😌 خوبان پارسیگو
💯 شما چقدر برای زبان فارسی ارزش قائل هستین؟
#کلام_بار
🌺 بهمناسبت روز شعر و ادب فارسی 🌺
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | جوانِ قیمتی
😉 فکر میکنید کدام ویژگیهای شما برای جامعه، قیمتی است؟!
👈 آقا از ویژگیهایی میگویند که راهحل مشکلات کشور است...
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#مولایمن
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران...
#اللهمعجللولیکالفرج
@heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق!
این دنیا یه بازار بزرگه...
که عـمر ما ✓
همه ی سرمایه ای هست که داریم!
باید مواظب باشیم
هر چیزی را که دیدیم نخـریم×
برو سمت مغـازه ی خـدا🙂
فقط با خدا معامله کن✓
به غیـر از خـدا معـامله کنـی
کلاه سـرت میزارن(:
#تلنگر
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#پندانه
🙏 مهم این است که در طوفانها آرامشت را حفظ کنی
🔹پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
🔸نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید بههنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن میدویدند، رنگینکمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
🔹پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
🔸اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جایجایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید. و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت. پنجرهاش باز بود، دود از دودکش آن بر میخاست، که نشان میداد شام گرم و نرمی آماده است.
🔹تصویر دوم هم کوهها را نمایش میداد، اما کوهها ناهموار بود. قلهها تیز و دندانهای بود، آسمان بالای کوهها بهطور بیرحمانهای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بودند.
🔸این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
🔹اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه میکرد، در بریدگی صخرهای شوم، جوجهپرندهای را میدید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجهگنجشکی آرام نشسته بود.
🔸پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
🔻سپس توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بیسروصدا، بیمشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است؛ هنگامی که شرایط سختی بر ما میگذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎭 نمایش «ایران جان»
🖊 نویسنده و کارگردان :
راضیه غلامرضازاده
🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠
📍فرهنگسرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی)
🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا)
@h_d_hajghasem
🌟برای اعضای کانونهای فرهنگی و پایگاههای بسیج رایگان میباشد.
📲 #رسانه_باشید🌹
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن .
اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که
میگی رو پیدا کن !
تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟
براي چه موضوعی ؟
مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
****
بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود .
ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود .
واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي .
یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم .
نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود !
دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه .
دیروز بهم داد .
چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري .
چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره .
مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
.
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم .
می خوام زودتر اداش کنم .
منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت .
می خوام سفره بندازم .
روز مبعث .
خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم.
از خستگی هلاک بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه
جون نداشتم .
از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم
نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص
آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم .
و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان .
قرار بود سفره از ساعت پنج
باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم .
میوه ها رو چیدیم .
و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem