💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_ششم
اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي کشید.
امیرمهدی با لحن پر خواهش گفت:
امیرمهدی –مي شه حاج عموم رو ببخشي مارال ؟ مي دونم رففتار خوبي باهات نداشته ولي..
نفس عمیقي کشیدم.
مي تونستم ببخشم ؟
مي تونستم فراموش کنم ؟
مي تونستم به روی خودم نیارم چه رفتارهایي باهام داشته ؟
آهي از سینه م راه باز کرد و تو صورت امیرمهدی دم گرفت.
امیرمهدی –مي دونم سسخته .. ولي تو یه زني .. زنا خیلي دلشون نازك و پر رحمه.
نمي تونستم به این راحتي قبول کنم حتي با فهمیدن اینكه عموش ملیكا رو به سبك خودش تنبیه کرده بود.
نمي تونستم خیلي سریع بگم "باشه "و از یادم برن اون لحظات و اون حرفا.
برای همین فقط تونستم بگم:
من –بهش فكر مي کنم . بهم زمان بده.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –برگرد.
سوالي نگاهش کردم:
امیرمهدی –به اون طرفف بخواب.
متعجب از حرفش ، چرخیدم و پشت بهش خوابیدم:.
امیرمهدی –مي دوني مارال ! همیشه از نظر من ، زن ها محترم بودن . ولي وقتي که مغزم شروع کرد به پردازش و از اطراففم با خبر شدم ، وقتي تو رو کنارم دیدم ، ففهمیدم
زن ها چیزی ففراتر از تصصوراتم هسستن . اگر تو یكي از اونا هسستي پسس صصد بار سسجده کردن در
مقابل خالقتون هم کمه.
مي خواستم برگردم و چشم تو چشم باشم باهاش ولي سریع گفت:
امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي خوام حرفف بزنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتم
امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم مي خوام حرفف بزنم.
اومدم حرفي بزنم که سرش رو به کنار گوشم نزدیك تر کرد:
امیرمهدی –هیش ..... هیچي نگو ، ففقط گوش کن.
سكوت کردم و دیگه تكون هم نخوردم.
امیرمهدی –خیلیه که آدم باشي و زن باشي . من زن بودن رو در مادرم دیدم اما با تو ، زن بودن برای یه مرد رو حسس کردم .
عاشقانه دوست داشتن رو با تو حسس کردم. اینکه صصادقانه عشق مي ورزی ، مشكلات رو ميبیني ولي باهاش کنار میای و تحمل
مي کني ، اینكه با تموم خسستگي بازم چشمات پر از عشقه ، اینكه حتي تو
لبخندت پر از مهربونیه کم چیزی نیسست . اینكه بي منت عاشقي و عاشقي مي کني ، بي منت به مَردت عشق مي دی اینا کم مقامي نیسست مارال ! مرد مي خواد برای
عاشق همچین موجودی شدن .
مرد مي خواد درك کردن این همه قداسست و مجنون شدن براش.
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی - مي ترسسم ! باور کن
مي ترسسم ! گاهي از ترسس به خودم
مي لرزم که نكنه مردش نباشم ؛ مرد
درك کردن این همه ایثثار ! مي ترسسم یه جایي یه روزی خدایي نكرده کاری کنم یا حرففي بزنم که تو چشمات
به جای عشق پر از اشك بشه .
بعدش چیكار کنم ؟
چه جوری تو چشمات نگاه کنم ؟
چه جوری جلوی خالقت بایستم و نماز بخونم ؟
بهش چي بگم ؟
بگم در مقابل نعمت وجودت چیكار کردم ؟ وقتي گففتم برو برای همین
بود .
من اصلا ً نمي دونم چه جوری باید جواب این همه ایثثارت رو بدم !
در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم .
من جلوی این کارات کم آوردم مارال !به خدا قسسم کم آوردم و نمي دونم باید چیكار کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتم
در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم . من
جلوی این کارات کم آوردم مارال !
به خدا قسسم کم آوردم و نمي دونم باید چیكار کنم!
با گفتن جمله ی آخر ، بغض روی صداش چتر انداخت.
مَرد من در مقابل چیزی که برای من ساده ترین عادی ترین کار بود کم آورده بود.
سرش که به پشت گردنم چسبید نتونستم بازم ساکت بمونم .
سریع چرخیدم و با دستام صورتش رو به سمت خودم بالا کشیدم.
با سر انگشتم چشمای مرطوبش رو لمس و ناباور اسمش رو زمزمه کردم.
چشم باز کرد و لبخند زد:
امیرمهدی –خدا همیشه بهترین های خودش رو به اونایي ميده که حق انتخاب رو به خودش مي سسپارن و اون
بهترینه خدا برای من ، تویي مارال.
شاید این حرف برای خیلي از آدماحرف
ساده ای باشه ، اما
برای من دنیایي ارزش داشت .
که من رو بهترین هدیه
از طرف خدا مي دونست .
به واقع امیرمهدی راه به راه چنان به من ارزشي مي داد که خودم رو کمتر از یك ملكه ندونم .
و من چقدر دوست داشتم تموم زنان سرزمینم چنین حسي رو تجربه کنن.
دلم مي خواست منم با زیباترین کلمات جوابش رو بدم ،
اینكه بدونه به بودنش ، به اون همه مهربونیش افتخار مي کنم .
اما نتونستم هیچ جمله ای پیدا کنم برای همین لب هام رو غنچه کردم و گفتم:
من –منم ایضاً.
چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم کرد و بعد یك دفعه با صدای بلند خندید.
در همون حین هم گفت:
امیرمهدی –وای از دسست تو دختر..
از خنده ش به خنده افتادم.
با انگشت ضربه ی آرومي به نوك بینيم زد و کمي خنده ش رو کنترل کرد:
امیرمهدی –ففكرت که آزاد مي شه شیطنتت گل مي کنه!
من –تو هم که بدت نیومد!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نهم
امیرمهدی –ففكرت که آزاد مي شه شیطنتت گل مي کنه!
من –تو هم که بدت نیومد!
امیرمهدی –نه .. چرا بدم بیاد ؟:..
امیرمهدی –یه بار که گففته بودم وقتي شیرین مي شي...
و ادامه ش رو خورد.
سكوتش ، نگاهش ، و نوازش سر انگشتاش پر از حرف بود .
و من معني اون حجم فریاد به بازی گرفته شده در سكوت رو نمي فهمیدم.
انگشت هام رو میون دستش قفل کرد.
نگاهم که تا اون موقع به دکمه ی پیراهنش بود به سمت بالا کشیده شد .
دلم مي خواست بگم "حرفت رو ادامه
بده که من تو خلا سكوتت معلق موندم "اما به جاش فقط خیره خیره نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
امیرمهدی –همراهیت تو این مدت یكي از قشنگترین اتففاقای زندگیم بوده!
لبخندی کم عمق به لب هام پاتك زد:
من –برای همین مي گفتي برو ؟
امیرمهدی –من که خیلي وقته نگففتم!
من –نه .. بیا بگو!
و بعد تهدیدوار ادامه دادم:
من –به جون خودم که اگه یه بار دیگه بگي ...
مانع شد برای ادامه دادن حرفم.
امیرمهدی –تهدید نكن خانوم . چشم ، قول مي دم تكرار نشه...
پشت چشمي نازك کردم به معنای حق به جانبي .
لبخندش عمق گرفت:
امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نميکنه حرففي بزنه . آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي
دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
امیرمهدی –شما چنان تنبیه مي کني که آدم جرأت نميکنه حرففي بزنه .
آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتي
دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی.
من –حق داشتم . عصبیم کردی از بس گفتي برو.
امیرمهدی –منم حق داشتم . نمي خواسستم برای موندت هیچ اجباری باشه .. نه به حكم شوهر بودنم و نه به حكم مریض بودنم .
مي خواسستم آزادانه انتخاب کني.
من –من که ده بار گفتم نمي رم.
امیرمهدی –منم هر بار مي خواسستم بیشتر ففكر کني .
مخصوصا با شرایطي که داشتم . ممكن بود هیچوقت نتونم حتي دسستم رو تكون بدم.
من –حالا که مي بیني نگرانیت درست نبود .
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتي که بخوام همه ی تلاشم رو برای خوب شدن بكنم . وقتي هدففم خوشبختي تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم
قدم جلو بذارم.
من –اما من فكر مي کنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه دفعه کوتاه بیای.
سرش رو کمي بالا برد و من رو کامل تو حصارش کشید .
طوری که صورتم مماس با سینه ش بود:
امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر تصمیم بگیرم.
من –هنوزم نمي خوای بگي چي گفت ؟
امیرمهدی –برات مهمه ؟
من –آره.
امیرمهدی –یاشار خوب مي دونسست برای اینكه به حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتي اسسمت
اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه.
نفس عمیقي کشید و ادامه داد:
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یازدهم
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعي که من رو بردین بیمارسستان . هرچي دیده بود گفت ، حتي از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه مي شنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان مي گذروندی
.....
مارال ! .. باور کن نمي تونسستم راحت بشینم و بشنوم بهت چي گذشته !
اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز
مي خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود . نمي تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم.
من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار مي خواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم.
امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی تموم تلاشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه.
