خب
یه انرژی بدین به ما☹️
ما که انرژی از طرفتون دریافت نمیکنیم😞
🪴⚘️این لحظه رو براتون آرزو میکنم که خدا بهتون بگه:
" قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَکَ "
خواسته ات به تو داده شد!
ا┈••💠 #ذکرزیبا 💠••┈
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_یکم
بعد از خروج از مسجد ، وقتی داشتیم تا مکان پارك ماشین پیاده می رفتیم ؛ خودم رو به امیرمهدي رسوندم وباهاش هم قدم شدم .
با طمأنینه قدم بر می داشت .
حس کردم تو فکره .
اول نمی خواستم خلوتش رو به هم بزنم . به خصوص که چشماي قرمزش نشون میداد
شب پر سوزي داشته و حسابی با خدا خلوت کرده .
اما بهترین فرصت براي طرح سوالم بود . براي همین آروم گفتم .
من – فلسفه ي حجاب چیه ؟
نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم متوقف شد .
امیرمهدي – خودتون چی فکر می کنین ؟
من – خب .. چیزي که می دونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم .
امیرمهدي – چراش رو می دونین ؟
من – عمیق نه .
امیرمهدي – ببینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوري آفریده که میتونه درآن واحد عاشق چهارتا زن باشه.
یعنی قلبش به راحتی تکون می خوره .
یعنی زود عاشق می شه .
مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي - این طبیعت مرده .
از طرفی زن لوند و زیباست .
خدا زن رو این طور آفریده .
بعضی آدما ، زود درگیر عشق می شن . کنترل کمتري روي احساسشون دارن .
بعضی هم به گفته ي خود خدا قلباشون مریضه .
این جور آدما می شن آفت زندگی زن .
چون به کوجکترین بهونه اي امنیت و آرامش رو از زن می گیرن .
خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی براي فرصت طلبی این آدما باقی
نمی مونه .
به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه اي هست هم رحم نمی کنن .
نگاهش رو به رو به رو دوخت .
امیرمهدي - خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن .
وقتی مردي به خودش اجازه می ده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جاي کار می لنگه .
اونم اینجاست که اون زن با پوشش نامناسب به اینجور ادما اجازه می ده به طرفش بیان .
شما یه ظرف غذاي خوشمزه با تزیین بینهایت زیبا رو بذارین تو
هواي آزاد .
بعد از چند دقیقه می بینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن .
این همون مثل زیبایی زن و آدماي فرصت طلبه .
شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم .
من – نه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_دوم
. این همون مثل زیبایی زن و آدماي فرصت طلبه .
شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم .
من – نه .
امیرمهدي – پس دیگه نیازي نیست به فلسفه ي عمیق تري از حجاب برسین .
فکر کنم همین کافی باشه که
براي مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین .
سري تکون دادم .
من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم .
ابروهاش بالا رفت .
امیرمهدي – یک ساعت پیش ؟
سري تکون دادم .
من – آره . می خوام براي خدا بنده ي حرف گوش کنی باشم .
به پاس این همه لطفی که در حقم کرده .
چندتا نفس عمیق کشید .
امیرمهدي – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
من – آره . زیاد .
به خصوص از اون روز سقوط هواپیما .
امیرمهدي – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه .
من – چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش .
امیرمهدي – چون این سه شب ازش خواستم که براي استحکام
زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته
نشین .
که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین .
و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد.
لبخندي زدم .
من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ،
این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم .
امیرمهدي – من بیشتر بهش مدیونم .
چون داشتن شما بیش از
لیاقت منه .
چقدر دلم می خواست محبت هاش رو جبران کنم.
من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟
یعنی من این همه بودم ؟
بهش نزدیک تر شدم
من – کاش زودتر محرم شیم .
تحمل این دوری سخته .
امیرمهدي – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاري انجام بدم که نباید ....
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ي دیگه هم
سریع می گذره .
راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_سوم
امیرمهدي – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ي دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد .
البته حق داشت .
با اون بحث احساسی منم
اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم .
از یادآوري اون بچه ها ،
لبخندي زدم .
من – بچه هاي باهوشی هستن .
هر چی می گم سریع یاد میگیرن .
سري تکون داد .
امیرمهدي – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه هاي دیگه درس بخونن
من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا
نمره ي قبولی رو بگیرن .
امیرمهدي – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم .
خندیدم
من – منم می دونم داري زیادي ازم تعریف می کنی .
تموم تلاشم رو می کنم که پایه ي ریاضیشون قوي بشه .
امیرمهدي – ممنونم .
از اینکه انقدر پا به پام میاین .
چشمام رو بستم .
چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود
براي داشتن امیرمهدي ؟
زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود .
اون شب خوب بود .
به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب
قبل ، تعارف طاهره خانوم براي خوردن سحري در کنارشون رو رد کنه .
موقع سحري خوردن هم انقدر امیرمهدي هوام رو داشت و پشت
سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به
دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن .
و هر لقمه رو با خنده خوردن .
شب خوبی بود .
ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟
می گن آدم از فرداش خبر نداره !
راست گفتن .
من و امیرمهدي هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم .
و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ي محرمیتمون برسه.
به درخواست امیرمهدي ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد .
نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد .
فکر می کردیم اینجوري ازش زهر چشم میگیریم .
و دیگه کاري به کارمون نداره .
در حالی که ......
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_چهارم
فکر می کردیم
اینجوري ازش زهر چشم می گیریم .
و دیگه کاري به کارمون نداره .
در حالی که ......
مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد .
خودش بود .
انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواري جاش رو با اسم امیرمهدي عوض کرده بود .
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت .
رضوان – خوبه محرم نیستین .
وگرنه نمی شد کنترلتون کرد !
مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ي خدا خیلی رعایت
می کنه !
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفاي رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم .
جواب دادم .
من – جانم ؟
امیرمهدي – سلام . هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر
نداد .
صادقانه گفتم .
من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه
اي نمی چرخه .
با کمی مکث جواب داد .
امیرمهدي – ان شاءالله هفته ي دیگه منم از خجالتتون در میام .
من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی !
خندید .
امیرمهدي – صبر چیز خوبیه !
من – که من ندارم .
امیرمهدي –فعلا که نشون دادین خیلی هم صبورین.
عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من – امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم .
امیرمهدي – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم براي کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا
روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ي جدید .
من – اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من – کار خاصی داري ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem