#صبحتبخیرمولایمن🌸
🤚سلام حضرت پدر،
مهدی جان
شما آن خوبترین پدرید
و من آن یتیم چشم به راه
شما آن سبزترین بهارید
و من آن شاخهی خشکیده
شما آن زلالترین چشمهاید
و من آن تشنهترین عابر
شما آن موعود نجات بخشید
و من آن شبگرد کوچههای انتظار
باز میآیید
و من در آیینهباران نگاهتان ،
سبز میشوم ،
سیراب میشوم ،
لبخند میزنم
و زندگی میکنم ...
به همین زودی ،
به همین نزدیکی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام دوستان🤚
صبحتون بخیر☺️
روزتون مهدوی🌸
نگاهتون لبریز از مهربانی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق از پشت بهت خنجر نمی زند کنارت و پا به پایت میآید حتی اگر تمام دنیا مقابلت ایستاده باشند.🌻✌️🏻
#رفیقانه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه قسمتی توی دعای کمیل هست
حقیقتا خیلی خیلی قشنگه!
که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه:
"یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی"
ای آنکه بر او تکیه دارم..🤍
#خدایمن
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
.
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس
دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم .
چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن .
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال .
بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم .
و هزاران جواب بی سر و ته تحویل
می گرفتم .
با صداي رضوان چشم باز کردم .
رضوان – مارال !
مارال جان !
نگاهش کردم .
گیج و خوابالود .
لبخندي زد .
رضوان – نمی خواي بلند شی ؟
پاشو دست و صورتت رو بشور
و حاضر شو .
می خوایم بریم بیرون .
بی حوصله گفتم .
من – اول صبحی بازیت گرفته ؟
زبون روزه تو این گرما کجا بریم
رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت.
با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .
من – زیارت ؟ کجا
رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .
چشمام رو بستم .
من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !
رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش .
راحت تر از چادر معمولیه .
من از مامان سعیده چادر می گیرم .
من – چادر چادره .
ملی و معمولیش فرق نداره .
روي سر من بند نمی شه .
اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه .
بلند شو دیگه .
با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .
من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به
صورتم .
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_ششم
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .
گر چه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم .
حالم گرفته شد .
اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت .
حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ
بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود
آروم گفتم .
من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟
رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت .
من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم .
رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟
من – فهمیدن ؟
رضوان – بی شک .
پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن .
من – کاش نمی فهمیدن .
رضوان ابرویی بالا انداخت .
رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست .
اینه که مدرکی ندارن که
بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده .
من – به کی ثابت کنن ؟
رضوان – خونواده ش ، قانون
من– مامان و بابا چیززي گفتن ؟
رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي
شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم .
من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه
رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان
اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه .
الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفتم
رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان
اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه .
الآن باید هر لحظه نگرانت باشیم .
من – نگران نباشین .
بلدم مواظب خودم باشم .
رضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی !
شونه اي بالا انداختم .
من – حالا که اتفاقی نیفتاده .
آهی کشید .
رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییرمسیر ماشین .
من – چطور ؟
بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد .
رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي .
ما هم داشتیم جیغ می زدیم .
مهردادمی خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن .
براي همین کمی عقب کشیده شدي و ماشین هم یه مقدار
مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد .
کمکم کرده بودن ؟
یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي !
لبخندي روي لبام نشست .
با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید
اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده !
لباسم رو گرفته و کشیده بود .
واي خدا !
امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي کجا ؟
براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت
قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟
رضوان – به چی می خندي ؟
لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمیدونست به چی فکر می کنم ؟
رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟
من – می شه نخندید ؟
رضوان – خداییش نه .
من – من و این همه خوشبختی محاله ..
رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته ؟
من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیرداشته .
لبخندي زد .
رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي .
یه لحظه لبخندش جمع شد .
رضوان – اگر دیشب ......
لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشتم
رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي .
یه لحظه لبخندش جمع شد .
رضوان – اگر دیشب ......
لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم .
من – اگر دیشب مرده بودم الان به جاي زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین .
اخمی کرد .
رضوان – زبونت رو گاز بگیر .
بعد خیره شد به زمین .
رضوان – مرگ بهترین حالتش بود .
من – مگه بدتر از مرگ هم هست ؟
رضوان – صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرتت میکرد ، می افتادي رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکالت نخاعی و
شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکنه بود نفسم تو سینه حبس شد .
راست می گفت .
من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم نه اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی من و اطرافیانم رو عوض کنه .
اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود .
دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود .
اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد
می شد باري روي زندگی پدر و مادرم . ممکن بود همه چیز به هم
بریزه و اینجوري نشده بود !
یاد اون حرف امیرمهدي تو کوه افتادم که گفته بود " خدا اگر بخواد
می تونه سلامتیمون رو بگیره و باید
همیشه بابت سلامتیمون شکرگذارش باشیم ."
چه سري بود که راه به راه ، داشتم به درستی حرفاش درباره ي خدا می رسیدم ؟
قرار بود به چی برسم ؟
به شناخت درست خدا یا به شناخت درستی از افکار امیرمهدي ؟
رضوان – بلند شو دیگه . دیر می شه .
متفکر نگاهش کردم و با تأخیر ، سري تکون دادم .
**
صدای هق هق مامان بلند بود .
یک لحظه هم آروم نمی شد .
دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود .
همه ش هم به شکرانه ي سلامتی من .
وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم ، حس کردم اوضاع
می تونست خیلی خراب تر از تصورات من باشه .
انقدر مامان " شکرت خدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار
این جمله رو تکرار کردم .
به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلفی ایرانی ها با پرچم اسرائیل!
یه دوربین مخفی جالب👌
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem