eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🤚سلام حضرت پدر، مهدی جان شما آن خوبترین پدرید و من آن یتیم چشم به‌ راه شما آن سبزترین بهارید و من آن شاخه‌ی خشکیده شما آن زلال‌ترین چشمه‌اید و من آن تشنه‌ترین عابر شما آن موعود نجات بخشید و من آن شبگرد کوچه‌های انتظار باز می‌آیید و من در آیینه‌باران نگاهتان ، سبز می‌شوم ، سیراب می‌شوم ، لبخند می‌زنم و زندگی می‌کنم ... به همین زودی ، به همین نزدیکی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام دوستان🤚 صبحتون بخیر☺️ روزتون مهدوی🌸 نگاهتون لبریز از مهربانی https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق از پشت بهت خنجر نمی زند کنارت و پا به پایت می‌آید حتی اگر تمام دنیا مقابلت ایستاده باشند.🌻✌️🏻 🍁‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه قسمتی توی دعای کمیل هست حقیقتا خیلی خیلی قشنگه! که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه: "یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی" ای آنکه بر او تکیه دارم..🤍 🍁‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . " مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم . چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن . زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال . بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم . و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم . با صداي رضوان چشم باز کردم . رضوان – مارال ! مارال جان ! نگاهش کردم . گیج و خوابالود . لبخندي زد . رضوان – نمی خواي بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو . می خوایم بریم بیرون . بی حوصله گفتم . من – اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت. با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم . من – زیارت ؟ کجا رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده . چشمام رو بستم . من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم ! رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم . من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین ! رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه . بلند شو دیگه . با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم . من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟ برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم . همونجور خیره پرسید . رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟ اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همونجور خیره پرسید . رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟ اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . گر چه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم . حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت . حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود آروم گفتم . من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟ رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت . من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم . رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟ من – فهمیدن ؟ رضوان – بی شک . پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن . من – کاش نمی فهمیدن . رضوان ابرویی بالا انداخت . رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست . اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده . من – به کی ثابت کنن ؟ رضوان – خونواده ش ، قانون من– مامان و بابا چیززي گفتن ؟ رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم . من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الآن باید هر لحظه نگرانت باشیم . من – نگران نباشین . بلدم مواظب خودم باشم . رضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی ! شونه اي بالا انداختم . من – حالا که اتفاقی نیفتاده . آهی کشید . رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییرمسیر ماشین . من – چطور ؟ بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد . رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي . ما هم داشتیم جیغ می زدیم . مهردادمی خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن . براي همین کمی عقب کشیده شدي و ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد . کمکم کرده بودن ؟ یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي ! لبخندي روي لبام نشست . با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده ! لباسم رو گرفته و کشیده بود . واي خدا ! امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي کجا ؟ براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟ رضوان – به چی می خندي ؟ لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمیدونست به چی فکر می کنم ؟ رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟ من – می شه نخندید ؟ رضوان – خداییش نه . من – من و این همه خوشبختی محاله .. رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته ؟ من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیرداشته . لبخندي زد . رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي . یه لحظه لبخندش جمع شد . رضوان – اگر دیشب ...... لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي . یه لحظه لبخندش جمع شد . رضوان – اگر دیشب ...... لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم . من – اگر دیشب مرده بودم الان به جاي زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین . اخمی کرد . رضوان – زبونت رو گاز بگیر . بعد خیره شد به زمین . رضوان – مرگ بهترین حالتش بود . من – مگه بدتر از مرگ هم هست ؟ رضوان – صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرتت میکرد ، می افتادي رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکالت نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکنه بود نفسم تو سینه حبس شد . راست می گفت . من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم نه اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی من و اطرافیانم رو عوض کنه . اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود . دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود . اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد می شد باري روي زندگی پدر و مادرم . ممکن بود همه چیز به هم بریزه و اینجوري نشده بود ! یاد اون حرف امیرمهدي تو کوه افتادم که گفته بود " خدا اگر بخواد می تونه سلامتیمون رو بگیره و باید همیشه بابت سلامتیمون شکرگذارش باشیم ." چه سري بود که راه به راه ، داشتم به درستی حرفاش درباره ي خدا می رسیدم ؟ قرار بود به چی برسم ؟ به شناخت درست خدا یا به شناخت درستی از افکار امیرمهدي ؟ رضوان – بلند شو دیگه . دیر می شه . متفکر نگاهش کردم و با تأخیر ، سري تکون دادم . ** صدای هق هق مامان بلند بود . یک لحظه هم آروم نمی شد . دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود . همه ش هم به شکرانه ي سلامتی من . وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم ، حس کردم اوضاع می تونست خیلی خراب تر از تصورات من باشه . انقدر مامان " شکرت خدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم . به سختی چادر رضوان رو روي سرم نگه داشته بودم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem