💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دوم
با شدت برخورد به چیزي ...
معلق شدن ....
سیاهی ........
صداي بوق وحشتناك ......
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............
لرزش پاهام بیشتر شد ........
در آغوشی کشیده شدم ....
جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم ....
دست هایی دورم پیچیده شد ........
همهمه .....
همهمه ......
نگاهم رو چرخوندم .......
همه بودن و نبودن .....
دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك .........
کسی دست هام رو ماساژ می داد ....
من قرار بود بمیرم !
قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به
سمت آسمون پرواز کنم !
و باز خدا بهم رحم کرد .....
باز نجات پیدا کردم ........
کسی زد تو صورتم ........
باز نگاهم رو چرخوندم .......
کسی حالم رو می فهمید ؟
اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ،
زنده بیرون اومدم ؟
و براي بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟
کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟
کی ؟ ......
کی ؟ ........
کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر
گذرونده باشه ؟
چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي .......
خودش بود ! اون می فهمید ............
بی اختیار بغض کردم .
بطري آبی دستش بود .....
درش رو باز کرد ...
کمی ریخت تو دستش .....
اومد بپاشه تو صورتم .......
شوك زده گفتم ......
من – بازم هواپیما سقوط کرد ....
صداش وحشتناك بود ....
چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام .
چونه م لرزید .
من – بازم نزدیک بود بمیرم .
لبم رو به دندون گرفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سوم
چونه م لرزید .
من – بازم نزدیک بود بمیرم .
لبم رو به دندون گرفتم .
چشماش رو با درد روي هم گذاشت .
لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت .
پشت به ما ایستاد .
نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی
می دیدم که
سرش رو به آسمون بلند بود .
با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم .
پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم !
یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود .
به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم
نزدیک شده ، خوردم .
آب قند خنکی که بیشتر دلم
رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه .
لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود .
سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم .
تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد
با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه .
مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل .
با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم .
به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم .
حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو
دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه .
مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد .
هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن .
اطمینان به حضورشون .
به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به
اینکه تنها نیستم .
پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل
به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط
تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه .
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن .
هیچ کس هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن .
هیچ کس هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت.
سکوت موجود برام آزاردهنده بود .
بیشتر باعث می شد به اتفاق
افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم
اون شخصی که واقعا قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟
چرا ؟
چون ردش کرده بودم ؟
چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟
یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه !
یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم .
طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین
. رنگ به صورتتون نمونده .
مامان هم آروم گفت .
مامان – داشت جلو چشمام ..
بغض کرد و نتونست ادامه بده .
طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین .
منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدي تو کربلا زخمی شد .
قضا بال بود که از سرتون رفع شد .
یه صدقه بدین .
مامان – باید همین کار رو بکنیم .
داشتم سکته می کردم . نمیدونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟
طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون .
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن .
صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود .
نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده
چه کسایی هستن .
ترجیح دادم چشمام رو ببندم .
و در همون حال با صحنه ي نزدیک
شدن ماشین دوباره برام تداعی شد .
انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور
کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ي درستکار براي
بار دوم قصد رفتن کردن .
نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و
همونجور ازم خاحافظی کردن .
نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر
بود ازنگرانی .
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیر
کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن🌸
🤚سلام حضرت پدر،
مهدی جان
شما آن خوبترین پدرید
و من آن یتیم چشم به راه
شما آن سبزترین بهارید
و من آن شاخهی خشکیده
شما آن زلالترین چشمهاید
و من آن تشنهترین عابر
شما آن موعود نجات بخشید
و من آن شبگرد کوچههای انتظار
باز میآیید
و من در آیینهباران نگاهتان ،
سبز میشوم ،
سیراب میشوم ،
لبخند میزنم
و زندگی میکنم ...
به همین زودی ،
به همین نزدیکی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#یا_منصور_امت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام دوستان🤚
صبحتون بخیر☺️
روزتون مهدوی🌸
نگاهتون لبریز از مهربانی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق از پشت بهت خنجر نمی زند کنارت و پا به پایت میآید حتی اگر تمام دنیا مقابلت ایستاده باشند.🌻✌️🏻
#رفیقانه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه قسمتی توی دعای کمیل هست
حقیقتا خیلی خیلی قشنگه!
که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه:
"یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی"
ای آنکه بر او تکیه دارم..🤍
#خدایمن
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
.
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس
دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیرکنم .
چند دقیقه بعد هم خونواده ي رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن .
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال .
بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم .
و هزاران جواب بی سر و ته تحویل
می گرفتم .
با صداي رضوان چشم باز کردم .
رضوان – مارال !
مارال جان !
نگاهش کردم .
گیج و خوابالود .
لبخندي زد .
رضوان – نمی خواي بلند شی ؟
پاشو دست و صورتت رو بشور
و حاضر شو .
می خوایم بریم بیرون .
بی حوصله گفتم .
من – اول صبحی بازیت گرفته ؟
زبون روزه تو این گرما کجا بریم
رضوان – اتفاقاً الان وقته خوبیه میخوایم بریم زیارت.
با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .
من – زیارت ؟ کجا
رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .
چشمام رو بستم .
من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !
رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش .
راحت تر از چادر معمولیه .
من از مامان سعیده چادر می گیرم .
من – چادر چادره .
ملی و معمولیش فرق نداره .
روي سر من بند نمی شه .
اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه .
بلند شو دیگه .
با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .
من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به
صورتم .
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_ششم
همونجور خیره پرسید .
رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .
گر چه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم .
حالم گرفته شد .
اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت .
حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ
بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود
آروم گفتم .
من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟
رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت .
من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم .
رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟
من – فهمیدن ؟
رضوان – بی شک .
پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن .
من – کاش نمی فهمیدن .
رضوان ابرویی بالا انداخت .
رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست .
اینه که مدرکی ندارن که
بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده .
من – به کی ثابت کنن ؟
رضوان – خونواده ش ، قانون
من– مامان و بابا چیززي گفتن ؟
رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي
شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم .
من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه
رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان
اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه .
الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem