eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............ لرزش پاهام بیشتر شد ........ در آغوشی کشیده شدم .... جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم .... دست هایی دورم پیچیده شد ........ همهمه ..... همهمه ...... نگاهم رو چرخوندم ....... همه بودن و نبودن ..... دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك ......... کسی دست هام رو ماساژ می داد .... من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم ! و باز خدا بهم رحم کرد ..... باز نجات پیدا کردم ........ کسی زد تو صورتم ........ باز نگاهم رو چرخوندم ....... کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و براي بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟ کی ؟ ...... کی ؟ ........ کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟ چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي ....... خودش بود ! اون می فهمید ............ بی اختیار بغض کردم . بطري آبی دستش بود ..... درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش ..... اومد بپاشه تو صورتم ....... شوك زده گفتم ...... من – بازم هواپیما سقوط کرد .... صداش وحشتناك بود .... چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام . چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روي هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت . پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود . با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم . پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم نزدیک شده ، خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه . مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضورشون . به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه . همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت. سکوت موجود برام آزاردهنده بود . بیشتر باعث می شد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم اون شخصی که واقعا قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده بودم ؟ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟ یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟ یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره ! خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟ با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم . طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین . رنگ به صورتتون نمونده . مامان هم آروم گفت . مامان – داشت جلو چشمام .. بغض کرد و نتونست ادامه بده . طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین . منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدي تو کربلا زخمی شد . قضا بال بود که از سرتون رفع شد . یه صدقه بدین . مامان – باید همین کار رو بکنیم . داشتم سکته می کردم . نمیدونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟ طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون . بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن . صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود . نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده چه کسایی هستن . ترجیح دادم چشمام رو ببندم . و در همون حال با صحنه ي نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد . انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ي درستکار براي بار دوم قصد رفتن کردن . نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و همونجور ازم خاحافظی کردن . نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر بود ازنگرانی . " مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیر کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🤚سلام حضرت پدر، مهدی جان شما آن خوبترین پدرید و من آن یتیم چشم به‌ راه شما آن سبزترین بهارید و من آن شاخه‌ی خشکیده شما آن زلال‌ترین چشمه‌اید و من آن تشنه‌ترین عابر شما آن موعود نجات بخشید و من آن شبگرد کوچه‌های انتظار باز می‌آیید و من در آیینه‌باران نگاهتان ، سبز می‌شوم ، سیراب می‌شوم ، لبخند می‌زنم و زندگی می‌کنم ... به همین زودی ، به همین نزدیکی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام دوستان🤚 صبحتون بخیر☺️ روزتون مهدوی🌸 نگاهتون لبریز از مهربانی https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق از پشت بهت خنجر نمی زند کنارت و پا به پایت می‌آید حتی اگر تمام دنیا مقابلت ایستاده باشند.🌻✌️🏻 🍁‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه قسمتی توی دعای کمیل هست حقیقتا خیلی خیلی قشنگه! که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه: "یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی" ای آنکه بر او تکیه دارم..🤍 🍁‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . " مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم . چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن . زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال . بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم . و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم . با صداي رضوان چشم باز کردم . رضوان – مارال ! مارال جان ! نگاهش کردم . گیج و خوابالود . لبخندي زد . رضوان – نمی خواي بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو . می خوایم بریم بیرون . بی حوصله گفتم . من – اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت. با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم . من – زیارت ؟ کجا رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده . چشمام رو بستم . من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم ! رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم . من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین ! رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه . بلند شو دیگه . با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم . من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟ برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم . همونجور خیره پرسید . رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟ اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همونجور خیره پرسید . رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟ اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد . گر چه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم . حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت . حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود آروم گفتم . من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟ رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت . من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم . رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟ من – فهمیدن ؟ رضوان – بی شک . پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن . من – کاش نمی فهمیدن . رضوان ابرویی بالا انداخت . رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست . اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده . من – به کی ثابت کنن ؟ رضوان – خونواده ش ، قانون من– مامان و بابا چیززي گفتن ؟ رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم . من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem