eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
او عارفی وارسته،ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خداوند و حضرت احدیت،شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های نظامی را با کمال خوش رویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت... 🌹نعم الرفیق یادش با صلوات❤️ @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
✨🌹✨🌸🌹✨🌸🌹✨🌸 #طرزرفتارشهیدهمت #قسمت_اول بیرون راندن ارتش متجاوز عراق از خاک ایران عزیز و رفع اشغا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 طرز رفتار شهید همت 🌹 کسانی که معتقد بودند «ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم». آنها بر این باور بودند که اگر به یاری خدای بزرگ بشتابند، خداوند حکیم آنها را استوار قدم کرده و یاری‌شان خواهد کرد. 😊🌹 آنها در خانه‌هایشان ننشستند تا دیگران به مصاف با دشمن عنود بروند و سپس آنها از میوه‌ های شیرین پیروزی بهره‌ خود را ببرند. یکی از این مخلصان و سلحشوران یاری‌دهنده‌ دین خدا، ، جوان پرشور برآمده از مکتب انقلاب اسلامی بود. نهضتی که اسلام‌شناس بزرگ حضرت امام خمینی‌(س) آن را هدایت کرد و به ثمر رساند. دوره‌ زندگی کوتاه، پربار و حیات انقلابی حاج ابراهیم همت را می‌توان به بخش‌های ذیل تقسیم کرد: 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @hemmat_channel
🌹شهید #حاج_ابراهیم_همت 🌹 فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در #عملیات_خیبر به شهادت رسید و پاداش سالها مجاهدت و دلاوری خود را از خدا گرفت. شادی روح پرفتوحش صلوات 🍀 @hemmat_channel
نهم مهر ۱۳۶۱ ، شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) در سنگر دیدگاه ایستاده بودم.  و دیگر برادران هم حضور داشتند . بی سیم کار میکرد. اوضاع شلوغ بود و گردان ها از نقطه رهایی عبور کرده بودند . . حاج همت ساکت و آرام به آسمان خیره شده بود و اشک میریخت. کمتر کسی به ایشان توجه داشت همه سرگرم کار خودشان بودند. از حالت حاجی تعجب کردم! ابتدا به خودم اجازه ندادم چیزی بپرسم ، اما طاقت نیاوردم . جلو رفتم ، حال او را جویا شدم . . حاج همت به بالا اشاره کرد و گفت : "خوب به  نگاه کن." به آسمان نگاه کردم به نظر میرسید ماه در حال حرکت است حاج همت ادامه داد : "ماه ، لحظه به لحظه نیروهای ما را همراهی می‌کند . جایی که نیروها در معرض دید دشمن قرار می گیرند ، ماه زیر ابر می رود و جایی که از دید دشمن خارج می شوند و نیاز به روشنایی دارند ، ماه از زیر ابرها بیرون می آید و همه جا را روشن می کند ." . از آنجا که حاجی اعتقاد شدیدی به امداد های غیبی و رهبری عملیات از سوی آقا  (عج) داشت ، به شدت منقلب شده بود و طاقت نیاورد از پشت بی سیم به فرمانده گردان ها ندا داد تا به حرکت ابرها و ماه توجه داشته باشند . چند دقیقه بعد ، صدای فرماندهان از پشت بی سیم به گوش رسید ، آن ها هم از شوق ، گریه می کردند . . .😭 سرگذشت سردار شهید 🆔 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💐عڪـــس دونفـــــره بــا #حاج_همت برگـــــه تردد شہـــیـــدامینۍ‌فر🙊💐 http://eitaa.com/joincha
نکته جالب زندگی عمو حسن در دوکوهه این بود که وی بعد از ورود، عکسی را با فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله گرفت📸 و هر مانعی را در جبهه با این عکس پشت سر می گذاشت، در واقع عکس با به برگه مجوز وی تبدیل شده بود😃. گفتنی است او وقتی به واحد تبلیغات می رفت، بچه هایی تنبل  آنجا تنبلیغات می گفت. شهید حسن امینی فر برای نوجوان ها و جوان ها احترام زیادی قائل بود☺️. همیشه قبل از آنکه آنها به وی سلام کنند، او به این بچه ها سلام می کرد و آنها را بانام های «گلم» «شاخه نباتم» « پروانه من» خطاب می کرد😊. هرگاه کسی زودتر به او سلام می گفت، علاوه بر جواب سلام رزمنده ها ، دست آنها را می بوسید☺️. وقتی رزمنده ها تلافی می کردند او گریه می کرد و می گفت: من باید دست شما را ببوسم، شما بسیجی هستید و پاک، ولی شما از گذشته من چه می دانید؟😞 عمو حسن همیشه در، دیوار و ساختمان های دوکوهه را دست می کشید و به صورت خود می مالید.وی می گفت: دوکوهه متبرک است و با این کار خودم را متبرک می کنم. علاوه بر این لباسی را به یادگار از گرفته بود که علاقه زیاد این لباس باعث شده بود تا این رزمنده کمتر لباس نو بخرد.🙂 شهید حسن امینی فر همیشه برای رزمندگان اسلام حنا می گذاشت. وقتی به او می گفتند چرا برای خود حنا نمی گذاری، در جواب می گفت قرار است محاصن من به خون خضاب شود💔.عمو حسن بارها در زیر آوار جنگ ماند و هر بار که بیرون می آمد با خود می گفت این بار نیز نشد.☹️ اما سرانجام انتظار عمو حسن نیز به پایان رسید و وعده صادق محقق شد. در عملیات کربلای چهار محاصن عمو حسن به خون پاک خود خضاب شد، تا روز های پایانی دی ماه 1365 با پرواز در 70 سالگی او رقم بخورد🕊 🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#ای_شهید همسایه ات نیستم امــا مهمان خانه ی مجازی ات که هستم!😔 حق مهمان کمتر از همسایه که نیست! خودت دستم را گرفته ای و آورده ای اینجا☝️ کمکی کن من هم یکی شبیه تو شوم💔 رفیق‌شهیدم #حاج_ابراهیم_همت #شبتون_شهدایے🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت بیست ویکم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🚌با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سکوت بودم. بالاخر
🌹قسمت بیست ودوم 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم. 👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم. 😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم 💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن... 🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا. -آخه من نماز خوندن بلد نیستم +شما بیا یاد میگیری -ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟ ❤️+من محمد ابراهیم همتم به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم. 😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز رو به سمتم کرد و گفت : 🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم... 😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح. بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط یاد گرفتم. 🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه... ... ✅تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت چهل وهفتم #کرامات_و_معجزات_شهدا نیمه های شب بود جز یه دشت سبز هیچکس رو نمیدیدم. راه افتادم ت
🌹قسمت چهل وهشتم 🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه توضیح در مورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم. اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی؛ آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود. 😔یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد فرمانده اش بود. 🍃حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا 😭وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه... 🏃یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد، بهش آرامبخش زدن. اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس، عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود. تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده؛ فرمانده اش بود. 👌یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت. همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم. 🚗سوار ماشین شدیم، تو ماشین خوابم برد و... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت پنجاه و دو #کرامات_و_معجزات_شهدا -خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: شرمنده اگه قصو
🌹قسمت پنجاه وسه 👌تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم. گاهی تحسینم میکرد، گاهی اخم، گاهی گریه؛ اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی. ☺️امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا. 🕊اول رفتم قطعه و آخر مزاری که به یاد بود. از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش. -سلام +سلام چرا زحمت کشیدید -زحمتی نیست +مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن. 😍❤️دلم میخواست جیغ بکشم از خوشحالی. 🛍رفتم خرید یه روسری خیلی خوشگل خریدم. تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم چادر معمولی مهمونیم گذاشتم. 😌وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم. 💐وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت شصت #کرامات_و_معجزات_شهدا از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد -الو بابا: پاشو بیا خونه 😭همین سه
🌹قسمت شصت ویک -آقای دکتر چی شد؟ +تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش 😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا -رضا هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه 🔰‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود اما همون روز تو ادرارش خون بود دکترا سریع ازش آزمایش گرفتن، دوروز بعد جواب آزمایشا اومد. بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم. 🍃🌹یاحسین غریب متوسل شدم بازم به بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟ +حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ -شهید همت چطور 😭+تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید ❤️بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم. 🏘دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
چرا عملیات خیبر ، به شکستن دژ طلائیه محدود شد❗️ عملیات خیبر دو محور داشت ۱ محور پاسگاه زید و ۲ هورالعظیم روی محور زید ارتش عمل می کرد و محور هور را هم سپاه که تلاش اصلی برای لشکر ۲۷ محمد رسول الله ص به فرماندهی سردار رشید اسلام بود متأسفانه نیروهای ارتشی در محور زید نتوانستند به اهداف خود برسند🍃 و ماند محور هور و شکستن خط طلائیه به همین خاطر کل عملیات خیبر در یک زمین کوچک به مساحتِ ۲ کیلومتر در ۲ کیلومتر خلاصه شد؛ در طلائیه دشمن از طریق محاسبۀ دقیق و اطلاعات کامل، این را فهمیده بود که تنها راهکار ایران در خشکی همین راه است؛🍃 شکستن خط طلائیه مساوی بود با سرنگونی صدام ❌ سرلشکر ماهر عبدالرشید عکس سمت چپ فرمانده قدرقدرت لشکر مخوف سپاه سوم ارتش عراق که با تمام امکانات و تجهیزات در مقابل و نیروهایش ایستاد یعنی☝️ باید گفت خیبر دوئل این دو مرد بود به نحوی که خود ماهر عبدالرشید شخصاً به خط مقدم می آید و هدایت عملیات را به عهده می گیرد🍃 چون می داند لشکر۲۷ همیشه لشکری خط شکن بوده و این لشکر، لشکر 💪 است چندبار به طلائیه حمله می کند ولی این دروازه باز نمی شود که نمی شود😞 عاقبت عملیات، محدود به حفظ جزایر مجنون می شود و بعد از صرف یک لشکر نیرو ، خود نیز با سرافرازی و در اوج مظلومیت به شهادت می رسد💔🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_50872488.mp3
16.6M
❤️ تقدیم به شهید ابراهیم هادے و ❤️ 🎤🎤 حامد زمانے میــوݩ جنگ هشت سالــه✌️ دوتا مَــردن ڪه غیرت واسه‌شون غیــر ارادے بود💪💪 یڪیشوݩ بود😍 یڪیشوݩ هم بود☺️ همه دیدݩ درست مثل خلیل‌الله☝️ تبر بر دوش داره http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
「 💙 💫 」 يك خانمی باردار بود! و اصرار بر سفر ... همسرش بهش گفت بيا و نریم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره... . كربلا رفتند... حال خانم بد شد! و دكتر گفت بچه مرده... اين خانم با آرامش تمام گفت درست میشه!!! . فقط كارش اينه كه برم كنار ضريح امام حسين... بعد خودشان هوای ‌ما را دارند! . در كنار ضريح امام حسين بعد از ، بیحال شد و خوابید! خواب ديد كه بانویی یه بچه را توی بغلش گذاشته!! از خواب بلند شد... . و بعد ملاقات دکتر؛ دكتر گفت اين بچه همان بچه‌ای كه مرده بود نيست!! معجزه شده... . . می دونید اين خانم كيه؟ مادر !! كه وقتي سر بچه‌اش جدا شد در ... و خواستن پیکر را داخل بگذارن؛ به گفت: خانم ‌تان را بهتان برگرداندم... 📝به روایت: حاج حسین یکتا °•|🌿🌸j๑ïท ➺ •♡|http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💟 📣 📝 🧷 🔗 «...امروز تمام بچّه های بسیجی یا سپاهی ما، فرمانده شان دوره آموزشی خودش را در آمریکا گذرانده، نه در اسرائیل و نه اصلاً خود این فرماندهان قبل از جنگ، دوره نظامی دیده بودند. هر چه آموختند، حاصل این خون‌ها بوده. من بارها برای بچّه ها گفتم که هرچه را ما در جبهه ها آموختیم، از خون یاد گرفتیم. هِی خون بود که ریخته شد و دشت ها را گلگون کرد، ما روی این خون‌ها راه رفتیم و تجربه آموختیم. یعنی از خودمان گرفته، تا شما، تا آن فرمانده بالادستی، هیچ کدام دوره جنگی ندیده بودیم. آن قدر خون دادیم و این خون‌های ریخته شده بر روی ما تاثیر گذاشت، تا ذره، ذره یاد گرفتیم چطور باید بجنگیم. و خدا نکند روزی این خون‌ها را فراموش کنیم و به این خون‌ها خیانت کنیم. از همین خون‌های ریخته شده در کوه و دشت بود که بچّه ها تجربه آموختند. و خدا نبخشد کسی را که خدای ناکرده در حق این خون هایی که ما تجارب مان را مدیون آنها هستیم، قصور کند و به هوای نفس دچار بشود...»⚠️ . . ☑ منبع کپشن: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه ، صفحه ۳۳۴ ، نوشته 📚 . . 📸 شناسنامه عکس: جبهه جنوب - فروردین ۱۳۶۲ 🏷 . . 🎤 سخنرانی: جمعه ۱ مرداد ۱۳۶۱ محل استقرار نیروهای گردان حبیب در پشت دژ مرزی عراق، محور جنوبی پاسگاه زِید.📽 . . http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شن
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• . یکی از شب ها عملیات مسلم بن عقیل همراه رفتم🚶 تا سری به منطقه آزاد شده بزنیم✌️ من راننده بودم رفتیم تااین که احساس کردم به منطقه ای رسیده ایم که امکان جلو رفتن نیست پیاده شد من هم پیاده شدم و تازه متوجه شدیم وارد یک معبر مین شده ایم😱 که تنها به اندازه عبور یک ماشین🚍 پاک سازی شده است. ❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• #شهرت_در_عین_گمنامی - #حاجی! چرا این جا نشستی؟ - «هیچی، راهم ندادند تو.» خیلی عجیب
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• شخصی آمد ما را به خط کرد و گفت: «باید برای نیروهای مستقر در خط مهمات بار بزنیم💣.» همه دست به کار شدیم. بچه ها که می دیدند حجم کار زیاد است دائم زیر لب، شِکوه و شکایت می کردند😩 و به آن شخص بد می گفتند. آن شخص نیز با این که می شنید به روی خودش نمی آورد. کم کم صدای بچه ها بلندتر شد و لهن بچه ها توهین آمیزتر شد😞. او همچنان آرام و خونسرد در حالی که تمام بدنش خیس عرق شده بود به کار مشغول بود. چند وقت بعد در مراسمی وقتی معاون تیپ پشت تریبون سخنرانی🎤 می کرد تازه متوجه شدیم آن شخصی که آن شب ما را برای بارزدن مهمات برده بود و بچه ها با او بدرفتاری می کردند😐. کسی نیست جز ، معاون تیپ.😱🙂 ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • به دنبال آمریکا بدویم❗️ #شهید_محمدابراهیم_همت #عند_ربهم_یرزقون #استوری✨🌿 🌱🌈🌸 ht
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ••|آدم بخواهد،میشود!! ڪاری در تاریخ دنیا از دیدگاه یڪــ نشد ندارد.☝️ ڪوه اگر در زیر پای یڪ مومن، ( اگر آن مومن اراده و تقوا و اخلاص داشته باشد ) سرڪوب میشود؛ کوه زیر پای مومن خرد میشود!!!:)✅ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣7⃣ وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم ب
⃣7⃣ ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو می‌بوسيدند هر كار میكردی، نمی‌تونستی حاجی رو از دستشون خلاص كنی انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجی،‌ توی هجوم محبت بچه‌ها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتی يك‌بار انگشتش شكسته بود سوار ماشين كه می‌شد،‌ لپ‌هاش سرخ شده بود؛‌ اين‌قدر كه بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرك! بايد با فوت و فن برای سخنرانی می‌آورديم و ميیبرديمش. - خب، حالا قِصر در رفت! يواشكی آوردنش! وقتی خواست بره ‌ چی؟ بين بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنيدم چی پچ‌پچ می کنند. داشتند خط و نشون می‌كشيدند ! حاجي رو يواشكی آورده بوديم و توی چادر قايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی اومد. بچه‌ها خيلی دل‌خور شده بودند. سريع سوار ماشين كرديمش تا چند صد متر،‌ ده بيست نفری به ماشين آويزون بودند... آخر مجبور شديم بايستيم و حاجی بياد پايين. ☺️✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f