موضوع چالش: من هم حرفی دارم ...
با محوریت مسئله حجاب و عفاف بنویسید و ارسال کنید.
من هم حرفی دارم و دلایلی دارم برای اینکه حجاب را دوست دارم/ ندارم.
⏰️ مهلت چالش:
فقط تا جمعه این هفته
نوشتههاتون را به این آیدی ارسال بفرمائید
@zisabet
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
حرفهداستان در قالبهای داستانکوتاه، داستانک، دلنوشته، فیلمنامه و نمایشنامه فعالیت میکند.
@herfeyedastan
من هم حرفی دارم
نویسنده: سیمین پورمحمود
از دیشب قصد کردم شنبهام بوی ضدعفونیکنندههای کلینیک را بدهد و تا کُدی که منشیِ دندانپزشکم فرستاده فاسد نشده، عکس از اجرام دهان و بقیه اموراتی که منتهی میشوند به خالی شدن کارتبانکی را دست بگیرم.
بعد از صحیح کردن چپهای آزمون و گزارش پایانترم زودتر از موعد فرستادن برای مافوقی در موسسهای دیگر،
پَرِ چارقد را چرخانده و با سوزنی کُنجِ لُپ کوکش زدم و مطمئن شدم تارِ مو که سهل است حتی راهی برای رد شدن هوا هم باقینمانده. مجهز به بقیهی ادوات کَت و کلفت حجاب و عبایی سنگینتر از چادر ساده، فرمان چرخاندیم سمت کلینیک.
باد زودتر از ما خودش را رسانده بود. احتمالا برای برگهای روی زمین یادآور قالیچهی حضرتی و بادِ مسخّر بود. اما برای من انگار که از کنار تنوری رد شده و گرما میریخت توی صورتم.
داخل، چندتایی اسپلیت بود اما مذکرومؤنثهایی که چندبرابر صندلیها بودند، نایی برایشان نگذاشته بودند.
خلوتِ سایهی دیوار و چشمدرچشم شدن با خورشید و همنشینی با برگها برایم بهتر بود تا یکساعت بگذرد و منشی اذن دخول دهد.
یادم آمد خیلی سالْ قبل، جایی خوانده بودم تب و بیقراری و بیغذایی و بیخوابی و کلی محنت بزرگتر از قد و قوارهی طفل حتما میآیند که بعدش دندانها یکییکی سبز شوند.
بعدترش نوشته بود بال در آوردن ما آدمبزرگها یا بقول قرآن خليفةالله شدن هم همینطور است بی درد و آلام، بی آه و مویه که نمیشود. مرارت و مشقت باید تا بالی سبز شود.
همین را دو دستی چسبیدم و دعاهایم را سوار باد، راهی بالا کردم.
هم بال میخواستم و بخاطرش ناز حجابم را میکشیدم و تن به گرمای طاقتسوزِ جنوب میدادم،
و هم سهل و کمخرج نوشدنِ چند دندانِ ناسازگار را طلب کردم.
خورشید و باد زورشان بیشتر شده بود و احساس میکردم به گرمازدگی نزدیک شدهام. اما ذوق داشتم که دستاویزم برای دعا و اجابت محکمتر شده است.
💫💫💫💫💫💫💫
این اثر برای چالش حرفهداستان نوشته شده.
کپی جایز نیست.
@herfeyedastan
#متن_حرف_من
🌟 بسته پیشنهادی تماشای فیلم برای مخاطبان کانال حرفهداستان و بهویژه نویسندگانی که اینروزها پُرحرارت و باپشتکار در حال نوشتن با موضوع حجاب و عفاف هستند.
🔹 داستانی #مستوره
🔸 داستانی #خانه_پنجم
🔹 داستانی #لحاف_چهل_تیکه
🔸 مستند #لورک
🔹 مستند #چکمه_های_فرنگی
🔸 مستند #بهت_میاد
🔹 مستند #رضا_ماکسیم
🔸 مستند #قیام_غریب
🔹مستند #مادر_جبهه_ها
🔸 مستند #یک_خانم_محترم
🔹 انیمیشن #حاجی_آخوند
🔸 موشن #بر_همان_عهد
🔹 موشن #عفاف_و_حجاب
🔸 نماهنگ #ضربه_دوازدهم
📺 برای دانلود و تماشای فیلمها وارد سایت عماریار شوید
🌐 ammaryar.ir
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تو تمنا از جسمم داری
مدام با روح من در پیکاری
فقط مغز مرا باکره می خواهی
نرگس جودکی
@herfeyedastan
#بداهه_نویسی
شبهمگی بخیر
🌃🌃🌃
فردا داستان کوتاه دیگری را در کانال حرفهداستان با موضوع حجاب و عفاف قرار میدیم.
یادآوری میکنم:
این برنامه فقط تا جمعه ۲۶/ خرداد برقرار است.
سربلند باشید
زهرا ملکثابت
@zisabet
من هم حرفی دارم
نویسنده: طیبه فرید
«قصّه یک طرح قصّه»
خداییش مگر توی پیشانی بچه آدم نوشته که قرار است آژان شهربانی بشود و برود توی گذرِ خان چادر نوامیس مردم را بردارد، که ننه اش اسمش را بجای عزیز الله بگذارد هوشنگ! یا اصلا کی فکرش را می کند هوشنگ اسم یک صحاف مذهبی اواخر دوره پهلوی باشد که دکان صحافی اش توی خیابان ارم قم باشد! هوشنگ خانی که بی وضو دست به کار نمی زند.
طرح قصه را قبلا برای استاد ارسال کرده ام و او دیده رنجه کرده و خوانده!
_نه! اسم شخصیت هایت را عوض کن! آخر چرا اسم مامور شهربانی را گذاشتی عزیز الله؟اسم قحط بود؟!آن هم اسم به این مقدسی!بعد برداشتی اسم آدم باغیرت و باجنم داستان را که از قضا صحاف است گذاشتی هوشنگ!!!!! با خودت چند چندی دختر؟ کارت تعلیقش کم است برو طرح قصه ات را بکوب از اول بساز.
یادم می افتد به صدام که حسین بودنش هیچ فایده ای به حالش نداشت.توی واقعیت خیلی از آدم های بد، اسم های خوبی دارند!اسم هایی که به هیچ دردشان نمی خورد.چقدر خوبست که توی پیشانی بچه آدم آخر و عاقبتش را ننوشتند! اینجوری هر کسی هر غلطی می کرد ننه بابایش می گفتند این از اول روی پیشانی اش نوشته شده چکارش کنیم. همین است که هست، با خدا نمی شود جنگید!!!
قهرمان داستانم آدم باغیرتیست! اسمش را گذاشتم مصطفی. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم مصطفاها آدم خوب های داستانند. عزیز الله را یکجوری کتک زده که زیر چشمش یک بوته بادمجان درآمده. آخر بی همه چیز!!!!!! شهربانی یک چیزی گفته تو چرا چادر از سر ناموس مردم بر می داری؟مصطفی مامور شهربانی را زده و فرار کرده، پدرش هوشنگ خان هم از راه رسیده تف انداخته توی همان صورتی که مصطفی یک بوته بادمجان کاشته پای چشمش!
نقل فسق و فجور عزیز عقبه دارد. ننه فرعونش خدا می داند توی ملاج چند تا نوزاد پسر سوزن فرو کرده، از ناراحتی اینکه زن عزیز دختر زاست! برایش یک ولیعهد نیاورده! انگار حالا خودش عزیز نسناس را به دنیا آورده ستاره بخت و اقبالش پر فروغ تر شده! ارواح ننه آقایش.
داشتم می گفتم: مصطفی گرفته مأمور شهربانی را زده و متواری شده.
مامور شهربانی هوشنگ آقای صحاف بابای مصطفی را می شناسد، خانه شان را هم بلد است. برای مصطفی بپا گذاشته. مصطفای قصه دو راه دارد یا با احد گاریچی برود دهات های اطراف و چند وقتی صبر کند تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد برگردد. ویا با کاروان آخوندهای نجفی برود عتبات.
چرا دروغ! من دوست دارم برود عتبات. آخر دلم تنگ شده، از روزهای آخر پهلوی اول خسته شدم. این چند سال محرم از تکیه و حسینیه خبری نبود.با آدم های داستانم توی خانه ها روضه یواشکی خواندیم و از ترس آژان ها بی صدا گریه کردیم. دلم می خواهد رضا خان طاعون بگیرد. کاش انگلیس ها این چغر بد بدن دیلاق را زودتر عزلش کنند. هر چند ولیعهد نفهمش مصداق بارز سگ زرد برادر شغالست اما از بس این اواخر پهلوی اول، زن ها سرکوب شدند وچادر چاقچور پاره شد و دخترها از خانه نشینی افسرده شدند وحسرت بچه های سقط شده به دل مادرهایشان ماند،از بس مملکت بوی زندگی نمی دهد دوست دارم با کاروان نجفی ها قاطی زن و بچه ی آخوندها بروم عتبات. دعا کنید بروم عتبات، از نجف برایتان سوغات پارچه چادری می آورم. تهران و قم شهربانی قدغن کرده به زن های چادری پارچه بفروشند.
اما عتبات ازین خبرها نیست. خلاصه اینکه در ایوان نجف دعایتان می کنم. سوغاتی ها را برایتان پست می کنم ایران.
آدرس منزل پدری مصطفی را هم می دهم:
«قم_ میدان آستانه_ کوچه ی...._خانه هوشنگ آقای صحاف» همانکه استادم گفته اسمش را عوض کنم!تا اسمش را عوض نکردم و آدرس را گم نکردید قدم رنجه کنید بروید خودتان سوغاتی ها را بگیرید. من راستش قصد برنگشتن دارم، چند روز دیگر متفقین مملکت را اشغال می کنند و انگلیس به اسم قحطی و مرض همه گیر نسل نه میلیون ایرانی را به باد می دهد!
می روم کربلا بمانم.
شکر خدا که در پناه حسینم
عالم از این خوبتر پناه ندارد.......
💫💫💫💫💫💫
کپی بدون عنوان نام نویسنده جایز نیست.
@herfeyedastan
#داستان_حجاب
برنامه رایگان و ویژه نوجوانان دختر
۱۴ تا ۱۹ سال برای ایدهیابی فیلمنامه کوتاه
یکشنبه ۲۸ خرداد
ساعت ۱۷ تا ۱۹
میدان معلم بلوار پاکنژاد نبش کوچه 24 اداره کل تبلیغات اسلامی
سالن اجتماعات علامه مصباح یزدی
با تدریس
مدیر گروه ادبی حرفه داستان
زهرا ملکثابت
@zisabet
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفه داستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پیشنهاد_مطالعه
«نمایش صوتی داستان «داش آکل»» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/audiobook/63557
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کانال حرفهداستان را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d
میدانیم که داستان کوتاه "داش آکل" اثر صادق هدایت یکی از داستانهای مهمی است که در ادبیات فارسی نگارش شده.
اگر تاکنون این داستان معروف را نخواندهاید، یا به نسخه صوتی داستانها علاقه دارید در اپلیکیشن طاقچه بشنوید 🎧📚
پس از خواندن داستان، خوانندگان حرفهای سراغ داستان تحلیلها و یادداشتها میروند.
💥 امشب منتظر تحلیل استاد محمدرضا امیرخانی _ پیشکسوت نویسندگی و نویسنده خطه شهر کویری یزد_ در کانال حرفهداستان باشید
@herfeyedastan
به نام هستی بخش
تحلیل فنی داستان کوتاه داش اکل اثر صادق هدایت.
به نگارش: محمدرضا امیرخانی
@herfeyedastan
بی شک یکی از بهترین اثار داستانی در ادبیات ما داش اکل صادق هدایت است. این که صادق هدایت چگونه می اندیشید و در دیگر اثارش با چه منظری به جامعه اش می نگریسته است مبحث دیگری را می طلبد که این تحلیل فقط و فقط به داستان کوتاه داش اکل صادق هدایت می پردازد و لاغیر و تحلیل را در دستور کار خود قرار داده ایم امیدوارم مورد تاِیید و مقبول قبول اهل فن واقع شود.
و اما در بررسی داش اکل ابتدا خلاصه داستان را مرور می کنیم.
حاجی صمد موقع مرگ داش آکل" را قیم و وصی خود قرار می دهد. داش آکل با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن میگیرد. اگرچه داش اکل با دیدن مرجان، دختر حاجی صمد، به وی دل میبازد و عاشقش می شود. اما اظهار عشق به مرجان خلاف جوانمردیست. این رازیست که به هیچکس نمی گوید
هفت سال از مرگ حاجی می گذرد و دختر بزرگ می شود و داش اکل او را شوهر می دهد و تکلیف قیمی را از سر خود باز می کند . داش آکل به عنوان آخرین وظیفهی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم میکند و او را به خانهی بخت میفرستد و در نزاعی که با کاکا رستم حریف خود می کند کاکا رستم قمه داش اکل را می رباید و با قمه داش اکل ؛ داش اکل را زخمی می کند. فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل میآید، او طوطیاش را به وی می سپارد و کمی بعد، میمیرد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه میکند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیدهای" میگوید: «مرجان... تو مرا کشتی... به کی بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت..
در بررسی ساختاری داستان ما یک کارکتر محوری داریم به نام داش اکل و سه شخصیت دیگر داریم به نام های کاکا رستم که دشمن و رقیب داش اکل است و یک شخصیت به نام مرجان که پدید اورنده واکنش های عاطفی و روانی داش اکل است و طوطی که شخصیت همرازش هم می گوییم که به درد دل داش اکل گوش می دهد و در پایان این جمله را می گوید مرجان... تو مرا کشتی... به کی بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت....زیبایی داستان اینجاست که احاطه این حالات عاطفیست که بر حادثه پردازی برتری دارد و همه داستان در تثبیت مفهوم جوانمردیست و درو نمایه داستان با این جمله تعریف می شود.وفاداری به عهد و سنت موجب از خود گذشتگی و ایثار می شود.
