eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
477 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان هشتم داستان: ویلچر نویسنده: مهری جلالوند ظهر تابستانی که پرنده هم پر نمی‌زد مریم غرق چرت زدن بود که صدای زنگ او را از خواب بیدار کرد رفت و در را باز کرد با عمه‌اش روبرو شد که چندین کیلومتر از آنها دورتر بودند. مرد جوان بلند بالا و خوش هیکلی که اتوی شلوارش هندوانه را قارچ می‌کرد روبرویش بود نگاهشان به هم گره خورده بود. نمی‌دانست همان پسر عمه‌ای است که چون چند سالیست در تهران درس می‌خواند و او را ندیده این همه تغییر کرده فقط چهره قبل او یادش بود. آنقدر مرد شده بود ایش کاملاً غریبه بود انگار که هرگز او را نمی‌شناخت با سلام مریم دستان عمه حلقه‌ای شد دور گردن مریم و بوسه آبداری که سه بار بر گونه‌های مریم نشست. پسر جوان با چشمان سیاه درشتش که از مریم برداشته نمی‌شد جعبه شیرینی خامه‌ای را با گفتن بفرمایید خدمت شما ناقابله تقدیم مریم کرد، مریم هم دستی سر و رویش کشید و گره روسری‌اش را محکم‌تر کرد و با همان نگاه متعجب شیرینی را گرفت و تشکر کرد. ناگهان صدای مادر بلند شد کیه مریم ؟چرا تو نمیاد؟عمه ملوک ،خوش اومدن، خوش اومدن. بفرمایید. بعد از سلام و احوالپرسی مفصل مریم هست حسب دستور مادر شربت آلبالویی که رنگش با آدم حرف می‌زد و تکه‌های یخ و خاک شیری که با گل محمدی فریز شده بود و به قولی خیلی شیک و مجلسی بود آورد و همه گلویی تازه کردند. عمه ملوک دستانش را بلند کرد به درگاه خدا و گفت الهی عاقبت بخیر شیر ،دختر مریم سری تکان داد و گفت مرسی عمه جانم. صحبت‌های اولیه شروع شد و بحث که گل انداخت پدر هم از سر کار آمد. مریم دستی در آشپزی داشت عمه هم بدش نمی‌آمد او را محکی بزند به بهانه صحبت و درد دل با مادر مریم را فرستاد آشپزخانه و گفت دخترم قورمه سبزی، چلو مرغی، چیزی درست کن زیاد خودت را زحمت نده. مریم با اشاره دست مادر را به آشپزخانه کشاند و سوالاتی پرسید و دست به کار شد بوی پیاز داغ و گوشت تفت داده و بوی سبزی تازه‌ای که در ظرف دیگری تفت می‌خورد تمام فضای خانه و حیاط را درگیر کرده بود ،پسرعمه که حالامریم دیگر او را می‌شناخت از در وارد شد به به چه کردی، دختر دایی معلومه حسابی خانم شدی،عاشق قورمه سبزیم. معلومه قورمه سبزی مامان پزی قراره مهمونمون کنی! مریم که عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود و صدای تپش قلبش را می‌شد شنید و قلبی که انگار از بیرون می‌تپید سرش را پایین انداخت و گفت نه اینجوریام نیست فقط یه چیزایی بلدم خدا کنه خراب نکنم. که آقا امیر گفت نه مطمئنم همون دختری که من از بچگی می‌شناختم همیشه لوازمش مرتب بود و خونه بازی می‌کرد و تو رویاهاش مادر چند تا بچه بود و موهای عروسک هاش رو شونه می‌کرد حتماً و آشپزی می‌کرد حتماً کد بانوی قابلیه مریم گونه‌های سرخ شد و لبخند زیبایی زد. خوب مریم خانم بگو ببینم رشتت چیه؟ من تجربی میخونم. امسال هم انشالله کنکور دارم. خوبه !خودم کمکت می‌کنم، منم پزشکی خوندم دندانپزشکی .