eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
446 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
197 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🔔 زنگ آموزش داستان‌نویسی @herfeyedastan
تفاوت قصه و داستان- زبان ۳.m4a
زمان: حجم: 5.4M
🎧 فایل آموزشی تفاوت داستان با قصه قسمت سوم مدرس: توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان هفتم داستان: دلنشین‌ترینم نویسنده: مسعود برکتی همیشه یه اولین بار هست دیگه، اصلا به من چه، خودت اومدی. چقدر محترم و مودب بودی. چقدر با حیا، اصلا وقتی تو اینجوری بودی منم اینجوری شدم. خواستم شبیه تو بشم. با خودم فکر کردم بیشتر باهات وقت بگذرونم. ولی خب نمیشد بهت بگم شماره بده یا بریم کافه و... ما شبیه هم نبودیم، میترسیدم ظاهرم رو ببینی و قبولم نکنی. ولی چه کنم با این همه محبتی که از تو توی دلم افتاده بود؟ میشه بگی چجوری انقدر توی دلم جا باز کردی؟ راستش خودم میدونم. منی که مذهبی نبودم از طرف دانشگاه به خاطر جنگولک بازی و مسخره بازی های خودمون هم که شده رفتیم سفر، مشهد، حرم امام رضا. کل سفر به بهونه ی زیارت با دوستام میرفتم خرید. چه بازاری داره مشهد. دو روز مونده بود برگردیم مسئولمون فهمید، آخ که چقد بد شد، بدجوری قاطی کرد. هرچی نصیحت اومد به دهنش نثارم کرد. از امام رضا خجالت نمیکشی؟ ما اینجا مهمونیم .تو معرفت نداری یه بار بری به میزبانت سلام کنی و ببینیش؟ و ... منم سر به زیر از خنده سرخ شده بودم. آخرش خودمو جمع کردم و گفتم چشم میرم . ولی نشد که برم بلکه با هم رفتیم، با مسئولمون. بسوزه پدر بی اعتمادی . رفتیم داخل حرم ،چه حرم قشنگی، جون میده اینجا معنویت نوش جان کنی. انقدرم که شلوغه خوت که راه نمیری، میبرنت. یهو هل داده شدم جلو، رفتم نزدیک نزدیک ضریح، با ضریح چشم تو چشم شدم. نمیدونم ولی یه جوری بود انگار با امام رضا چشم تو چشم شدم. یهو دلم شکست و اشکم اومد بدون اینکه اراده کنم، منی که فقط تو ظاهر شاد بودم و درونی تنها داشتم، یهو گفتم : *امام رضا ببخشید بی زحمت اگه میشه یه دوست واقعی بهم لطف نه بدید نه یعنی میخوام نه نه منظورم اینه که مرحمت کنید... آره مطمئنم تو همون مرحمتی امام رضایی. سر درس و سفره و وقت ظرف شستن و تفریح و ... همش یادتم، چیکار کنم باهام صمیمی بشی دختر خوب. بالاخره دل رو زدم به دریا، اومدم جلو. تهش چیه؟ هرچی میخوای بهم بی محلی میکنی و چهارتا تیکه ی بسیجی وار میندازی و تمام، منم یا قاطی میکنم یا میزنم زیر گریه. مرگ یه بار دیوونگی هم هزار بار. اومدم جلو. *سلام دختر خانوم خانوم خوبید *ممنون قربانت. ببخشید اسم شما چیه؟ ؟ *عه ببخشید یهو رفتم سر اسم. راستش هول شدم. شما این تیپی من این تیپی . ببخشید خواهش میکنم. اشکالی نداره. اسمم زینب هست. *چه اسم قشنگی. ما هم دانشگاهی هستیم. خوشبختم. *میگم شما وقت آزاد... عه ینی میگم شما بیشتر چه زمانی .. عه ...خب ... زینب خانوم راستش میخواستم اگه بشه وقتت رو بگیرم و یه کم با هم صحبت کنیم. ؟ باشه اتفاقا امروز وقت دارم . استاد کلاس آخرمون نمیاد. *جدی؟ ایول ... یعنی احسنت. خب منم کلاس آخررو میپیچونم و میام. کجا بریم؟ ؟ *آره خیلی مهم نیست. راستش از این استاداس که شروع میکنه به حرف و اول و آخر حرفشو نمیفهمی. همش میخواد ما رو بفرسته آمریکا. حضور غیاب هم تو کارش نیست . پس تو کافه ی دانشگاه منتظرم. *ممنون عزیزم. ممنون از برخورد خوبت. ممنون که بهم وقت دادی. میکنم. کاری نکردم. راستی شما اسمتون رو بهم نگفتید؟ *من اسمم عسل هست. قشنگه؟ که قشنگه. مثل خودت. خوشبختم آبجی. فعلا وای که نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی بهم گفتی آبجی. بی صبرانه منتظر اومدن توی کافه بودم. یه ربع زودتر اومدم. دیدم یه چیزی کمه. آره باید برات گل میخریدم. شاید برای دوستی مون مقاومتت کم بشه. اصلا نمیدونم با این اخلاق خوبت مقاومت میکنی یا نه . تو اومدی و جرقه های دوستی مون شروع شد . *سلام زینب بانو عسل خانوم. خب من در خدمتم *این گل تقدیم به شما چقد قشنگه. ممنون *راستش زینب جان .. عه .. اجازه هست برم سر اصل مطلب؟ راحت باش *ببین من از شما یعنی از ادب و با حیا بودن و تیپ شما خوشم میاد. میخوام اگه بشه بیشتر با هم وقت بگذرونیم. یعنی اگه افتخار بدی با هم دوست بشیم. میشه ؟ که میشه رفیق. از الان به بعد با هم رفیق رفیقیم. دستتو گرفتم و تو دستام فشار دادم. حس کردم باید خیلی تلاش کنم که این دوستی رو نگه دارم. * زینب من میخوام شبیه تو بشم. ولی خب سخته. نمیدونم چقد شبیه منی ولی اگه من موهامو کامل بپوشونم و تیپ اینجوری نزنم خیلی از دوستامو از دست میدم. فامیلام مسخرم میکنن. اصلا تو خونه هم بهم تیکه میندازن. از یه طرف میخوام شبیهت بشم از یه طرف اینجوریه. تو بگو چه کنم رفیق؟ # خب اولا این غصه نداره. ثانیا همینه عزیزم همینه که گفتی. تا بوده همین بوده.یه سری ها که واقعا عقده ای هستن ما چادری ها رو مسخره میکنن. اما بقیه که مسخره بازی در میارن برای همه اینجورین. یعنی چادری و مانتویی نداره. کارشون مسخره کردنه. ببین سخته ولی کم کم میشه. باید تلاشتو بکنی. 👇👇
و تو هر کلمه ای که میگفتی قند در دلم آب میشد.تصمیم گرفتنم به خاطر تو به خاطر اثبات علاقه ام به تو شبیهت شوم. وای زینب من. زینب امام رضایی من. *سلام زینب جان. عزیزم. نگاه کن نگاه کن. همش دو ماه از دوستی مون گذشته ها. نگاه کن چه خوش تیپ شدی . چادرشو نگاه کن. قاب روسریشو نگاه کن .مُردم برات عسل خانوووم. *زینب نمیدونی چه دو ماه سختی بود .نصف مهمونی ها رو نرفتم. دوستام میگفتن تو با ما نیا بیرون. دادشم تیکه مینداخت. البته مامانم میزد تو دهنش دیگه ساکت شد. مامانم داره پر میکشه برام. میگه ازت راضیم. چه حس خوبی داره. اصلا قبل این به فکرم نرسید یه بار امتحانی چادر بپوشم ببینم چه جوریه. باشه. سختی هاشم به جون خریدی میدونم. ولی عزیزم اون تیپت هم سختی های خودشو داشت. *آره راست میگی. چشم بود که میخواستن منو بخورن. آدمای هیز. این تیپم بهتره. سختی هاش کم تره حداقل. زینب شبیه هم شدیما. حتی روسری هامون. خیلی خوشحالم خوشحالم رفیق *زینب میدونی چقد دوست دارم. عسل خانوم. رفیق خوبم. *خب چیکار کنیم؟ کربلا *هان؟ کربلا؟ یهویی ؟ خب یهویی. دوستای خوب اینجورین. با هم میرن سفر مخصوصا کربلا. *زینب آخه ... یه کم میترسم چی *نمیدونم . من تاحالا کربلا نرفتم. کلا تو عمرم یه بار مشهد رفتم. برم اونجا چیکار کنم؟ چی بگم؟ به قول مسئول مشهدمون اگه حقشو ادا نکنم چی؟ اگه ... جانم . دستتو بده من. آروم باش . اینایی که میگی خوبه. ولی ما داریم میریم کربلا. اصلا نیازی نیست انقدر سخت بگیری. فقط بریم همین. اونجا خودشون میدونن با دلت چیکار کنن. فقط باید بریم. *زینب خودتم میدونی الکی گفتم دوست دارم. دوست داشتن چیه، من عاشقتم. باشه به خاطر تو میام. حالا باید چیکار کنیم؟ بریم. فقط خودمونو برسونیم کربلا. کارهاتو انجام بده که من یه کاروان مسافرتی خوب سراغ دارم. *باشه من بلیط هواپیما میگیرم عزیزم خود کاروان میگیره نیازی نیست ... تو را در آغوش گرفتم و به سفرمان فکر کردم. هیچ وقت نگفتم ولی میخواستم در کربلا دعا کنم بیشتر از این که هست عاشقت شوم. برای اینکه این دوستی تداوم بیشتری داشته باشد. چه سفر عجیبی بود. بدجور با دلم بازی کرد جناب آقای امام حسین جانم. منی که میخواستم بیشتر عاشق تو بشم و تو بشی همه ی زندگیم، دیگه از فکرت بیرون اومدم. زینب عزیزم ، اگر تو تا اون لحظه بیشتر دلم رو اشغال کرده بودی، امام حسین تمام دلم را برای خود کرد. تو دوست همیشگی من هستی تا آخر عمر. ولی دیگه من فقط یک عشق دارم. حضرت حسین فرزند مولایمان علی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر
داستان هفتم داستان: دلنشین‌ترینم نویسنده: مسعود برکتی همیشه یه اولین بار هست دیگه، اصلا به من چه، خ
📕 نقد داستان "دلنشین ترینم" 🖋 منتقد: استادتوران قربانی ‌ باسلام خدمت نویسنده محترم داستان " دلنشین ترینم " جناب آقای مسعود برکتی * شروع داستان چنان مرا گرفت که فکر کردم با یک عاشقانه زیبا روبرو هستم و دوستان در حرفه داستان هم اگر بخوانند ابتدا متوجه این مورد خواهند شد . اما در نهایت به نمونه ای از برنامه " از لاک جیغ تا خدا " رسیدم ، که شما به آن دیالوگ اضافه کرده بودید . * از زاویه دید " تک گویی " که کمتر مورد استفاده نویسندگان قرار می گیرد خوب بهره بردید . * خواننده را در بخش ابتدایی خوب در تعلیق نگه داشتید " خدایا این پسر است ؟ چه کلمه های احساسی بکار می برد " ولی وقتی متوجه می شویم عسل دختر قصه است . باورمان کمتر می شود . * زاویه دید انتخابی شما شاید برای عاطفی نوشتن نه عاشقانه نوشتن گزینه بهتری باشد اما جایی برای تفکر خواننده نمی گذارد . * از بخش روبرو شدن عسل با ضریح لذت بردم " با امام رضا چشم تو چشم شدم " . * در بخش تنه داستان که راوی وارد گفتگو با زینب می شود متاسفانه با دیالوگ های پیش پا افتاده مواجه هستیم که معلوم است اینها را یک پسر می تواند به دختری بگوید . اگر چند جمله را هم حذف کنیم لطمه ای به اثر وارد نمی شود . * جمله های خوب و تاثیر گذاری داشتید " تو همون مرحمتی امام رضایی - چهار تا تیکه بسیجی - هر کلمه ای که می گفتی قند در دلم آب می شد - جناب امام حسین جانم ". * پویایی شخصیت در داستان زمان بر است و این در دو ماه ممکن نیست . کاش حوادثی می آوردید . * آقای برکتی ما عسل را با همه به قول خودش جنگولک بازیهایش پسری دیدیم که دوست دارد با دختری نجیب دوست بشود . * منتظر داستانی از شما می مانیم که شخصیت از جنس خودتان باشد و ببینیم چکار می کنید . موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 🖋📕🖋📕🖋📕 گروه ادبی حرفه‌داستان،،نامی آشنا در زمینه ادبیات دراماتیک @herfeyedastan 🖋📕🖋📕🖋📕
🎧 داستان کوتاه «رانده شده» از وودی آلن با صدای بهروز رضوی https://eitaa.com/herfeyedastangroup/191 📚📚📚📚📚 داستان‌ها را در کانال آرشیو کتاب و داستان، بخوانید و بشنوید 👇👇 @herfeyedastangroup
پیشنهاد می‌کنم هر روز در کار نوشتن باشید. مستمر باشید بهتر است تا اینکه یک روز، خیلی زیاد بنویسید ولی در طول یک هفته، اصلاً چیزی ننویسید. نویسندگی را یک فرآیند یا یک پروژه در نظر بگیرید و هر روز برای آن تلاش کنید. 🖋📚 زهرا ملک‌ثابت https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d 🪁🪁🪁🪁🪁🪁🪁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان هشتم داستان: ویلچر نویسنده: مهری جلالوند ظهر تابستانی که پرنده هم پر نمی‌زد مریم غرق چرت زدن بود که صدای زنگ او را از خواب بیدار کرد رفت و در را باز کرد با عمه‌اش روبرو شد که چندین کیلومتر از آنها دورتر بودند. مرد جوان بلند بالا و خوش هیکلی که اتوی شلوارش هندوانه را قارچ می‌کرد روبرویش بود نگاهشان به هم گره خورده بود. نمی‌دانست همان پسر عمه‌ای است که چون چند سالیست در تهران درس می‌خواند و او را ندیده این همه تغییر کرده فقط چهره قبل او یادش بود. آنقدر مرد شده بود ایش کاملاً غریبه بود انگار که هرگز او را نمی‌شناخت با سلام مریم دستان عمه حلقه‌ای شد دور گردن مریم و بوسه آبداری که سه بار بر گونه‌های مریم نشست. پسر جوان با چشمان سیاه درشتش که از مریم برداشته نمی‌شد جعبه شیرینی خامه‌ای را با گفتن بفرمایید خدمت شما ناقابله تقدیم مریم کرد، مریم هم دستی سر و رویش کشید و گره روسری‌اش را محکم‌تر کرد و با همان نگاه متعجب شیرینی را گرفت و تشکر کرد. ناگهان صدای مادر بلند شد کیه مریم ؟چرا تو نمیاد؟عمه ملوک ،خوش اومدن، خوش اومدن. بفرمایید. بعد از سلام و احوالپرسی مفصل مریم هست حسب دستور مادر شربت آلبالویی که رنگش با آدم حرف می‌زد و تکه‌های یخ و خاک شیری که با گل محمدی فریز شده بود و به قولی خیلی شیک و مجلسی بود آورد و همه گلویی تازه کردند. عمه ملوک دستانش را بلند کرد به درگاه خدا و گفت الهی عاقبت بخیر شیر ،دختر مریم سری تکان داد و گفت مرسی عمه جانم. صحبت‌های اولیه شروع شد و بحث که گل انداخت پدر هم از سر کار آمد. مریم دستی در آشپزی داشت عمه هم بدش نمی‌آمد او را محکی بزند به بهانه صحبت و درد دل با مادر مریم را فرستاد آشپزخانه و گفت دخترم قورمه سبزی، چلو مرغی، چیزی درست کن زیاد خودت را زحمت نده. مریم با اشاره دست مادر را به آشپزخانه کشاند و سوالاتی پرسید و دست به کار شد بوی پیاز داغ و گوشت تفت داده و بوی سبزی تازه‌ای که در ظرف دیگری تفت می‌خورد تمام فضای خانه و حیاط را درگیر کرده بود ،پسرعمه که حالامریم دیگر او را می‌شناخت از در وارد شد به به چه کردی، دختر دایی معلومه حسابی خانم شدی،عاشق قورمه سبزیم. معلومه قورمه سبزی مامان پزی قراره مهمونمون کنی! مریم که عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود و صدای تپش قلبش را می‌شد شنید و قلبی که انگار از بیرون می‌تپید سرش را پایین انداخت و گفت نه اینجوریام نیست فقط یه چیزایی بلدم خدا کنه خراب نکنم. که آقا امیر گفت نه مطمئنم همون دختری که من از بچگی می‌شناختم همیشه لوازمش مرتب بود و خونه بازی می‌کرد و تو رویاهاش مادر چند تا بچه بود و موهای عروسک هاش رو شونه می‌کرد حتماً و آشپزی می‌کرد حتماً کد بانوی قابلیه مریم گونه‌های سرخ شد و لبخند زیبایی زد. خوب مریم خانم بگو ببینم رشتت چیه؟ من تجربی میخونم. امسال هم انشالله کنکور دارم. خوبه !خودم کمکت می‌کنم، منم پزشکی خوندم دندانپزشکی .دندون خراب داشتی خودم در خدمتتم. یکهو با هم زدن زیر خنده. صدای قهقهه مریم و امیر دل عمه ملوک را قرص می‌کرد که پسرش گربه را دم حجله کشته و مرحله اول را خوب پیش رفته و دل مریم را به دست آورده. امیر با صدای ملوک راهی پذیرایی شد تا تنظیمات تلویزیون منزل دایی را درست کند. همین که گام‌های امیر به جلوبرداشته می‌شد چشمک عمه ملوک به نشان پیروزی هر دو را سر ذوق آورد. مریم هم با همان جعبه شیرینی دم در و سوال‌هایی که امیر در آشپزخانه پرسیده بود حساب کار دستش آمده بود. لرزش دستان مریم و خنده‌های بی‌دلیل که گاه در پس خیره شدن‌های چند ثانیه مریم به افق بر صورتش می‌نشست دلدادگی مریم و امیر را تایید می‌کرد مادر خوب مریم را می‌شناخت آن اعتماد همیشگی و سر زبانی که مریم داشت گویی به مرخصی رفته بود. بساط شام برپا شد و سفره رنگین با چیدمانی زیبا و مجلسی دل از همه برده بود. بوی قورمه سبزی خانه را هفت محل پایین‌تر می‌شد استشمام کرد ته دیگ کنجد زده طلایی وسط سفره بدجور نورافکنی می‌کرد. سالاد شیرازی و ترشی لیته‌ای که در پیاله‌های آبی سفالی در کنار بشقاب‌های قورمه سبزی روغن انداخته با دنبه آب شده و برنج محلی که بوی ناب روغن کرمانشاه از آن بلند شده بود همه را پای سفره کشاند. به به مریم خانم الحق که برادرزاده خودمه دست مریضا چه کردی، ابرویی که امیر بالا انداخت و تعریف‌های پی در پی عمه ملوک دل مادر مریم را بیشتر شاد می‌کرد و مادر شانه‌ای راست کرد و سری تکان داد و گفت آفرین دخترم. همه چیز خوب پیش می‌رفت عمه ملو گردنبندی که یادگار مادرش بود را از گردنش درآورد و به عنوان نشان نامزدی کردن مریم انداخت. سرتا پای مریم را با نگاهی عاشقانه برانداز کرد و ماشالله گفت و ان یکادی خواند و به او فوت کرد که از چشم بد دور باشی دخترم. انگشتان کشیده و قلمی مریم وقتی که گردنبند را لمس می‌کرد آنقدر صحنه زیبایی بود که گویی همچون قاصدک میل پرواز داشت. 👇👇👇👇
قرار شد یک ماه دیگر همزمان با تولد امیر جشن عقد و عروسی مفصلی به پا شود روز جشن بود همه چیز در عالی‌ترین شکل ممکن به راه بود . حیاط گلکاری و ریسه‌های رنگی چراغی که سرتاسر کوچه به پا شده بودند، بوی دود اسفندی که فضا را بیشتر درگیر کرده بود.مهمان‌هایی که با لباس‌های رنگارنگ و شادی متبلور در صورتشان منتظر عروس و داماد بودند ،گوسفند بیچاره‌ای که لب حوض مشغول خوردن آخرین غذایش کاهوی سبز و تازه‌ای بود، دخترکان کوچکی که با لباس‌های عروس مجلس را زیباتر کرده بودند یک جشن کامل را نمایان می‌کرد. صدای بوق زدن‌های متوالی آمدن عروس و داماد را خبر می‌داد میهمان‌ها با دست و جیغ و کل کشیدن میزبان مریم و امیر بودند، در ماشین شاسی بلند مشکی که با گل‌های رز قرمز گلکاری شده بود باز شد. کفش‌های سفید و مریم با آن وقار خاصی که داشت آرام روی زمین گذاشته شد در حالی که دست راستش دسته گل قرمز رز قرمز بود و دست دیگرش دامن لباسش را جمع می‌کرد که زیر پایش گیر نکند.آرام آرام با متانت تمام قدم برمی‌داشت لباس سفید پف‌دار با شنل سفید بلند که فقط کمی از صورتش معلوم بود و امیر که با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز با آن هیکل ورزشکاری و ساعت نقره‌ای کله گنده‌ای که دستش کرده بود خیلی توی چشم بودند. همه مات و مبهوت این همه زیبایی شده بودند ،پچ پچ‌ها شنیده می‌شد چقدر به هم می آیند. به جایگاه که رفتند شنل که برداشته شد و توری را که امیر بالا زد تازه زیبایی سر چندان مریم نمایان شد، صورت زیبا و دستان بلورین با آن موهای طلایی نیمه افشان و تاج زیبای نقره‌ای چشمان رنگی که بیشتر از هر چیزی توی چشم بود دل‌ها را مجذوب خودش کرده بود.رقص گردنبند طلاسفیدروی گردن مریم نگاه‌ها را میخکوب خودش کرده بود. انگار هیچ چشمی دوست نداشت از مریم و امیر برداشته شود دستان مریم و امیر که محکم قفل هم شده بودند به عهد پایبندی می‌بستند دیدنی بود خطبه عقد جاری شده بود و حالا امیر با یک دل سیر می‌توانست مریم را تماشا کند. امیر آرام دستان مریم را بالا آورد و بوسید و چیزی در گوشه زمزمه کرد با لب خوانی می‌شد فهمید که می‌گفت:« عاشقتم تا ابد مال خودمی». دیدن این همه دلدادگی و زیبایی به هر کسی حس خوبی را منتقل می‌کرد .عروسی تمام شد و مهمان‌ها رفتند. فردا صبح خروس خان مریم و امیر راهی شمال شدند برای ماه عسل اما فقط ۳ ساعت از بدرقه‌شان گذشته بود که صدای جیغ عمه ملوک همه را به اتاقی که تلفن آنجا بود کشاند. عمه ملوک بیهوش نقش زمین شده بود پدر امیر گوشی را برداشت همه چیز غیر منتظره و باورنکردنی بود. تلفن از بیمارستانی در تهران بود، مریم و امیر طی یک تصادف که در اثر بی‌احتیاطی یک راننده تریلی رخ داده بود به بیمارستان منتقل شده بودند. وقتی به تهران رفتن مریم در کمال ناباوری قطع نخاع شده بود، آن همه زیبایی در یک چشم به هم زدن گویی به فنا رفته بود. صورت زخمی و و باندپیچی مریم و دست و پای آتل بسته امیر و سر شکسته ،آن همه خوشی را به ناخوشی تبدیل کرده بود. عمه تمام امیدش ناامید شده بود مریم که سر تا پایش غم می‌بارید فقط اشک می‌ریخت و دختری را می‌دید که دیشب با آنقدر رعنا و زیبایی همچون طاووس چشم همه را به خود خیره کرده بود حالا همچون تکه گوشت روی تخت افتاده بود. چند روزی گذشت و مرخص شدند. هر کس خانه پدری خودش رفت تا حالش خوب شود ،مریم سمن بکل انگار لال شده بود، هنوز شوکه بود آن آرزوهای باد رفته غم کمی نبود. دوره نقاهت طی شد باید با واقعیت روبرو می‌شد هر چیزی ممکن بود ،حتی به هم خوردن رابطه‌اش با امیر چیز دور از انتظاری نبود. یک زن برای خانه‌داری و بچه‌داری با چنین وضعی خیلی سخت بود. عمه که آرزوی دیدن نوه را داشت و خوشبختی فرزند با سماجت و امیر و مریم اصرار می‌کرد که هنوز اتفاقی نیفتاده و باید از هم جدا شوید اما امیر محال بود قبول کند. و امیر با رفت و آمدهای زیاد ،بردن گل‌های زیبا آن هم هر روز برای مریم و ویلچری که حالا دست راست مریم شده بود او را وادار به عقب نشینی از خواسته عمه ملوک کرد و هر دو به خانه‌ای که از قبل با هزار امید برپا شده بود و هر گوشه‌اش عشق آنها مجسم بود رفتند. عشق بیدریغ امیر هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد کار در بیرون و حتی کار کردن در خانه هیچ کدام از حسی که او داشت کم نکرد که نکرد. حالا بعد از گذشت سال‌ها از آن حادثه امیر و مریم شهره عشق دوست و آشنا هستند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