eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
157 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی رمان نوجوان "مرگ بر مدرسه" اثر کبری التج با معرفی عفت زینلی در روزنامه خراسان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام امروز اولین داستان عاشقانه از این مسابقات داستان‌نویسی حرفه‌داستان را می‌گذاریم. @herfeyedastan
داستان دوم نویسنده : زهرا غفاری نام داستان: یه جای نزدیک وقتی  برای چندمین بار،آن همه شرم  ونجابت را در چشمان سیاهش دیدم، تصمیم گرفتم کمی امتحانش کنم. سربه زیر داشت. از همان ابتدای ورود سلام کرد. لرزش صدایش کاملا محسوس بود. به نظر می آمد کمی معذب است. آخر شهریوری اداره شلوغ پلوغ بود. پشت میزم نشسته ومشغول کار خودم بودم. جلوتر آمد. معلوم بود با چادرش رابطه ی خوبی دارد.روی سرش بازی نمی کرد. دوباره سلام کرد. هم چنان که سرم پایین بود وابلاغ چندتا از معلم هارا می نوشتم ؛ جوابش را دادم  : عه،بازم که شما…مگه پست نگرفتین؟ نگاهی به کاغذ توی دستش کرد وآن را به سمتم گرفت وبا همان صدای لرزانش گفت : رفتم مدرسه رو دیدم خیلی جای پرتیه، یه مدرسه ی نزدیک بهم بدین. تا آمد حرفش را ادامه دهد؛  دوتا دختر جوان هم سن وسال خودش ، بدون چادر، شلوغ و پر سرو صدا ، وپراز شیطنت به اتاق آمدند. وقتی جلوی میزم ایستادند. از حرکات جلف دخترها خوشم نیامد. توی این دوهفته حرکت زشتی از مرضیه ندیدم. مرضیه؟ وای!!! زبانم را گاز گرفتم و توی  دلم از خودم خجالت کشیدم. خیلی پر رویی کردم. خانم اسدی کناری رفت ومنتظر ایستاد. آقای محمودی ،همکارم که میزش کنار میز من بود،هم چند تا ارباب رجوع داشت. دوتا دبیر جوان به لیست مدرسه های خالی، که به دیوار چسبانده بودیم نگاه کردند. با نارضایتی پستشان را گرفتند، ولی خندان، از اتاق بیرون رفتند. تا ظهر چند دبیرستان وهنرستان کنار شهر هم پر شد واو هم چنان روی صندلی هایی که کنار دیوار قرار داشتند نشسته بود و منتظر، همکارانش را نظاره می کرد.هربار که نگاهش می کردم، وجودم مالامال از شوق می شد. عمدا نگهش داشته بودم ؛ تا جای خوبی برایش پیدا کنم. اما بدم هم نمی آمد کمی اذیت وامتحانش،کنم. شده بود ساعت بیست دقیقه به یک. برای خودم یک چایی ریختم وخیلی جدی گفتم : خانم؟ اتاق کمی خلوت شده بود.پر شتاب از جایش بلند شد. مانده بودم چرا چادرش یک ذره هم روی سرش جابجا نمی شود. یادم به ملیحه خواهرم افتاد که از این گوش تا آن گوش یک کش سه سانتی زیر چادرش دوخته بود..و من هم کلی مسخره اش کرده بودم. به سمت میزم آمد .نگاه نگران وحرکتش دلم را دیوانه کرد. دو هفته  آزگار بود از صبح می آمد تا پست نزدیک تری بهش بدهیم . پرسیدم : گفتی رشته ت چی بود؟ هول شد . خوشم آمد. هول شدنش هم‌شیرین بود. با همان صدای نازک و لرزانش گفت: زمین شناسی. با اینکه نیاز به آدرس منزل نبود گفتم : آدرس خونتون رو پشت برگه تودستت بنویس بذار روی میز نگاه زیبا ومتعجبش  را یک لحظه به من دوخت . تلاطم قلبم با تپش های شدیدش داشت رسوایم می کرد. لرزشی که توی سلول‌های بدنم،  افتاده بود را سعی داشتم با جرعه جرعه ،نوشیدن چایی ام مهار کنم.   لبخند محوی زد وبا همان شرم پنهان گفت: یعنی برم ،فردا بیام؟…مگه آدرسم لازمه؟ دستم می لرزید وسعی می کردم لیوان چایی را محکم نگه دارم. آقای محمودی که دیگر ارباب رجوع نداشت ،نگاهی به خانم اسدی کرد وگفت: مگر شما پست تون رو نگرفتین؟ به جای خانم اسدی من جواب دادم : گرفتن ،می خوان عوض کنن. چند تا پسر و دخترجوان و تازه کار دیگر به اتاق آمدند وسر آقای محمودی شلوغ شد و من هم هنوز جواب خانم اسدی را نداده بودم. رضایتی شیطانی از اینکه مثل هرروز تا ظهر نگهش دارم تا، ببینم امتحانش را خوب پس می دهد یا نه؟ دلم را خوشحال می کرد. انصافا دختر خوبی بود. به مامان سمیرا جریان را، گفته بودم . قرار بود آخر وقت اداری بیاید ببیندش. من که دیوانه اش بودم . خدا کند مامان هم بپسندد. خانم اسدی کمی معترض شد: ببخشید اقا، برم ،فردا بیام؟… انگار معنای حرفش را هنوز نفهمیده بودم. لیوان چای ام را توی دستم فشار می دادم . به تفاله های ته آن نگاه می کردم. اتاق مرتب پرو خالی می شد ومن این بیچاره را هنوز، توی برزخ نگه داشته بودم. نگاهم به در بود تا مامان بیاید و انتخاب پسرش را تحسین کند. رو به خانم اسدی گفتم : دارم می گردم ..البته این را که الکی می گفتم .منتظر مامان بودم . آقای محمودی دوباره سرش خلوت شد. به سمتم گردن کج کرد وگفت : بابا همون پست رو بهش بده بره دیگه ،اینقد اذیتش نکن. خانم اسدی سر به زیرروی صندلی نشسته بود. .لبه های چادرسیاهش روی زمین پخش شده بود. از توی راهروی عریض اداره، هنوز هم، همهمه ی ارباب رجوع به گوش می رسید. به آقای محمودی نگاه کردم وخیلی آرام گفتم : منتظر مامانم.آقای محمودی گفت: حسابی گلوت گیر کرده ها… پاسخی ندادم ولی قلبم تند تند می زد. ساعت نزدیک به دوی بعداز ظهر بود که خانم اسدی خسته از جا بلند شد. چشمانش بی حال بودند .عصبانی بود .اما خستگی قدرت تکلم واعتراض را ازش گرفته بود. جلوی میز ایستاد . نگاهش کردم ودلم دوباره دیوانه شد از این همه نجابت وصبوری . 👇👇
. با همان صدای شیرین ودلنشینش عشق را در تک تک سلول هایم تزریق کرد: اشکال نداره ،میرم همون مدرسه ای که بهم دادین. بدن سست وبی حالم را تکانی دادم. آقای محمودی از جایش بلند شد و گفت: من رفتم مسعود، کاری نداری؟ بی حال تر ازآن بودم که به احترامش بلند شوم. او هم حالم را می فهمید.. از اتاق که بیرون رفت ؛ خانم اسدی هم خداحافظی کوتاهی کرد.به سمت در اتاق به راه افتاد.نگاهم پشت سرش بود. تا آمد از اتاق خارج شود؛ درست روبروی مامان که تازه به در رسیده بود قرار گرفت. چند لحظه به سکوت گذشت ویک دفعه دیدم هردو شادمان ومتعجب یک دیگر را درآغوش کشیدند.  _ واای عزیزم  دختر قشنگم! …کجا بودی؟چقدر عوض شدی. مامانت  بهم، گفته بود درس می خونی  مات ومبهوت حرکاتشان بودم.  دو دقیقه بعد خانم اسدی بی خبر از همه جا، خداحافظی کرد و وارد راهرو شد. مامان روبه من از همان جا  پرسید: همین بود؟ این که دختر روضه خون محل خودمونه…این مرضیه خانم بود . از اسمش هم نفهمیدی. مامان در حالیکه به بیرون نگاه می کردگفت : چقدر تو گیجی بچه…چه جوری پشت ا ون میز نشستی؟  واقعیتش خودم هم نفهمیدم، نشناختن ...دختر... روضه خوان محله ی ما چه ربطی به پشت میز نشستن من داشت؟ خنده ام گرفت. مامان بلافاصله به دنبال خانم اسدی از اتاق خارج شد. از جا بلند شدم . کتم را برداشتم. کیفم را به دست گرفتم. ابلاغ جدید ی را که همان موقع برای خانم اسدی نوشته بودم را از روی میزم چنگ زدم و شتابان از اتاق خارج شدم وتوی راهرو دنبال سرشان به راه افتادم… . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
داستان دوم #مسابقه_داستان‌نویسی نویسنده : زهرا غفاری نام داستان: یه جای نزدیک وقتی  برای چندمین بار
📙"نقد داستان "یه جای نزدیک" 🖋 منتقد: توران قربانی صادق باسلام خدمت نویسنده محترم خانم زهرا غفاری در مورد داستان " یه جای نزدیک " ژانر عاشقانه * اولین موردی که می خواهم اشاره کنم عنوان داستان است که مناسب یک قصه عاشقانه نیست . * نمی توان با آوردن چند توصیف کوتاه از ظاهر زیبای یک شخصیت " هول شدن - طپش قلب - صدای شیرین " کسی را عاشق قلمداد کرد . هر چند شنیده ایم که عشق با اولین طپش های نامنظم قلب شروع می شود . * ژانر عاشقانه توضیحات خودش را دارد که ان شاالله در برنامه ای خدمتتان در معرفی می کنم . * در شخصیت پردازی یک مرد موفق بوده اید . * دیالوگ نویسی کارتان قابل قبول هست و احساس می کنم حواستان به گفتگوهای دور و برتان هست . * یک واژه سازی داشتید. می دانید که یکی از مهارت‌های نویسندگی خلق واژه های جدید زبانی هست که در دیگر آثار به کار نرفته باشد و خواننده اولین بار آن کلمه را ببیند . مثل همین که شما نوشته اید " رضایتی شیطانی " . * از اوج خوب داستانتان ممنون هستم . * دخترم چند کتاب در ژانر عاشقانه خدمت شما و داستان نویسان عزیز معرفی می کنم . امیدوارم تهیه کنید و مطالعه نمایید . 📚📚📚📚 * شوهر آهو خانم - علی محمد افغانی * چشمهایش - بزرگ علوی * سال بلوا - عباس معروفی * عشق و چیزهای دیگر - مصطفی مستور * دختر پیچ - سعیده شفیعی * بامداد خمار - فتانه حاج سید جوادی * دالان بهشت - نازی صفوی * غرور و تعصب - جین آستین * برباد رفته - مارگریت میچل * دفتر خاطرات - نیکوس اسپارکس * بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 🖋📙🖋📙🖋📙 اینجا حرفه‌داستان است. با حرفه‌داستان، حرفه‌ای داستان بنویس. @herfeyedastan 🖋📙🖋📙🖋📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب "کمی شبیه خدا" منتشر شد نویسنده: زهرا غفاری انتشارات صریر 🌹🌹🌹🌹🌹 فعالیتی از گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹
📚 معرفی کتاب کمی شبیه خدا داستان در مورد دختر دبیرستانی هست که خیلی نرمال نیست اهل سیگار و دارای فساد اخلاقی هست، به صرف باهوش بودن از طرف مدیر مدرسه انتخاب میشه برای سرزمین راهیان نور ودر سفر به سرزمین شلمچه انقلاب درونی در او رخ می دهد. 📚📚📚📚📚 حرفه‌داستان @herfeyedastan 📚📚📚📚📚
شهادت امام حسن عسگری علیه السلام تسلیت@herfeyedastan
داستان سوم 🕯الهام نویسنده: محبوبه میرزایی سعید آرام و خسته از دیوار شیشه ایicu به او خیره شده بود. اشکها دشت گونه هایش را سیراب کرده،انگار ساعت‌ها پشت این دیوار شیشه‌ای گریسته بود . با هر بار نفس کشیدن الهام او نیز پلکی بر هم میزد چشم هایش را می بست و نگران باز می کرد. نکند این آخرین نفس او باشد . همینطور لحظه لحظه آشنایی با الهام و خاطراتش را مرور می‌کرد. وقتی بسیار خسته و ناامید از زندگی در نوبت رادیوتراپی نشسته بود نگاه الهام را روی چشم‌هایش احساس کرده، الهام برایش روزنه امید بود.سعید قاصدکی را می ماند که باداو را به هر سو برده و اینک در دستهای الهام جای گرفته و رشد کرده بود. الهام با لبخند زیبایش و چشمان پر برقش به استقبال ناامیدی و تنهایی های او آمده، سرمستی و شادابی برایش به ارمغان آورده بود. باعث شده بود. هردوبر مهمان های ناخوانده بدنشان پیروز شوند. پانزده سال از این دیدار شفا بخش می گذشت. حالانمی دانست خود را دلداری دهد یا الهام را؟ کاش چشم‌هایش را باز می‌کرد این بار نوبت او بود که امید و شادی به الهام هدیه کندولی .... چند صباحی بود که دوباره آن غده لعنتی توی سر الهام جا خوش کرده بود. _ سعید چند وقته سردرد دارم". _بیا بریم پیش دکتر اسکن ازسرت بنویسه". _" باشه برای هفته دیگه نوبت میگیرم". _ الهام زودتر لطفا اگه میشه برا فردا ". چند روز بعد الهام با خوشحالی در حالی که سی تی اسکن همراهش بود به دفتر کار سعید رفت. سعید نگاهی به اسکن کرد و گفت:" الهام جان به نظر مشکوک میاد". _ "نه عزیز جان! تازه از پیش دکترم اومدم گفت چیزی نیست. سردردها ممکنه عوارض درمان های گذشته باشه . بعد با لحنی سرزنش آمیز به سعیدگفت:" نکنه فکر کردی بیشتر از دکتر میفهمی"؟ _"الهام جان انشاالله که همینطور باشه". سعید لبخندی به چهره نشاند.اما نتوانست لرزشی که در دلش افتاد را آرام کند. الهام با شنیدن حرفهای دکترجان دوباره گرفته بود و حتی به سردردها اهمیت هم نمی داد. تا اینکه کم‌کم در هنگام راه رفتن دیگر تعادل نداشت. چند قدم که برمی‌داشت به زمین میخورد . نیمه های مرداد بود و الهام با انرژی صبح را آغاز کرد. مثل همیشه تمام خانه را برق انداخته بود. میز صبحانه را که چید، سعید را صدا زد. _سعید جان صبحانه حاضره. سعید چند لقمه به سرعت در دهان گذاشت و از الهام خداحافظی کرد. الهام سهیل و مهیار را با همان صدای مهربان مادرانه اش از خواب بیدار کرد. سهیل سه ساله دل کندن از رختخواب برایش سخت بود. _" مامان می خوام بخوابم". _" پاشو عشقم ،صبحانه که دوست داری برات آماده کردم". سهیل خرامان خرامان خود را از رختخواب بیرون کشید و سر میز صبحانه رساند. اما مهیار ۱۴ ساله که انرژی اش مثل الهام بود، به سرعت از رختخواب جدا شد. _"مامان چه کردی"! _" نوش جان پسرم ". الهام با شوقی مادرانه صبحانه خوردن فرزندانش را نگاه می کرد و با چنان عشقی لقمه در دهان سهیل می گذاشت که از نگاه تیز بینانه مهیار مخفی نماند. _" چیه مامان؟ چرا اینجوری نگاه می کنی"؟ _"عزیزم دیگه مرد شدی ". مهیار خنده ای کرد و با شرم سر به زیر انداخت. _"کومامان ؟سیبیل نداره که مرد شده باشه". _" سیبیل هم در میاره". الهام در حالی که میز صبحانه را جمع میکرد جلوی چشمانش تیره و تار شد. با خود گفت:" امروز خیلی خسته شدم". خود را به مبل راحتی رساند و روی آن نشست چند لحظه چشم هایش را روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید. اما به محض این که از جایش بلند شد بیش از یک قدم نتوانست بردارد و نقش زمین شد. مهیار شتابان به سمت مادر دوید و سهیل که ترسیده بود فریاد زد:" مامان"! حالا یک هفته بود که از این ماجرا می گذشت و الهام در اتاق آی سی یو هنوز خستگی آن روز به در می کرد. در این یک هفته روزی نبود که سعید خود را به بیمارستان نرسانده، از پشت شیشه icu جسم نیمه جان الهام را نظاره نکرده باشد. اشکهاامانش را بریده بود. دیگر حتی پلک هم نمی توانست بزند آرام روی صندلی بیمارستان نشست.گوشی اش را دراورد و عکس هایی که با الهام گرفته بود را تماشا می کرد. وقتی به آخرین عکس رسید خاطرها برایش زنده شد. آن روز الهام بعد از نماز ظهر سر به سجده برد. او بالای سر الهام گوشی به دست نشسته و این عکس یادگاری وقتی بود که الهام سر از سجده برداشت. _ "الهام چی میگی با خدا "؟ الهام مثل همیشه لبخندی زد و گفت:" عزیزجان حرفهای نگفته زیاد دارم". مگر می شود به الهام چیزی بگویی و تو را عزیز جان خطاب نکند. حالا سعید بود و مرور خاطرات گذشته. _"خدایا این چه تقدیر است؟اورا بر سر راهم قرار دادی تا امید بخش باشد .می خواهی باز صبرم را بسنجی؟دیگر طاقتی برایم نمانده". سعید در این افکار غوطه ور بود که ورود شتابان پرستار به اتاق icuتوجه اش را جلب کرد. 👇👇👇