دندون خراب داشتی خودم در خدمتتم. یکهو با هم زدن زیر خنده. صدای قهقهه مریم و امیر دل عمه ملوک را قرص می‌کرد که پسرش گربه را دم حجله کشته و مرحله اول را خوب پیش رفته و دل مریم را به دست آورده. امیر با صدای ملوک راهی پذیرایی شد تا تنظیمات تلویزیون منزل دایی را درست کند. همین که گام‌های امیر به جلوبرداشته می‌شد چشمک عمه ملوک به نشان پیروزی هر دو را سر ذوق آورد. مریم هم با همان جعبه شیرینی دم در و سوال‌هایی که امیر در آشپزخانه پرسیده بود حساب کار دستش آمده بود. لرزش دستان مریم و خنده‌های بی‌دلیل که گاه در پس خیره شدن‌های چند ثانیه مریم به افق بر صورتش می‌نشست دلدادگی مریم و امیر را تایید می‌کرد مادر خوب مریم را می‌شناخت آن اعتماد همیشگی و سر زبانی که مریم داشت گویی به مرخصی رفته بود. بساط شام برپا شد و سفره رنگین با چیدمانی زیبا و مجلسی دل از همه برده بود. بوی قورمه سبزی خانه را هفت محل پایین‌تر می‌شد استشمام کرد ته دیگ کنجد زده طلایی وسط سفره بدجور نورافکنی می‌کرد. سالاد شیرازی و ترشی لیته‌ای که در پیاله‌های آبی سفالی در کنار بشقاب‌های قورمه سبزی روغن انداخته با دنبه آب شده و برنج محلی که بوی ناب روغن کرمانشاه از آن بلند شده بود همه را پای سفره کشاند. به به مریم خانم الحق که برادرزاده خودمه دست مریضا چه کردی، ابرویی که امیر بالا انداخت و تعریف‌های پی در پی عمه ملوک دل مادر مریم را بیشتر شاد می‌کرد و مادر شانه‌ای راست کرد و سری تکان داد و گفت آفرین دخترم. همه چیز خوب پیش می‌رفت عمه ملو گردنبندی که یادگار مادرش بود را از گردنش درآورد و به عنوان نشان نامزدی کردن مریم انداخت. سرتا پای مریم را با نگاهی عاشقانه برانداز کرد و ماشالله گفت و ان یکادی خواند و به او فوت کرد که از چشم بد دور باشی دخترم. انگشتان کشیده و قلمی مریم وقتی که گردنبند را لمس می‌کرد آنقدر صحنه زیبایی بود که گویی همچون قاصدک میل پرواز داشت. 👇👇👇👇
قرار شد یک ماه دیگر همزمان با تولد امیر جشن عقد و عروسی مفصلی به پا شود روز جشن بود همه چیز در عالی‌ترین شکل ممکن به راه بود . حیاط گلکاری و ریسه‌های رنگی چراغی که سرتاسر کوچه به پا شده بودند، بوی دود اسفندی که فضا را بیشتر درگیر کرده بود.مهمان‌هایی که با لباس‌های رنگارنگ و شادی متبلور در صورتشان منتظر عروس و داماد بودند ،گوسفند بیچاره‌ای که لب حوض مشغول خوردن آخرین غذایش کاهوی سبز و تازه‌ای بود، دخترکان کوچکی که با لباس‌های عروس مجلس را زیباتر کرده بودند یک جشن کامل را نمایان می‌کرد. صدای بوق زدن‌های متوالی آمدن عروس و داماد را خبر می‌داد میهمان‌ها با دست و جیغ و کل کشیدن میزبان مریم و امیر بودند، در ماشین شاسی بلند مشکی که با گل‌های رز قرمز گلکاری شده بود باز شد. کفش‌های سفید و مریم با آن وقار خاصی که داشت آرام روی زمین گذاشته شد در حالی که دست راستش دسته گل قرمز رز قرمز بود و دست دیگرش دامن لباسش را جمع می‌کرد که زیر پایش گیر نکند.آرام آرام با متانت تمام قدم برمی‌داشت لباس سفید پف‌دار با شنل سفید بلند که فقط کمی از صورتش معلوم بود و امیر که با کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز با آن هیکل ورزشکاری و ساعت نقره‌ای کله گنده‌ای که دستش کرده بود خیلی توی چشم بودند. همه مات و مبهوت این همه زیبایی شده بودند ،پچ پچ‌ها شنیده می‌شد چقدر به هم می آیند. به جایگاه که رفتند شنل که برداشته شد و توری را که امیر بالا زد تازه زیبایی سر چندان مریم نمایان شد، صورت زیبا و دستان بلورین با آن موهای طلایی نیمه افشان و تاج زیبای نقره‌ای چشمان رنگی که بیشتر از هر چیزی توی چشم بود دل‌ها را مجذوب خودش کرده بود.رقص گردنبند طلاسفیدروی گردن مریم نگاه‌ها را میخکوب خودش کرده بود. انگار هیچ چشمی دوست نداشت از مریم و امیر برداشته شود دستان مریم و امیر که محکم قفل هم شده بودند به عهد پایبندی می‌بستند دیدنی بود خطبه عقد جاری شده بود و حالا امیر با یک دل سیر می‌توانست مریم را تماشا کند. امیر آرام دستان مریم را بالا آورد و بوسید و چیزی در گوشه زمزمه کرد با لب خوانی می‌شد فهمید که می‌گفت:« عاشقتم تا ابد مال خودمی». دیدن این همه دلدادگی و زیبایی به هر کسی حس خوبی را منتقل می‌کرد .عروسی تمام شد و مهمان‌ها رفتند. فردا صبح خروس خان مریم و امیر راهی شمال شدند برای ماه عسل اما فقط ۳ ساعت از بدرقه‌شان گذشته بود که صدای جیغ عمه ملوک همه را به اتاقی که تلفن آنجا بود کشاند. عمه ملوک بیهوش نقش زمین شده بود پدر امیر گوشی را برداشت همه چیز غیر منتظره و باورنکردنی بود. تلفن از بیمارستانی در تهران بود، مریم و امیر طی یک تصادف که در اثر بی‌احتیاطی یک راننده تریلی رخ داده بود به بیمارستان منتقل شده بودند. وقتی به تهران رفتن مریم در کمال ناباوری قطع نخاع شده بود، آن همه زیبایی در یک چشم به هم زدن گویی به فنا رفته بود. صورت زخمی و و باندپیچی مریم و دست و پای آتل بسته امیر و سر شکسته ،آن همه خوشی را به ناخوشی تبدیل کرده بود. عمه تمام امیدش ناامید شده بود مریم که سر تا پایش غم می‌بارید فقط اشک می‌ریخت و دختری را می‌دید که دیشب با آنقدر رعنا و زیبایی همچون طاووس چشم همه را به خود خیره کرده بود حالا همچون تکه گوشت روی تخت افتاده بود. چند روزی گذشت و مرخص شدند. هر کس خانه پدری خودش رفت تا حالش خوب شود ،مریم سمن بکل انگار لال شده بود، هنوز شوکه بود آن آرزوهای باد رفته غم کمی نبود. دوره نقاهت طی شد باید با واقعیت روبرو می‌شد هر چیزی ممکن بود ،حتی به هم خوردن رابطه‌اش با امیر چیز دور از انتظاری نبود. یک زن برای خانه‌داری و بچه‌داری با چنین وضعی خیلی سخت بود. عمه که آرزوی دیدن نوه را داشت و خوشبختی فرزند با سماجت و امیر و مریم اصرار می‌کرد که هنوز اتفاقی نیفتاده و باید از هم جدا شوید اما امیر محال بود قبول کند. و امیر با رفت و آمدهای زیاد ،بردن گل‌های زیبا آن هم هر روز برای مریم و ویلچری که حالا دست راست مریم شده بود او را وادار به عقب نشینی از خواسته عمه ملوک کرد و هر دو به خانه‌ای که از قبل با هزار امید برپا شده بود و هر گوشه‌اش عشق آنها مجسم بود رفتند. عشق بیدریغ امیر هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد کار در بیرون و حتی کار کردن در خانه هیچ کدام از حسی که او داشت کم نکرد که نکرد. حالا بعد از گذشت سال‌ها از آن حادثه امیر و مریم شهره عشق دوست و آشنا هستند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
داستان هشتم داستان: ویلچر نویسنده: مهری جلالوند ظهر تابستانی که پرنده هم پر نمی‌زد مریم غرق چرت
📙 نقد داستان "ولیچر" 🖋منتقد: استاد توران قربانی باسلام خدمت نویسنده محترم داستان " ویلچر " خانم مهری جلالوند * بانو کاش داستانت از روزی شروع می شد که مریم روی تخت بیمارستان است و فهمیده دیگر نمی تواند تا پایان عمر راه برود . با فلاشبک گذشته و حال داستان را پیش می بردید خیلی از اشکالات در می آمد . اما نکاتی در باب " ویلچر " * پرنده کجا پر نمی زد ؟ * داخل جعبه شیرینی را ندیده چرا گفته اید خامه ای ؟ * چرا به جای دستی به سر و رویش کشیدن دیالوگ نیاوردید که مریم با عمه سلام علیک بکند ؟ * امیر چرا زود صمیمی شد ؟ * چرا هیچ گرهی برای ازدواجشان نیاوردید ؟ * چرا بدون هیچ پیش زمینه ای تصادف اتفاق افتاد ؟ * بانو جان نویسنده موظف است به تک تک سوالات خواننده در داستانش پاسخ بگوید . * کلمه و جمله هایی در اثرتان داستانی نیستند " آنقدر مرد شده بود - خوش هیکل- سه بار - گویی - تقدیم کرد - مفصل - نقاهت - متحول - هیکل ورزشکاری " * از جملات بلند استفاده کرده اید که نفس خواننده را می گیرد . نمی شود با " که - و - با " جمله ها را به هم وصل کرد ؛ مگر در مواردی که واژگانمان تکراری باشد . * توصیف ها و پرداختن به جزئیات را بلد هستید و این داستانتان را قوی تر کرده است " روغن کرمانشاه - طلای سفید - تاج نقره ای - پیاله سفالی - ته دیگ کنجدی- ساعت کله گنده " * در لحن داستانتان نوعی " داش مشدی " بودن هست و شخصیت مریم را سبک کرده ؛ به نظر دختری جدی و پایبند نیست " شربت با آدم حرف می زد - گلویی تازه کنند - بحث گل انداخت - معلومه حسابی خانوم شدی - دندون خراب داشتی در خدمتتم- خروس خوان - به فنا رفته بود - بدجور نورافکنی می کرد- اتوی شلوارش هندوانه قارچ می کرد " * امان از دست این عمه ها که همیشه دستور می دهند ☺️ چلو مرغی ! * در بخش آموزش حتما به صحبت های بنده در رابطه با تفاوت قصه و داستان گوش کنید که دیالوگ های دختر و مادر و عمه و پسر شبیه هم از آب در نیاید و حتما نقد داستان‌های دیگر را هم بخوانید . * مهری جان من هم به عشق در یک نگاه - با یک صدا - یک نوشته - یک عکس اعتقاد دارم . * عنوان داستان هم برای داستان عاشقانه مناسب نیست . موفق و موید باشید با سپاس * توران- قربانی صادق 🖋📙🖋📙🖋📙 با حرفه‌داستان، حرفه‌ای داستان بنویس @herfeyedastan 🖋📙🖋📙🖋📙
🍊🔔 زنگ آموزش داستان‌نویسی @herfeyedastan
تفاوت قصه و داستان- زاویه دید ۴.m4a
2.87M
🎧 فایل آموزشی تفاوت داستان با قصه قسمت چهارم مدرس: توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔵 مخاطبان گرامی کانال حرفه‌داستان، من شما را از این کانال حذف نمی‌کنم بلکه این مشکل از پیامرسان ایتا است. تشکر از اطلاع‌رسانی دوستان بابت این موضوع🙏 زهرا ملک‌ثابت @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس و مشق بسّه دیگه زنگ تفریحه... زنگ تفریح🍢🔥🎵🎶 دیدن این کلیپ به همه توصیه نمیشه⚠️
سلام، امروز داستان مسابقه کمی دیرتر نسبت به روزهای قبل گذاشته میشه و نقدش را امشب می‌تونید بخونید. تا حالا ۱۲ داستان به داور ارسال کردم. هنوز هم ظرفیت پذیرش داستان کوتاه با موضوع عاشقانه و دفاع‌مقدس را داریم ارسال داستانها به زهرا ملک‌ثابت، دبیر مسابقه از طریق این نام کاربری @zisabet
داستان نهم داستان: چشم هایش نویسنده: هما ایرانپور گفته بود: «همیشه از پشت بام طبقه دوم خانه ، پشت بام خانه مان را دید می زده». خانه نقلی شان با یک در کوچک،توی کوچه پشتی بود. درست مقابل خانه رقیب که فامیل مادرم بودند. بالاخره هم،به هم نرسیدیم. یعنی راستش را بخواهید زور رقیب و خانواده اش چربید. سی سال بعد که با دخترم برای تحویل مدارکش به شرکتی وابسته به شرکت نفت رفتیم، پشت میزش با یک چشم معیوب نشسته بود. انگار رفته بودم خواستگاریش. زیر استکانی را که جلویم می گذاشت از دستش سر خورد روی میز و تا چند ثانیه صدایش پیچید توی فضای ساکت اداره و من فقط توانستم آهسته بپرسم: _ چشمت! و او هم فقط زمزمه کرد: _فدای سرت. تو دعوا با رقیب دادمش در راه تو، چشم که سهله، برای خوشبختیت حاضر بودم جونمو بدم. العان که خوشبختی؟ و جواب من فقط بی صدا باریدن بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
داستان نهم داستان: چشم هایش نویسنده: هما ایرانپور گفته بود: «همیشه از پشت بام طبقه دوم خانه ، پشت
📗 داستان: چشمهایش 🖋منتقد: استادتوران قربانی با سلام خدمت نویسنده محترم داستان " چشمهایش " خانم هما ایران پور از دیار حافظ * بانو داستانک عاشقانه تان را خواندم . * یک خاطره بگویم خدمتتان " پدر شوهر مرحوم من در جوانی عاشق دختری شده بود و متاسفانه آنها هم به هم نرسیده بودند ( انگار قاعده عشق واقعی همین است ) یک روز با رنگ پریده و دستهای لرزان و خیس آب آمد . پرسیدیم چه شده است ؟ فقط سه کلمه گفت : فلانی را دیدم ! بیچاره پیرمرد سطل آب به دست می رفت که دستی به سر و روی ماشین اش بکشد که خانم فلانی را بعد چهل سال سر کوچه می بیند و به قول معروف دست و دلش می لرزد و سطل آب از دستش می افتد و بقیه ماجرا ! * اما نکاتی در مورد داستان شما ! * رقیب گویا همسر فعلی زن است . * امیدوارم دوستان داستان نویس بدانند که تکرار واژه ها در این داستانک عمدی است " خانه - بام - رقیب - شرکت - میز " انگار از ارتفاع تا پا را نظاره گر باشید . * فکر کنم یکبار هم اشاره کردم ؛ دو نفر به هم نمی رسند ؛ دلیل بر این نیست که قصه ما در ردیف ژانر عاشقانه باشد . یک نثر احساسی تاثیر گذار است با پایانی نه چندان موفق . نکته مهم داستان ؛ چشم آسیب دیده مرد است که رها کرده اید . " فدای سرت ؛ رقیب ازم گرفت ! الان که خوشبختی؟ " این را با تردید می پرسد . این جا به جای آن که جمله " بی صدا باریدن " بیاورید، یک عکس العمل نشان بدهید . از کیف اش دستمال کاغذی در بیاورد و رد چایی ریخته یا سر رفته روی میز را بگیرد . * این جمله از هما هست . ولی وقتی از عنصر صحنه در داستان استفاده کنید ، من خواننده عشق رسوخ کرده در قلب زن را باور خواهم کرد . در هر حال داستانک لطیفی بود . موفق و موید باشید . با سپاس : توران - قربانی صادق 📗🖋📗🖋📗🖋 حرفه‌داستان، درصدد اعتلای ادبیات داستانی ایران @herfeyedastan 📗🖋📗🖋📗🖋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حرفه‌داستانی‌ها @‌herfeyedastan
داستان دهم داستان: شیرکوه نویسنده: زهرا ملک‌ثابت تَرسالی بود. از شهر، نوک شیرکوه با برفهای پنبه‌ای دیده می‌شد. باد سرد و تَری از کوه‌های طِزِرجان به صورت‌ها و بدن‌ها می‌خورد. نَم نَمَک خبر را رساندیم. اول مقدمه‌ها را چیدیم ولی هرچه کِش دادیم یا نمی‌فهمید و یا نمی‌خواست باور کند. آخرش مهدی پوست نارنگی کوچک را غِلِفتی کند و پرت کردداخل پیش‌دستی: "پُسَرت شهید شده حاجی، چرا نَمِفَمی؟!" روی حوض یخ بسته بود. برای وضو باید، یخ حوض را می‌شکستیم تا به آب برسیم. حاجی در سکوتی سرد و بدون هیچ نوع شوریدگی، سر حوض رفت تا وضو بگیرد. از داخل اتاق وضو گرفتنش را تماشا می‌کردیم. چراغ علاءالدین به پِت‌پِت افتاده بود. نفت کم بود و سخت گیر می‌آمد. یکبار وضو گرفت، دوبار وضو گرفت، سه بار شد و باز از سر می‌خواست تجدید کند. علاءالدین را خاموش کردم. مهدی در اتاق را چارتاق باز کرد. پشت پلک‌هایم داغ شده بود. کاپشن‌های جبهه را پوشیدیم. سفیدی چشم‌هایم هم داغ شده بود و روی سیاهی مردمک لایه مرطوبی می‌آورد. "نِزمُک" شروع شد. برف نرم و پودری به دیوارهای کاهگلی می‌خورد و بوی خاک مرطوب پیچیده بود. سری یکی پتوی سفت و پِنِفت ارتشی را برداشتیم برای پتوپیچ کردن حاجی. التماس می‌کردیم به حاجی ولی زیر بارِ پتو‌ها نمی‌رفت. به شیرکوه اشاره می‌کرد. "مُخام بِرَم اون بالا، مُخام بِرَم سَرِ کوه" سیاهه می‌زد از سه طرف پشت‌بام خانه. محله جمع شده بود. عاقبت صدای گریه مردم بلند شد وقتی حاجی با فریاد گفت: "وِلُم کُنِد. مخام برم بالا شیرکو وایسَم" نِزمُک شده بود برف و با دلِ صبر می‌بارید. سِیّد با شال سبز به سر آمد. پرچم سیاه "یاحسین شهید" را سر شانه راستش گذاشته بود و مستقیم از هَشتی رفت روی بام خانه‌ما. "و توکلتُ علی الحَیّ الذّی لایَموت" همه‌جا یکدست سفید شد، درست مثل قله شیرکوه. شانه‌های حاجی لرزید و به گریه اُفتاد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه‌ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘 نقد داستان "شیرکوه" 🖋 منتقد: استاد توران قربانی * ساوالان ( سبلان ) ما زادگاه زرتشت نبی ، هم قله اش تمام سال برف دارد . باور داریم روزی که برف نداشته باشد قیامت اتفاق خواهد افتاد . شبیه عروس خفته است . یکی از زیباترین کوه های جهان است با دریاچه ای بر سر قله اش. شیر کوه باید از دور مواظب این عروس ما باشد. اما نکاتی در مورد داستان " شیر کوه " نوشته خانم زهرا ملک ثابت از استان یزد استان عارفان * نمونه داستان‌هایی چون داستان " شیرکوه " که بومی نگاری است ؛ حتما نیاز به پاورقی دارد . واژگانی دارد که خواننده ای در دیگر استان معنی اش را نمی داند . شاید پس جمله یک چیزی را تداعی کند ولی در نهایت 《 نزمک 》《 پنفت 》 چیست را نخواهد دانست . * صورتها- بدنها ؟ * از شخصیت پردازی مهدی خوشم آمد . آن حرکتش در جهت داستان است . * از پنجره اتاق وضو گرفتنش را ... * غیر مستقیم به زمان جنگ اشاره کرده اید با کمبود نفت ؛ این خوب است . * کلماتی که داستانی نیستند : عاقبت- مستقیم - بدون هیچ نوع-تجدید * داستان شما مثل زخمی است که دهان باز کرده است . دل آدم به درد می آید . * فاصله تا به گریه افتادن مرد را با آیه ای پر کرده اید ؛ این به ظاهر خوب است . اینجا مهدی را بیاورید که یک کاری بکند . * اوج قدرتمندی دارد بر باور مرد ! موفق و موید باشید . با سپاس : توران- قربانی صادق 📘🖋📘🖋📘🖋 عکس از طرف منتقد و داور باذوق مسابقه داستانِ حرفه‌داستان @herfeyedastan 🖋📘🖋📘🖋📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟩 کارگاه داستان خاتم 🔵 استاد منوچهر اکبرلو 🗓 ۸/ مهر/ ۱۴۰۲ تیتر نکات مطرح‌شده: مسئله داستان نباید به تاخیر بیُفتد بلکه باید سریع مطرح شود. تعلیق با مسئله داستان فرق دارد. تعلیق می‌تواند تا آخر داستان هم کِش پیدا کند. اگر رویداد مذهبی را بازآفرینی کنیم، داستان تاریخی می‌شود. به دغدغه و نیاز مخاطب امروز توجه شود. اکنون برای کار کودک و نوجوان، نمی‌توان رده‌بندی سنی آورد چون کودک ۷ ساله کار نوجوان را می‌پسندد و می‌خواند و برعکس. از اختصار و ایجاز استفاده کنید. داستان‌ها را با توصیف شروع نکنید. پایان داستان را شعاری و آموزشی نکنید. اگر حس مذهبی منتقل شد، داستان مذهبی است. اتفاق‌های داستان باید، حس مذهبی را منتقل کند. ادبیات تعلیمی، کمترین درجه را در ادبیات داستانی دارد. پایان‌بندی اگر با توصیف مستقیم مضمون است، پایان‌بندی خوبی نیست. 🖋خلاصه‌نویسی: زهرا ملک‌ثابت 📚📚📚📚📚📚 اینجا، حرفه‌داستان است. @herfeyedastan 📚📚📚📚📚📚
از نظر کار برآید🌹🌹🌹 https://harfeto.timefriend.net/16955483485636 لینک پیام ناشناس حرفه داستان لطفاً نظرات‌تان را در مورد برنامه‌های حرفه‌داستان و به خصوص مسابقه داستان عاشقانه و داستان دفاع‌مقدس بنویسید🙏😊 @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان یازدهم داستان: انتظار نویسنده: نرگس جودکی مرد پیراهن سفید و شلوار کردی مشکی به تن دارد. دو زانو زیر چتر پریشان وزرد بید نشسته . صدای زه کمانش در حیاط پیچیده. بلند سلام می‌کند . پیر زن استکان کمر باریک وقندان گل سرخی را لبه حوض فیروزه ای رنگ می گذارد ومی گوید: _خدا قوت. -سلامت باشی ننه بشیر. _بیا بخور تا سرد نشده. -دستت طلا .چه خبر از پسرت!؟ _ننه به دلم افتاده بشیر همین امروز وفرداست که برگرده. دست بجنبون .ایندفعه که بیاد دست مریم دختر خواهرم رو می زارم توی دستش . اکبر حلاج پنبه ها را مثل برف در هوا پراکنده می کند ومی گوید: به امید خدا ،توی همین روزا رخت دامادی تنش کنی. صدای زنگ بلبلی بلند می شود. ننه بشیرچالاک به طرف در میرود. حلاج دست از کار می کشد،کنار حوض روی زمین می نشیند.استکان چای را هورت می کشد. کنجکاو چشم به در می دوزد وبلند می گوید . -خوش خبر باشی ننه.انشالله که آقا داماد؟ ننه بشیر به سختی خودش را می کشد توی حیاط وکنار دیوار می نشیند.قرآن جلد چرمی وپلاک را در گهواره دستانش تکان تکان می دهد وبا صدای لرزان می گوید. خود خود.....ش بود ننه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا