eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹گروه فرهنگی هنری باران پایگاه مقاومت بسیج هدی؛ حوزه حضرت زهرا (س) با همکاری کانون فرهنگی تربیتی الزهرا (س) "تقدیم می‌کند": 🔻تئاتر به جرم عشـق 🥀 📆 دوشنبه ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۲ ••سانس اول: ساعت ۸ الی ۹ صبح ••سانس دوم: ساعت ۹:۳۰ الی ۱۰:۳۰ 💢 ویژه بانوان 📌خیابان سپاه؛ کانون فرهنگی تربیتی الزهرا (س) 🖌جهت رزرو و کسب اطلاعات بیشتر: 📞تلفن کانون فرهنگی تربیتی الزهرا (س): ۵۵۴۴۶۰۰۸ ✓ پیام‌رسان ایتا @shamim120 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🛎🌻 علی به عدد میشه ۱۱۰ ❤️ نمک هم به عدد ابجد ۱۱۰ میشه!🧂 بزرگی میگفت: 📜 میدونید وجه این دو تا چیه؟🤔 اینِ که هر کی علی (ع) رو نشناسه نشناسه...😔🔥 (ع) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مـٰا‌دَر‌غیـٰاب‌تۅ‌دَر‌اینج‌ـٰادَراین‌جَ‌ـھـٰان‌ِ‌ خ‌ـٰاڪۍ‌ِ‌ۅیران‌چِ‌ـہ‌مۍ‌ڪُنیم..‌‌!🥺🤍 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بۍخردان‌معتقدندکہ‌اگرحجاب‌برداشتہ‌شود،زن‌آزاداست:)! چہ‌کسۍبہ‌نام‌آزادۍدیوارِخانہ‌اش‌رابرمۍدارد؟🚶🏻‍♂ ✨ 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره. من – کار خاصی داري ؟ امیرمهدي – آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ي خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون . من – باشه . چه ساعتی ؟ امیرمهدي – پنج و نیم خوبه ؟ من – عالیه . خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدي یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم . و قول دادم زود برگردم . انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم براي انتخاب ، که عصر شد . سر ساعت حاضر شدم . با یه دنیا دلخوشی . یه دنیا انگیزه . شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیرمهدي بگذرونم . براي ما که محرم نشده بودیم ، یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود . شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت میشم برج زهرمار . *** وارد پاساژي شدیم که امیرمهدي می خواست اونجا برام خرید کنه . شونه به شونه ي هم قدم بر می داشتیم . با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم . امیرمهدي – از هر چی خوشتون اومد بگین . با ذوق گفتم . من – می شه دوتا کادو برام بگیري ؟ امیرمهدي – هرچقدر بخواین می خرم . من – داري از دست میري امیرمهدي . امیرمهدي – خیلی وقته از دست رفتم . من – اون رو که می دونم . از بس که من خواستنی ام. امیرمهدي – صبر چیز خوبیه ! من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی ! خندید . امیرمهدي – واقعا صبر چیز خوبیه. خندیدم . چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساستمون رو کنترل کنیم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خندیدم . چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساستمون رو کنترل کنیم . جلوي ویترین یه نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود . با ذوق برگشتم به امیرمهدي نشونش بدم که با دیدن پویا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده هاي وسط پاساژ و مستقیم داشت نگاهمون می کرد , لبخند رو لبم ماسید و حرفم رو خوردم . لبخند موذیانه ش حس بدي رو بهم منتقل کرد . لبخند خشکیده م شد تلخند . گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی میکنن که نسنجیده ست . خودشون و وجدانشون رو با گفتن " کسی که نمی فهمه " آروم می کنن . غافل از اینکه هر چند کسی خبردار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما تبعاتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی میمونه . و مثل بختک رو زندگیت سایه می ندازه و ممکنه مثل ماربپیچه دور شریان هاي حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه . پویا دقیقا همچین نقشی رو تو زندگی من داشت . قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چندماه دوستی با پویا رو بدم ! نمیدونستم اینبار چه خوابی برام دیده ! خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاري همه ي جوانب و بسنجه . وقتی ادم با بی فکري شروع می کنه به جولان دادن و دل‌بخواه رفتار کردن ؛ نتیجه‌ش می شه همین تاوان دادنا . من به پشتوانه ي چه چیزي اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا ، رابطه اي بینمون شکل بگیره ؟ که اگربخاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلماً رابطه ي کنترل شده ي ما ، رنگ و بوي دیگه اي به خودش می گرفت . و جالب بود همون ارتباط کنترل شده ؛ کمر بسته بود به نابودي من . پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت هاي بی فکرانه ي من بود . شاید اگر به جاي آزادانه رفتار کردن ، کمی به سنت ها و حفظ حریم ها اهمیت می دادم حالا از دیدنش اینجوري ته دلم خالی نمی شد . خیره به پویا ، بی اختیار گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اینجوري ته دلم خالی نمی شد . خیره به پویا ، بی اختیار گفتم . من – واي امیرمهدي ... امیرمهدي – چی شد ؟ من – پویا ! امیرمهدي – پویا چی ؟ من – پویا اینجاست . امیرمهدي – کو ؟ کجا ؟ من – اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ . می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول کرده گفتم . من – صبر کن امیرمهدي . من – من دلم شور میزنه .نمیدونم چیکار کنم. ای کاش محرم بودیم که وقتی دستامون رو تو هم می‌دید شاید بیخیال میشد. امیمهدي – بی خیال چی ؟ من – نمی دونم .. حس بدي دارم نسبت به بدون پویا امیرمهدي _توکل کنید به خدا من کنارتونم. سري تکون دادم . یه حسی تو چشماش بود که درکش نمی کردم . ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت . نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد . انگار با این حمایتش ، کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکونم بده . اما صداي پویا ، مثل زلزله ي چند ریشتري همه ي ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه . . پویا – به به . ببین کیا اینجان ؟ چطوري مارال ؟ اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود . با دیدنش دلشوره م بیشتر شد . گر گرفتم . دلم گواهی بدي می داد ، گواهی یه اتفاق شوم . اگر امیرمهدي نبود ، بی شک فرار می کردم . اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم می‌داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اگر امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم می‌داد. پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت . من هم براي باز کردنش هیچ تلاشی نکردم . استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاري بگیرم . حتماً پویا سکوتم رو که دید انگار جري تر شد . التماس توي چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدي . پویا – خوشبختم . پویا هستم نامزد قبلی مارال ! و دست برد سمت امیرمهدي براي دست دادن . با سادگی خودم رو لو دادم . فهمیده بود ترسم از چیه ؟ فهمیده بود با ساده ترین راه می تونه آشیونه ي تازه ساخته م رو تلی از خاك کنه . دل بستم به معجزه ي خدا ، همون آیتی که در وجود امیرمهدي قرار داده بود . همون عشقی که مقدس بود . شاید از این بحران نجات پیدا کنم . امیرمهدي نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد . امیرمهدي – خوشبختم . خیلی با آرامش حرف زد . و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره ! پویا با لحن خاصی گفت . پویا – گفته که با من نامزد بوده ؟ امیرمهدي فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود ؛ داد . امیرمهدي – بله . خبر دارم . پویا – گفته منم همه کاری براش انجام میدادم؟ و دوباره خیره شد به چشماي امیرمهدي . مثل ماري که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه اي هجوم بیاره . گارد بدي در مقابلمون گرفته بود . امیرمهدي باز هم نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – بله . اینم می دونم . پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت . پویا – اینم گفته که تو مهمونیا بامن میرقصید ؟ گفته دستاش تا حالا گرفتم؟ گفته عاشق بلندي موهاش بودم ؟ سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت . پویا – بوي یکی از عطراش که محشره . ناباور نگاهش کردم . تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟ حس کردم صدای امیرمهدي جدي تر شده . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا