eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷ ✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند #متن_خاطره پز
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آر
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۸ ✍ کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم با ابوالفضل بچه محل بودیم. صبحِ روزِ عملیاتِ خیبر پیکرِ غرقِ خونش رو دیدم. تمام بدنش پر از تیر و ترکش ، و دو تا دستانش قطع شده بود ... دیدم وصیت‌نامه‌اش رو گذاشته توی جیبش. همون اولِ وصیت نامه نوشته بود: خدایا! دوست دارم همانطور‌که اسمم رو ابالفضل گذاشتند، مثلِ حضرت ابالفضل(ع) شهید بشم... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید ابوالفضل شفیعی 📚منبع: کتاب خط عاشقی 1 ، صفحه 93 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وششم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5864215356591047639.mp3
3.77M
حتما این و گوش بدید بسیار زیباست 🌺نماهنگ زیبای فراق امام زمان 🌺 یا امام زمان ڪے مے آیے😭😭 باصدای زیبای: حاج مجید فیروزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... ‌ ( قسمت ۱۰۹) ‌‌ 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت ۱۱۰ ) 🌷🌷🌷 میدونی چه اتفاقی براش افتاد؟ ببین عزیز دلم حتما توی مدرسه در مورد کربلا و عاشورا و شهادت امام حسین علیهالسلام داستان های زیادی شنیدی ببینم، تا حالا درباره بچه هایی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدی و اونا رو میشناسی.؟ نه دایی نمیدونم .. ؟! خب عزیزم .. یکی از اون بچه ها رقیه دختر امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود . گلم ! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین ع بود که به همراه باباش امام حسین ع و بقیه خواهر برادراش به کربلا اومده بود تا در کنار پدر و خانوادش باشه. اون پدرش امام حسین رو خیلی خیلی دوست داشت...‌ اما روز عاشورا .. امام حسین و یارانش با دشمن وارد جنگ شدند .. ولی امام حسین .. به دست دشمن شهید شد ... بعد از شهادت امام حسین و یارانش دشمن اون تمام کسایی رو که زنده مونده بودن اسیر کرد. میون این اسرا، حضرت رقیه س دختر امام حسین علیه السلام هم بود که بعد از شهادت پدرش به همراه عمهاش زینب و بقیه اسرای دیگه به طرف شام . سوریه میرفتند ... .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت ۱۱۰ ) 🌷🌷🌷 مید
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۱۱ ) 🌷🌷🌷 میبینی عزیز دلم .. حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده . اون دشمنا اونقدر بی رحم بودن که حتی یه دختر کوچولو رو هم ازار میدادن ... دستاشو با زنجیر بستن ، بهش سیلی زدن .. گوشواره هاشو گرفتن ..‌ موهاشو کشیدن .. کفشهاشو غارت کردن .. حضرت رقیه با پای برهنه روی خارها راه میرفت و می دوید .. پاهاش تاول زده بود .. خسته بود .. هلش میدادن .. نمیتونست راه بره .. 😔😔 کاش زجر من و اینقدر رو خار نکشونه آخه عموم رو نیزه ها نگرونه نزن من و حالم بده خودم میام هولم نده یاحسین ..‌ نزن من و حالم بده خودم میام هولم نده 😔😔 ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔✋🏻 💚🌱 18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷 🍂یک جوان که زندگیش و نوع رفتنش برای همه پیام💌 داشت. ⇜می‌توان بود و گناه نکرد🔞 ⇜می‌توان در دوره‌ی فتنه و انواع شبهه بود امّا یک لحظه از عصمت و طهارت و ولیّ فقیه جدا نشد. ⇜میتوان در یک محیط بود و امّا عادی و بدون هدف🎯 نشد! ⇜می‌توان در یک دوره‌ی پرزرق و برق زندگی کرد امّا اسیر دنیا نشد. ⇜و می‌توان در اوج جوانی شد و با بوسه‌ی نایب امام زمان(عج) بر تابوت خود⚰ از این دنیا هجرت کرد و مورد بسیاری از اولیاء خدا شد. 🍂و فقط یک نمونه از تربیت‌یافتگان مکتب اسلام ناب بدست عزیز است♥️ 🌷 ☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عرض سلام وادب، روز بخیر بزرگواری ختم صلوات گرفتن ، هدیه میکنیم به ساحت مقدس امامان و شهداء وحاجت روایی کاربر محترم و همه اعضای شرکت کننده در ختم ،کسانی که مایل به شرکت در ختم هستن ، تعداد رو به ایدی زیر اعلام کنید😊👇👇👇 @amraei_313
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۱ ) 🌷🌷🌷 م