در تحلیل ساختاری داش اکل باید بنویسیم داستان داش اکل استخوان بندی محکمی دارد. گره ها درست تعریف شده اند. اینکه داش اکل وارد این ماجرا شده است بر اساس وصیت حاجی صمد گره افکنی نخستین است. گره افکنی دوم مرجان است که حال داش اکل را دگرگون کرده است. کشمکش را همین مبارزه با درون داش اکل با خودش پدید می اید.بخش هایی از متن داستان داش اکل بخوبی از این کشمکش درونی می گوید.
...آن وقتی که با مرجان گونههای گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گزارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوی و هوس، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بهدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچهگی بهاو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید، تپش آهستهی قلب، لبهای آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد، ولی هنگامیکه از خواب میپرید، بهخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اتاق بهدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بهکارهای حاجی میگذرانید...
این کشمکش درونی نتیجه اش پدیداورنده بحران است. کارکتر محوری ما داش اکل چه می کند.؟شب و روز ندارد از ناراحتی و به فراموشی سپردن مصایبش عرق می خورد و یک طوطی می خرد و با طوطی در قفس رفته می نشیند و درد دل می کند بعد از بحران در منحنی های ما نقطه اوج را داریم که در این داستان نقطه اوج ما زمانیست که برای مرجان شوهر پیدا می شود.
در ساختار منحنی بعد از این مراحل که اوردن گره افکنی ها و کشمکش و بحران و اوج داستان به گره گشایی می رسیم. کاراکتر محوری ما اینجا می اید و عمل می کند حساب و کتاب حاجی صمد را به سه نفری که دنبال او هستند می دهد و از این هفت سال غم و غصه و عمل به وصیت رها می شود.
از اینجای قصه به سمت پایان می رویم داش اکل ما کم توان شده است دیگر مثل سابق نمی تئاند در جدال با کاکارستم پیروز بشود حالا بعد از این همه بحران و مسایل عاطفی و تحلیل رفتنش از نظر روحی در جدال با کاکارستم زخمی می شود و اتفاقا کاکارستم با قمه داش اکل داش اکل را زخمی میکند این گره گشایی نهاییست.زخمی می شود و در نهایت کشته می شود. و در حقیقت نفس خود را می کشد.
ادامه مطلب 👇👇
#تحلیل_داستان
و در یک جمع بندی در رابطه با مضمون داش اکل باید بگوییم داش اکل از جوانمردی می گوید و وفای به عهد که قهرمان داستان ما لحظه به لحظه تا پایان و جان به جان افرین وانهادنش سرسختانه وفادار است.
چند نکته در رابطه با این داستان باید بگوییم یکی تاکیدی ما در تحلیل اوردیم و ان کشته شدن داش اکل با قمه خودش گویای اینمورد نمادین است که عمر داش اکل ها بسر رسیده است و کاکارستم ها حاکم می شوند به طوری که ما در تحلیل شخصیتی مثل داش اکل را دیگر شخصیت قراردادی می دانیم چرا که در تعریف شخصیت قراردادی تازه نبودن و امروزی نبودن انهاست که داش اکل دقیقا یک شخصیت قراردادیست چرا که امروز دیگر داش اکلی با این خصوصیات را ما نداریم.
یک نقدی که به داستان کوتاه داش اکل وارد نموده اند مساله بعد زمانی داستان است چرا که در هفت سال این داستان به وقوع می پیوندد و استناد انها به واژه شکار لحظه ای جان چیور نویسنده امریکایی است که می گوید داستان کوتاه به انات و لحظه های سرنوشت ساز و مهم بیشتر می پردازد و در پاسخ این نقد می گوییم داش اکل هم فارغ از مساله هفت سال تاکیدش بر لحظه ای بحرانی و سرنوشت ساز قهرمان داستان است که در متن اثر بخوبی نمود عینی می یابد.
در یک جمع بندی داش اکل هدایت از انجا که هم از لحاظ ساختاری اصول و قواعد داستان کوتاه را رعایت نموده و هم از لحاظ مضمون که تاکیدش بر جوانمردیست و به دلیل همین وفاداری جان خود را از دست می دهد و به نوعی ایثار می نماید متنی قابل تامل و شخصیت داش اکل به قول استاد جمال میر صادقی در کتاب جهان داستان ایران خواننده از سرنوشت دردناک او متاثر می شود و احترام خواننده را برمی انگیزد.
منبع: راهنمای داستان نویسی؛ جمال میرصادقی؛ انتشارات سخن؛ تهران؛ 1387
و من الله التوفیق
یزد: محمدرضا امیرخانی
6/2/95
.🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
گروه ادبی حرفهداستان
https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d