ در هشتاد سالگي از دو چشم نابينا شد و پس از سالهاي طولاني درست هفت روز پيش از رحلتش بار ديگر يبنا شد. افتخار ديدار و ارادت و همراهي دهمين و يازدهمين امام نور حضرت نقي و عسکري عليهما السلام را داشت و از کساني است که به افتخار دريافت توقيع به واسطه « جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 چند ماهي بود از سوي جناب محمد بن عثمان پيامي نرسيده بود به همين جهت نگران به نظر مي رسيد. روزي از روزها ناگهان دربان او وارد شد و گفت:« سرورم! سفير و پيام رساني از عراق آمده است.» جناب قاسم شادمان شد و سجده سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت. مرد سالخورده اي در حالي که خورجيني به دوش داشت وارد شد،« قاسم بن علاء» او را به گرمي در آغوش گرفت، خورجين از دوشش برداشت و طشت آب طلبيد تا او دست و صورت بشويد و آنگاه او را در کنار خود جاي داده و به خوردن غذا دعوت کرد. پس از غذا مرد پيام رسان نامه اي را بيرون آورد و به جناب قاسم تقديم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت. آنگاه به منشي خويش داد تا براي او قرائت کند. منشي او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطه اي رسيد و ساکت شد... . قاسم پرسيد: « چرا نمي خواني؟» گفت: «مطلب حزن انگيزي است؛اگر مي خواهيد نخوانم؟!» گفت: «نه، بگو! مگر چيست؟!» منشي گفت: « مرقوم شده است که شما تا چهل روز ديگر جهان را بدرود خواهي گفت وهفت قطعه پارچه براي کفن شما ارسال شده است.» پرسيد: « آيا در آن حال، دين من سالم است؟» پاسخ داد: « آري! با ايمان سالم و راسخ، جهان را بدرود خواهي گفت.» جناب قاسم تبسم کرد و گفت: « ديگر پس از اين عمر طولاني و نويد رفتن با ايمان کامل، چه آرزويي مي توانم داشته باشم؟!» @hekayatemenbari در اين حال پيام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ « يمني» و يک عمامه و دو دست لباس و دستمالي از خورجين خود بيرون آورد و تقديم به « قاسم» کرد. جناب قاسم پيش از اين، پيراهني از هشتمين امام نور دريافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اينها را نيز در کنار آن قرار داد. ايشان دوستي به نام « عبدالرحمن بن محمد» داشت که سني مذهب بود و از سرسخت ترين دشمنان خاندان وحي و رسالت بود واتفاقا" همانروز آن مرد براي اصلاح ميان پسر « قاسم بن علاء» و مردي به نام « ابوجعفر» که اختلاف مالي داشتند به خانه قاسم آمده بود. جناب قاسم به دو نفر از دوستدارن اهل بيت نيز که آنجا حضور داشتند گفت: « بياييد اين نامه را به « عبدالرحمن بن محمد» بخوانيد چرا که من همواره در انديشه هدايت او بوده ام و باز هم بدان اميد هستم که خداوند به برکت اين نامه او را هدايت فرمايد.»   آن دو مرد سالخورده گفتند: « از اين اميد درگذر چرا که محتواي نامه براي بسياري از شيعيان قابل تحمل نيست تا چه رسد به « عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمين امام نور ايمان ندارد.» قاسم گفت: « مي دانم که نبايد اسرار آل محمد را فاش کنم اما من به خاطر دوستي با او و شور و شوقي که به هدايت او دارم مي خواهم به دلايلي نامه را براي او بخوانم ، بنابراين بگيريد و براي او بخوانيد.» به هر حال آن روز گذشت، روز ديگر عبدالرحمن نزد « قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولي قاسم گفت: « اين نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بينديش.»   عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و ديد که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: « ابو محمد! از عقيده اي که داري به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دينداري هستي که از نظر تقوا و درايت بر همه برتري داري اين يافته ها چيست؟ خدا در قرآن مي فرمايد: « و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا" و ما تدري نفس باي ارض تموت.» و نيز مي فرمايد: « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا" ... .»   جناب قاسم تبسم پرمعنايي کرد و گفت:  « دوست عزيز! چرا بقيه آيه شريفه را نمي خواني که مي فرمايد:« الا لمن ارتضی من رسول»   و افزود که: « من مي دانستم که تو چنين خواهي کرد و دستخوش تعصب خواهي شد اما تاريخ امروز را يادداشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پيشگويي اين نامه از دنيا رفتم بدان که عقيده من صحيح و برخاسته از قرآن است و تو در انديشه ات تجديد نظر کن.»   عبدالرحمن پذيرفت، تاريخ و روز مورد نظر را در آن نامه، يادداشت کرد و از هم جدا شدند. پس از هفت روز قاسم بن علاء بيمار شد و همانگونه که در بسترش تکيه داده بود پسرش حسن را فراخواند و به دعا و نيايش خالصانه و عاشقانه پرداخت ، به پيامبر و امامان نور توسل جست و با اين کلمات به نيايش و توسل خويش ادامه داد: « يا محمد! يا علي! يا حسن! يا حسين! يا موالي! کونوا شفائي الي الله... .»
چند بار اين کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد سومين مرتبه که مژگان ديدگان نابينايش به حرکت آمد و حدقه چشم او ورم کرد آستين خود را بالا آورد و روي ديدگان کشيد که ديديم آبي زرد، بسان آبگوشت از ديدگانش فرو ريخت، رو به پسرش حسن و دوستانش « ابو حامد» و « ابو علي» کرد و آنان را نزد خويش فراخواند همه به او نزديکتر شديم و با تعجب بسيار ديديم هر دو چشم او پس از سالها کوري اينک بينا شده است او را آزموديم ديديم، آري! چنين است.  @hekayatemenbari جريان او در همه شهر پيچيد مردم دسته دسته به ديدار او مي آمدند،« ابو سائب» قاضي شهر نيز به ديدار او آمد و ضمن گفتگوي کوتاهي با او در حالي که انگشتر خويش را در دست گرفته بود پرسيد: قاسم بن علاء! اين چيست و بر آن چه نوشته شده است؟»  و او درست بسان دوراني که ديدگانش سالم بود پاسخ داد. آنگاه پسرش حسن را توصيه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرماني خدا نمود و از او پيمان اطاعت و بندگي خدا و پيروي از قرآن و عترت گرفت،آنگاه ورقه اي طلبيد و با دست خويش و وصيت نامه نوشت.   پس از چهل روز، همانگونه که در توقيع شريف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنيا رفت و آنگاه بود که عبدالرحمن، همان دوستي که با خاندان وحي و رسالت دشمني مي ورزيد از راه رسيد و با سرو پاي برهنه دنبال جنازه قاسم حرکت کرد. مرگ او را فاجعه اي بزرگ شمرد و او را با عناوين بزرگي ياد کرد، برخي با تعجب پرسيدند: « عبدالرحمن! مگر چه شده است؟» - گفت: « ساکت باشيد من چيزي از قاسم بن علاء ديدم که شما نديده ايد.» و آنگاه دنبال جنازه او فرياد مي کشيد که: « واسيداه! ...» و از انديشه و عقيده خود بازگشت و راه خاندان وحي و رسالت را در پيش گرفت. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۲ علی بن مهزیار ۱۹_۲۰ نوبت خانه ی خدا را زیارت کرد وجز یک نوبت - که به قصد ادای فریضه ی حجّ واجب، مشرّف شده بود - موارد دیگر را به شوق زیارت حضرت صاحب الأمر تشرّف یافته بود، ولی توفیق زیارت مولا ومحبوب نصیب وی نگردید. از این رو وقتی بعد از نوزده سفر؛ دوستانش در موسم حج نزد وی آمدند واز او خواستند که همراه شان تشرّف یابد، به خاطر یأس از ملاقات با حجت خدا، نپذیرفت. ولی در همان شب در حال مکاشفه یک منادی او را ندا داد که: امسال نیز مشرّف شو! بدان که شاهد مقصود را در بر خواهی گرفت وبه دیدار محبوب نایل خواهی شد. بنابراین صبح فردا، نزد دوستانش آمد وبه آنان اعلام آمادگی کرد، ولی علّت تصمیم خود را نگفت. به هر حال سفر آغاز گردید و پس از طی منازل و انجام مناسک حج، باز هم دیو نومیدی بر او مستولی شد؛ زیرا در آخرین سفر، همانند سفرهای گذشته کمتر بویی را از محبوب استشمام نکرده واندک بهره ای از زیارت جمال دل آرای وی نبرده بود. بنابراین برای آخرین بار تصمیم به طواف بیت الله گرفت تا با این طوافِ خداحافظی به دیار خویش برگردد. به هنگام طواف جوانی زیباروی نزد او آمد و سلام کرد و پرسید: محل سکونتت کجاست؟ - علی بن ابراهیم پاسخ داد: اهل اهواز هستم. - جوان: آیا ابن خضیب را می شناسی؟ - علی: ابتدای ماه گذشته از دنیا رفت. - جوان: خداوند او را بیامرزد؛ زیرا که نماز را پاکیزه می گزارد وبسیار قرآن تلاوت می کرد. - جوان: ابن مهزیار را می شناسی؟ - ابن مهزیار: من هستم. - جوان: خوشا بر احوالت؛ زیرا آقایت امام عصر (علیه السلام) مرا در پی تو فرستاده است تا تو را ببرم؛ لذا نیمه شب جمعه، قبل از اذان صبح، همین جا حاضر باش تا تو را نزد ایشان ببرم. علی بن مهزیار پس از شنیدن این مژده گفت: دوستان خود را نیز همراه بیاورم؟ - جوان: خیر! - ابن مهزیار: اینان از بهترین دوستان من هستند. - جوان: آنان لیاقت تشرّف به محضر ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ندارند. بدین سبب ابن مهزیار نزد دوستان آمد وبا آنان خداحافظی کرد. در موعد مقرّر حاضر شد وپس از به جا آوردن نافله ی شب ونماز صبح وتعقیبات، به سوی عقبه ی طائف حرکت کرد ودر آنجا و در دامنه کوه، منطقه ی سرسبزی را می بیند که خیمه ای افراشته شده است. - ابن مهزیار: این خیمه از آنِ کیست؟ - جوان: متعلّق به وجود مقدّس حضرت صاحب العصر والزمان است. ابن مهزیار پس از اجازه خواهی، به محضر مقدّس امام (علیه السلام) شرفیاب شد ودستهای امام را بوسه زد. هنگامی که دلدادگی وشیفتگی خود را به آن سرور عرضه می دارد گلایه دار است از اینکه انتظار دیدار بسیار طولانی شده است. امام می فرماید: شما راه ملاقات را طولانی می کنید؛ زیرا: ۱) توانگران شیعه به ضعفا ترحّم نمی کنند! ۲) بی نیازان شما به فقرای شیعه کمک نمی کنند! ۳) به صله ی ارحام نیز توجّه نمی کنید! آنگاه امام فرمودند: ای علی بن ابراهیم مهزیار می خواهم که یک هفته مهمان من باشی... ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۳ ✅داستان عابد۷۰ساله و مرگ زیر آوار و تشییع آبرومندانه سلطان ظالم پیامبری برای دیدن عابدی روانه شهری شد. هنگامی که به آن شهر رسید به سمت خانه عابد رفت اما وقتی در خانه عابد رسید صحنه ای دید که بسیار متعجب شد. جسد بی جان عابد زیر آوار خانه ویران شده اش در حالی روی زمین افتاده بود که سرش متلاشی شده بود و مورچه ها مغز سرش را با خود میبرند. @hekayatemenbari ناگهان صدایی به گوشش رسید و چون نظاره کرد دید که جمعیت کثیری در حال تشییع جنازه با شکوهی هستند. نزدیک جمعیت شد و از شخصی پرسید تشییع جنازه چه کسی است؟ - جناب پادشاه است. - آیا پادشاهتان خوب بود؟! - نه اتفاقا خیلی ظالم بود امّا به دلمان افتاده که در تشییع جنازه اش شرکت کنیم‌. آن پیامبر بسیار تعجب کرد که خدایا این چه حکمتی است که جنازه عابد چندین و چند ساله ات روی زمین و زیر آوار افتاده و کسی نیست او را دفن کند اما این پادشاه ظالم چنین تشییع جنازه با شکوهی دارد؟!! @hekayatemenbari از سوی خدا خطاب آمد که ای نبی ما دوست داری از حکمت آن با خبر شوی؟! در پاسخ گفت آری بسیار مشتاقم حکمت و رمز و رازش را بدانم. خدای متعال فرمود: عابدِ ما آدم خوبی بود و عمری ما را عبادت کرده بود اما در اواخر عمرش مشکلی برایش پیش آمد که برای حلّ مشکش به غیر ما مراجعه کرد و چون ما از او چنین انتظاری نداشتیم و البته نمیخواستیم که عمری عبادتش هم بی ثمر باشد مرگ او را چنین قرار دادیم تا کفاره آن گناهش باشد. @hekayatemenbari اما این پادشاه سالهای زیادی به مردم ظلم کرده بود اما وقتی همان عابد برای حل مشکلش به او مراجعه کرد به حرمت عابد بودنش مشکلش را حل کرد. از آنجایی که عمری ظلم کرده بود برای اینکه در سرای آخرت طلبکار ما نباشد به جبران آن یک کار خوبش چنین تشییع جنازه باشکوهی مقدّر کردیم. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۴ ✅داستان تقاضای حضرت عیسی برای دین یکی از دوستان خدا روزی حضرت عیسی علیه السلام  به حضرت حق عرض کرد: «پروردگارا! آیا از امت من کسی هست که در قیامت، درجه و مقام او مثل من باشد؟» - خطاب شد: «بله»، - پرسید: «چه کسی؟» - جواب آمد:‌ «فلان زن»، به نشانی ای که از آن زن داشت رفت، دید خرابه ای است و گوشه خرابه، زنی نشسته است، از چشم نابینا است و یک پارچه پاره و خیلی مندرس هم اطراف خودش گرفته و بدنش را پوشانده. بدن او هم امراض مختلفی داشت و فلج هم بود، دست و صورت او هم به خاطر بیماری خراب شده بود، اما مشغول ذکر بود. دائماً حمد و ثنای الهی می گفت و شکر نعمت های خدا را به جا می آورد: «الحمد الله علی نعمائه و الشکر علی آلائه» @hekayatemenbari حضرت عیسی وارد شد و گفت: «السلام علیک یا امه الله». آن زن جواب داد: «علیک السلام یا روح الله». - حضرت عیسی فرمود: «از کجا فهمیدی که من روح الله هستم؟» - گفت: «آن کسی که من را به تو معرفی کرد، تو را هم به من معرفی کرد». حضرت عیسی فرمود: مثلاً با کدام ویلا و قصر، با کدام منزل، با کدام سلامتی؛ شکر خدا را می کنی؟! - گفت: «یا عیسی! هیچ کس مثل من، نعمت به او تمام نشده است». حضرت عیسی فرمود:«خوب؛ خدا چه نعمتی به تو داده است؟» @hekayatemenbari گفت: قلبی به من داده است شاکر، زبانی داده است ذاکر، بدنی بر بلا صابر ، کیست که غنی تر از من باشد. بدنم مال او است، هر بلایی می خواهد بدهد، بدهد، تشکر می کنم از عنایاتی که به من کرده است، چشم من را گرفته است؛ گناه نمی کنم، پایم را گرفته؛ گناه نمی کنم درحقیقت وسائل گناه را از من گرفته است». ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۵ ✅ داستان سعد الخير اموى «سعد بن عبدالملك » يكى از فرزندان «عبدالعزيز بن مروان اموى »است . كـه امام باقر(ع) اورا «سعد الخير» مى خواندند با اينكه از خاندان بنى اميه بود مع الوصف اورا جز اهل بيت دانسته است . @hekayatemenbari «ابـو حـمـزه ثمالى » مى گويد: خدمت امام باقر(ع) نشسته بوديم كه «سعد الخير»وارد شد در حالی که بدنش می لرزید و مانند زن بچه مرده گريه می کرد. حضرت فرمود: « ای سعد! این چه حالتی است که در تو مشاهده می کنم؟! چرا گریان هستی؟!» عرض كرد: «چطور گريه نكنم و حال آن که من از خانواده و از شجره ای هستم که در قرآن مورد لعن و غضب پروردگار قرار گرفته اند.» امام باقر(ع) فرمود: «لست منهم، انت منا اهل البيت ». ای سعد! غمگین مباش، چون که تو از آن ها نیستی، تو بر حسب ظاهر منسوب به بنی امیّه هستی؛ ولی در حقیقت از ما می باشی. @hekayatemenbari و سپس حضرت افزود: مگر این آیه شریفه قرآن را نشنیده ای که خداوند متعال از قول حضرت ابراهیم علیه السلام می فرماید: «فَمَنْ تَبِعَنی فَإنَّهُ مِنّی؛ هرکس - از هر طائفه و خانواده ای که باشد - اگر از من تبعیّت و پیروی کند از من و با من خواهد بود.» 📚اختصاص شیخ مفید: ص 85، بحارالأنوار: ج 46، ص 337، ح 25 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۳۵ ✅ داستان رکوع طولانی مرحوم نخودکی اصفهانی(ره) شـخصی موثق از قول خادم امام‌ رضا(ع)‌ داستان رکوع طولانی مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی را نقل کرده است. وی پایبند بود که هر شب‌ به‌ پشت بام حرم مطهر برود و تا صبح به نماز و عبادت بپردازد؛ نماز‌ و رکوع‌ ایشان نیز بسیار طول مـی کشـید. @hekayatemenbari یک‌ شب‌ سرد‌ زمستانی ایشان در پشت بام حین نماز‌ به‌ رکوع رفت و رکوعش طول کشید. بنده چند دقیقه صبر کردم که ایشان سر‌ از‌ رکوع بردارد، اما رکوع ایشان‌ ادامـه‌ یافـت. ناگهان‌ برف‌ نیز‌ باریدن گـرفت، امـا ایشان زیر برف‌ به‌ رکوعش ادامه داد و هرچه بنده صبر کردم نمازش پایان نیافت. سرانجام سردم‌ شد‌ و طاقت نیاوردم که آن جا بمانم؛ پس‌ لباس گرمی کنار ایشان‌ نهادم‌ تـا بـپوشند و در را بستم‌ و به‌ خانه رفـتم امـا در خانه پیوسته برای شیخ حسنعلی نگران بودم که با‌ این‌ برف چه خواهد کرد. پیش‌ از‌ اذان‌ صبح و زودتر از‌ دیگر‌ شب ها به حرم‌ و پشت‌ بام رفتم و با کمال تعجب دیدم که ایشان همچنان در حـال رکوع اسـت وحدود یک‌ وجب‌ برف روی پشتش نشسته است. 📚برنامه شبانه شیعیان واقعی. محمدتقی مصباح یزدی. مجله معرفت  تیر 1396.  شماره 235، ص11 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57