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... ( قسمت ۱۱۲) 🌷🌷🌷 وقتی رسیدن به شام همه رو بردن تو یه خرابه .. همه رو یه جا جمع کردن .. مردم نگاه می کردن ..‌ مسخره می کردن ..‌ بچه ها شامی بازی می کردن .. به رقیه می کفتن ما بابا داریم تو نداری .. اومد پیش عمش گفت : عمه بابای من کجاست من بابام. می خوام ..؟! 😔 حضرت زینب گفت : رقیه ام بابات رفته سفر .. نیست .. دیگه نمیاد .. گریه اش گرفت رفت گوشه خرابه نشست خوابش برد ..‌ خواب باباشو دید ..‌ بلند شد گریه اش گرفت صدای گریه اش بلند شد .. اما یزید .. از توی خرابههای شام، صدای یه بچه رو شنید .. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه اس دختر کوچک امام حسین اما اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگیره. او انگار خواب پدرش رو دیده بود... اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه سر بریده باباش امام حسین رو دید، با گریه و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و باباش درد و دل کرد تا اینکه رقیه هم رفت پیش باباش و روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد... ادامه_دارد..‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... ( قسمت ۱۱۲) 🌷🌷🌷 وقتی
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۱۳) 🌷🌷🌷 اتل متل خرابه! اینجا یه بچه خوابه! هم بدنش کبوده! هم جگرش کبابه...! اتل متل اسیری! سیلی و سربه زیری! کی تا حالا شنیده؟! سه سالگی و پیری...؟ اتل متل سه ساله! این همه آه و ناله! این دختر از ضعیفی! هنوز یه پا نهاله...! اتل متل بیابون! کویر و دشت و هامون! بس که پیاده رفتیم! تاول زده پاهامون...! اتل متل بهونه! بابا چه مهربونه! وقتی دلم میگیره! برام قرآن می خونه...! اتل متل گل یاس! مهر و وفا و احساس! دلم گرفته امشب! به یاد عمو عباس...! اتل متل یتیمی! خدا، چقدر کریمی! دادی بهم تو غربت! یه عمه‌ی صمیمی...! اتل متل شب و تب! سینه ز غم لبالب! دلم میسوزه خیلی! به حال عمه زینب...! اتل متل چه خوب شد! بالاخره غروب شد! قسمت عمه امروز! توهین و سنگ و چوب شد...! اتل متل سه روزه! عم,ه گرفته روزه! عمه چقدر غریبه؟! خیلی دلم می سوزه...! اتل متل خبردار! تو چنگ دشمن انگار! مثل یه شیر زخمی! عمه شده گرفتار...! اتل متل خدایا ! تو این همه بلایا ! عمه مظلومه ام ! چیا کشید خدایا ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۳) 🌷🌷🌷 ات
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت ۱۱۴) 🌷🌷🌷 دیدی دایی جون حضرت رقیه چقدر سختی کشیده .. چقدر اذیتش کردن .. حالا من و دوستام می خواهیم بریم که این اتفاق برای هیچ بچه ی دیگه ای تکرار نشه .. تا دیگه کسی غصه نخوره .. تا همه بتونن خوشحال زندگی کنن .. دایی . باشه برو .. ولی من چیکار کنم تنهایی ؟ تنها که نیستی عزیز هست تازه تو وقتی من نیستم باید مواظب عزیز باشی .. من برای شما دارم میرم پس اینجوری دلمو خون نکن وروجک من ... دایی شما بری دیگه کسی به من نمیگه وروجک .. دیگه با کی بازی کنم ؟! فاطمه خانم .. عزیزم این همه از حضرت رقیه س گفتم .. هیچی بود . باشه دایی دیگه چیزی نمی گم ..اما قول میدی برگردی .. ؟! اره دایی قول میدم .. حالا بدو بیا بغلم که دلم یه ریزه شده .. فاطمه رفت تو بغل محمد و محمدم بلند شد که بیاد دید من اونجا هستم هنوز .. اومد جلو .. عه امیر هنوز نرفتی تو .. نه نتونستم برم صبر کردم با هم بریم .. محمد ساعتش رو نگاه کرد و گفت اره داره دیر میشه دیگه سریع بریم ... با هم حرکت کردیم و به سمت خونه رفتیم .. که با اقوام محمد اینا برخورد کردیم انگار همه فهمیده بودن محمد می خواد بره و اومده بودن خداحافظی .. خاله ها و عمه هاش گریه می کردن .. محمدم میخندید و می گفت بابا هنوز هستم چرا گریه زاری راه انداختین .. خلاصه از همه خداحافظی کرد.. دست عزیز جونم بوسید و فاطمه رو هم در اغوش گرفت و بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وهشتم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۴) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ .... ( قسمت ۱۱۵ ) 🌷🌷🌷 رسیدیم فردوگاه و در کمال تعجب .. بچه های ه‍یئت اونجا بودن .. محمد خندش گرفته بود .. ولی خب نمیشد هم چیزی گفت .. ولی فقط وقتی جلو رفت بعد سلام گفت .. بابا سفر قندهار که نمی خوام برم لشکر کشی کردین .. اینجا هم نمیذارید از دستتون اسایش داشته باشم .. رضا جلو امد و بعد از اینکه محمد و در اغوش گرفت .. گفت : چه کنیم داداش دیگه ما دل نازکیم .. گفتیم دلت نشکنه کسی نیومده بدرقه ات کنه .. بعد تازه می خواستیم مطمئن بشیم که حتما میری .. یه موقع سر کارمون نذاری .. محمد خندید و گفت امان از دست شما ها .. حال رضا یه مرتبه منقلب شد و در حالی که بغض کرد و صداش لرزید .. دست گذاشت رو شونه ی محمد و گفت .. داداش محمد تو مثل حسین بی معرفت نشی بری دیگه نیای ..‌ حسرت نکاری تو دلمون .. محمد اهی کشید و گفت .. داداش لیاقت می خواد .. دیدم فضا داره غمگین میشه .. گفتم .. امروز همه دارن گریه میکنن ای بابا .. رضا گفت . واقعا. .. اره اصلا اینو بیخیال . بهنام بدو چند تا عکس از ما بگیر ..‌که دیگه این لحظه نمیاد .. بعد اهسته گفت . از حسین صداشو داریم تا کمی تسکین دردمون باشه از تو هم یه عکس میگیریم .. ولی داداش التماس دعا .. دو تا تیر هم برای من شلیک کن .. محمد گفت .. باشه داداش حتما حالا بدویین که دیرم شدااا جا می مونم .. بعد از چند دقیقه که هر کدوم از بچه ها چیزی به محمد گفتن .. بلاخره عکس و گرفتن و خداحافظی کردن و رفتن .. فقط من و رضا موندیم .. محمد برگشت سمت ما و گفت . خب دیگه ما هم رفتنی شدیم .. خوبی یا بدی دیدین حلال کنید دیگه شرمندتونم .. محمد این چه حرفیه میزنی .. ان شاالله میری سالم بر میگردی دیگه .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. » ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: « ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ .» ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ .» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: « ﭼﺮﺍ؟» ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه ... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ .» ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ . ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ . :چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر میکنید؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💕💕💕
✨﷽ 🍂🍃داستان واقعی جوان همدانی ✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج 💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد] دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... 💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ونهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهلم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم ، با صحنه ای عجیب روبه رو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم ، متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور از سیم های خاردار ، خود را بر روی آنها انداخته تا به بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوان های بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار درار کشیده بود‌ 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‌#بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( قسمت ۱۱۵ ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۱۱6) ‌ 🌷🌷🌷 خب دیگه یهو دیدیم اون وسط ها یه تیرم اومد اشتباهی خورد به ما به ارزومون رسیدیم ... : محمد .. خیلی خب نمی گم دیگه ... بچه ها دیگه کم کم باید برم ..‌ ببخشید اذیتتون کردم .. حلالم کنین . چه حرفایی میزنی محمد .. فقط میخوای همینحور به اذیت کردنت ادامه بدی بعد حلالیت هم می خوای .. ؟! تو دیگه کس هستی .. محمد خندید و گفت : حالا دیگه .. بعد کمی مکث کرد و بعد نفس عمیقش گفت : مواظب عزیز و فاطمه باشین ‌.. دیگه جز شما کسی ندارم .. پس اول می سپرمشون به خدا بعد هم به شما .. تنهاشون نذارید ....‌ خیالت راحت داداش نمی گفتی هم خودمون حواسمون بود .. خیلی لطف دارین .. بعد نگاهش دوخت به پشت سرش . فعالیت بچه ها رو که دید برگشت و گفت .. باید برم دیگه .. پس سفارش نکنم .. چشمهامو برای اطمینانش گذاشتم روی هم و گفتم .. خیالت راحته راحت .. ممنونم امیر .. خب دیگه من برم .. با رضا رفتیم حلو بعد از در اغوش گرفتن همیدیگه محمد ساکشو برداشت و رفت پیش بچه ها .. بعد از چند دقیقه هم داخل فرودگاه شدن . من و رضا هم برگشتیم و سوار ماشین راه افتادیم سمت حسینیه ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۱۱6) ‌ 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (پارت ۱۱7 ) 🌷🌷🌷 روزهای اول نبود محمد خیلی سخت بود مخصوصا برای عزیز و فاطمه .. و البته فاطمه بیشتر .. روزها سپری می شد و کم کم مدتی از نبود محمد گذشت و فاطمه عزیز کمی با این قضیه کنار اومده بودند و کمتر اذیت می شدند .. ما هم با بچه ها هر فرصتی که به دست می اوردیم میرفتیم بهشون سر میزدیم .. من و مهران کم و بیش پیگیر کارهامون بودیم .. ..‌ خدا رو شکر به لطف محمد و بچه هاا ... بعد از سفر کربلا سال قبل داخل بسیح عضو شده بودیم ... یه جورایی ما هم داخل کارهایی که بچه ها انجام میدادن و داخل مراسمات هئیت ها و کارهای بسیج منطقه مشارکت داشتیم .. . و خب من عاشق این کار شده بودم .. به طوری که هر برنامه ای برای بسیج برنامه ریزی میشد من اولین نفر بودم ..‌ امشبم جلسه بود داخل حسینه . و سید گفته بود بچه ها جمع بشن که کارمون داشت .. با مهران و علی رسیدیم به حسینیه .. ماشین پارک کردم و با بچه ها رفتیم داخل .. دیدم بچه ها یه گوشه نشستن و با هم صحبت می کنن . هنوزم از سید خبری نیست .. رفتیم سمت بچه ها و بعد از سلام احوال پرسی نشستیم .. رضا بغل دستم بود رو کردم بهش و گفتم : میدونی سید برای چی گفته بیایم ... ؟؟ ادامه_دارد 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
« به #بسیجی‌ها خیلے علاقه داشت☺️ و آنها را «دریا دل» می‌نامید او روی ڪارت شناسایی🔖 منطقه‌ی جنگی خود ، علامتی کہ او را عضو سپاه معرفی می‌کرد ، خط زده❌ و در مقابل #بسیـج علامت ضربدر گذاشته بود »🙂 مادرش در همین ارتبـاط سخنی دارد پسرم می گفت « من خاڪ کف پای #بسیجی‌ها هم نمی شوم🍃 ، ای ڪاش یک #بسیجی و در سنگرهای خط مقدم بودم✌️ راوے:حاج_صادق_آهنگران #شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹 📚 صنوبرهای سرخ ص ۸۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۱۱7 ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (پارت ۱۱۸ ) نه والا ما هم بی خبریم .. بعد خندید و گفت : ولی سیده دیگه از این کارهای یهویی خیلی انجام میده ... ما هم عادت داریم .. واقعا ... خوبه اما من دلم می خواد زودتر بفهمم چی شده که سید گفت سریع همه جمع بشین ... حالا الان سید .. همون موقع سید با دو نفر دیگه وارد شدن ... رضا خندید و گفت حلال زاده ان تا اسمشون بردم اومدن .. لبخندی زدم و گفتم اره واقعا ... بعد گفتم راستی اون دو نفر کی هستن که همراه سید هستن ... والا منم خبر ندارم الان میان معرفی می کنن دیگه .‌. همون سید و همراهانش به ما رسیدن و ما هم به احترام بلند شدیم و مشغول احوال پرسی .... احوالپرسی ها که تموم شد صدای بچه ها در اومد که سید چی شده ؟ چرا گفتین بیایم ؟ نگرانمون کردین .. خلاصه سرتون درد نیارم هر کس یه سوالی پرسید ... سید هم گفت خیلی خب بچه ها ساکت همه بشینید که زیاد وقت نداریم و باید بگم که به کمک همه ی شما هم احتیاج هست ...‌ سید زود بگین دیگه .. امون بدین بگم نمیذارین که ... خب گفتم بیاین اینجا که برای مراسم و رزمایش نیرو کم دارین به کمکتون احتیاج داریم .. اقای فلاح و اقای دهقان هر دو مسئول برگزاری رزمایش و هماهنگی جهاد هستند ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۱۸ ) نه و
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... ( پارت ۱۱۹ ) 🌷🌷🌷 بلند شدم و گفتم : خب سید چه‌کاری از دست ما بر میاد .. باید چکار کنیم .. ؟! ببین امیر .. بچه هاا یه اردوی جهادی داریم در جنوب که از بیشتر مناطق میان .. تقریبا میشه گفت بیشتر استانها هستن .. در کنار کار جهادی که انجام میدن براشون برنامه های دیگه هم داریم یه جور امادگی جسمانی و عقیدتی بین بچه ها .. رزم های شبانه و غیره .. ولی خب نیرو کم داریم برای راهنمایی و کمک به بچه ها . میدونم در بینتون هستند کسایی که تجربه ندارن در این زمینه.. اما به کمکشون احتیاج داریم میتونن از بقیه کمک بگیرن ... ولی باید بگم که به همه ی شما احتیاج هست پس سعی کنید با ما همکاری کنید .. خب اگر سوال هست بپرسید اگر هم نه که یا علی ... خیلی دوست داشتم بیشتر بدونم ..‌ نگاهمو تو صورت بچه ها گردوندم همه شور و اشتیاق داشتند به رضا که نگاه کردم برق نگاهش جلوی سوال پرسیدنمو گرفت .. پس سکوت کردم .. سید هم گفت : پس سوالی نیست دیگه ،، خب اسمهاتون بنویسید تحویل بدید که من هم با اقای فلاح و دهقان برای هماهنگی های بعدی میریم و بعد بهتون خبر میدیم ... یکی از بچه ها بلند شد و بعد از برداشتن کاغذ خودکار شروع کرد اسم نوشتن ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۸ ✍ کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #متن_خاطره با ابوا
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۹ 🌸 طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #صلوات #ایده_شهدایی #غیبت #گناه #بی_تفاوت_نبودن http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۹ 🌸 طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #صلوات #ایده_شهدایی #غیبت #
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۹ 🌸 طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #صلوات #ایده_شهدایی #غیبت #گناه #بی_تفاوت_نبودن http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۹ 🌸 طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #صلوات #ایده_شهدایی #غیب
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۹ ✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه : چند تا از رزمنده‌ها یک قرار قشنگ گذاشته بودند: «اینکه هرجا کسی داره غیبت می کنه صلوات بفرستند.» با اینکار هم طرف متوجه اشتباهش می‌شد و غیبت نمی‌کرد ، هم صلوات می‌فرستادند و ثواب می‌بردند. واسه همین هر جا کسی مشغولِ غیبت بود ، یکی می‌گفت: بلند صلوات بفرست ... 📌شهدا نسبت به عاقبت به خیریِ دیگران بی تفاوت نبودند ... ما نیز بی‌تفاوت نباشیم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۹ ✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #متن_خاطره: چند تا از رزمنده‌ه
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۰ 🌸 عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت #ولایت_پذیری #ایمان #مجروح #امام_خمینی #استقامت #ولایت_فقیه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... ( پارت ۱۱۹ ) 🌷🌷🌷
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (پارت ۱۲۰) 🥀🥀🥀 جالب اینحاست که همه بچه ها بدون استثنا اسمشون نوشتن .. دلم می خواست برم پس گفتم اسم منم بنویسن ... مهران و علی هم اسمشون نوشتن .. بعد از چند دقیقه که سر و صدای بچه ها که از سر شور و شوق بود خوابید .. و همه به کار خودشون مشغول شدن . رفتم و جریان از رضا پرسیدم که چی هست و چجوریه .. رضا گفت .. داداش من الان هر چی بگم کم گفتم فقط باید ببینی ... بعد گفت .. امیر کارت نباشه ولی من برای مهران برنامه دارم .. خدا رو شکر که اوردیش و اسشو نوشت .. خب حالا تو ام چه به همم وابسطه شدین یه لحظه تحمل دوری همو ندارین ..‌؟! نه خودت که میدونی یه جورایی مهران نیمه دوم منه باهم کامل میشیم .. حالا نمیشه یه بار کامل نشین .. مهران از اون طرف حرفهای ما رو شنید و اومد بین ما گفت .. نه داداش نمیشه ... اخه ما الان خیلی به هم وابسته شدیم دیگه ... اخه محمدم نیست من میمونم بین شما .. به خدا رحم کنید ... من هنوز جوونم .. از خداتم باشه . لا اقل یکم میخندونیمت مگر نه که با صد کیلو عسلم نمیشه خورد ... اره راست میگه مهران .. واقعا رضا .. هیچی من برم فعلا کاری نداری .. خب حرفتو کامل کن دیگه . !! نه نیاز نیست .. برم کارهامو رو به راه کنم .. که با خیال راحت بیام .. باشه پس فقط یادت نره .. نری یدفعه زنگ بزنی که یادم رفت و نمیام و اینا ... نه خیالت راحت اگه بخوامم فراموش کنم شما نمیذارین یادم بره پس فعلا یا علی یا علی خدانگهدار .. رو کردم به علی و مهران و گفتم شما نمیاین ... ؟! علی گفت نه داداش هستیم فعلا ... مهرانم که دیگه رضا رو دیده بود محال بود جدا بشه .. از بقیه هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون .. ادامه _دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🍀🌺