بو.سه ای روی سرم نواخت:
امیرمهدی –اصصلا به حرففام گوش مي دی ؟
خندیدم.
من –آره . ولي خب آب و هوای اینجا بهتره!
خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد.
من –از حرفای پورمند عصبي نشدی ؟
امیرمهدی –مگه مي شه نشده باشم ؟
من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكوني ؟
امیرمهدی –که چي بشه ؟ که نشون بدم مثلا ً با غیرتم ؟
خوب آخرش چي مي شد ؟
همه برام دسست مي زدن و مي گففتن عجب مرد با غیرتي ؟
نمي شه آدم غیرتش رو طور دیگه ای نشون بده ؟
تازه ، نه مي تونسستم اون
روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس عصصباني شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقلانهای
نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوازدهم
در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
امیرمهدی - گففت "زنت این همه سسختي
دید و یكبار هم تنهات نذاشت ، امیدی بهت نبود و بازم حاضر نبود بره دنبال زندگي خودش در عوض موند و همه کار برات
کرد ؛ تو چي داری که اون داره این همه ففداکاری مي کنه ؟
"گففتم "من هیچي نیسستم اما همسسرم فرشته سست ، خوبي تو ذاتشه "گففت "زنت رو که مي بینم حسسودیم مي شه ، منم دلم همچین محبتي مي خواد ، باید چیكار کنم ؟ "گففتم "دعا کن نصصیبت بشه.
چشم دلت رو که باز کني مي توني پیدا کني "گففت "
زنت از تو مي گه تو از زنت ، چرا هیچكدوم خودش رو بهتر نمي بینه ؟ "گففتم "چون تو منش ما ، مني وجود نداره ، همه چیز ماسست "گففت "چرا من مي گم زنت
تو مي گي همسسرم ؟ "گفتم "این به خاطر نوع نگرش ماسست ، تو در اون زن بودن رو مي بیني
.. من همسسربودن رو ... همقدم بودن رو ، همراه بودن رو ، همففكر بودن
رو . تو درون ذهنت زن رو کسسي مي دوني برای رففع نیازهات ، من زن رو ففرشته ای مي دونم مقدس و قابل سستایش .
وقتي نگرشت ففرق کنه طرز صصحبتت
هم عوض مي شه "گففت "مي خوام عوض شم ، تو مي توني بهم نگرش جدید بدی ؟
"گففتم "تا اونجایي که
بلدم مي تونم کمكت کنم اگر مي خوای بسسم الله "
گففت "برای اولین بار بسسم الله
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم:
من –واقعاً داره تغییر مي کنه ؟ اونم اون کسي که من دیدم چقدر به عقایدش ایمان داشت ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي کنه .. نه . خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاه چپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگـر
بهچیزۍ وابستهِ باش؛
ڪهبراتبِمونه
ارزشداشتهباشهکهوابستهَشبِشی
نهایندُنیاکهبههِیچےبَندنیست . . !
#یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی:)'
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم🖤✋️
تشریح درد نیامدنت می کشد مرا
دیگر بیا که تنهاشدنت می کشد مرا...
دلگیرم از شمردن روز غیاب تو
تاخیرکرده ای، نیامدنت می کشد مرا...
دیگر گرفته بغض گلویم ز دوریت
این بی رمق صدا زدنت می کشد مرا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موسیقی
ایران اگر ایرانه؛ از این پنجره فولاده،
این پنجره فولاد به ایران آبرو داده !
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بهبهانه اعلام نتایج کنکور سراسری
✍ دستنوشته شهید «احمدرضا احدی»، رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴
#کنکور
#شهیدانه
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هنوز وقت رفتنت نبود
چ زود رفتی عزیزم 🥺🥺🥺
#تعطیلات
#تابستان
#طنز
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ریشهی خیانت و بیوفایی.mp3
9.53M
❌ چی میشه آدما بعد از محبتها و خیرات کثیری که از کسی دریافت میکنند جایی مغلوب شیطان میشن، و به بیوفایی و خیانت و از پشت شمشیر زدن مبتلا میشن؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
منبع : جلسه ۲۵ از مبحث ارتباط موفق
@ostad_shojae | montazer.ir
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیزدهم
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي کنه .. نه .
خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاهچپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
لبخندی زدم:
من –منم کم اذیتت نكردم.
خندید:
امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم.
نگاهم کرد باز هم نگاهش حرف داشت ، حس کردم حرفي برای گفتن
تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن
پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دسستت درد نكنه.
***
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ،
مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به
دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك
عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام
بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید .
نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پانزدهم
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم .
همون موقع هم امیرمهدی با کتابي
تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه .
از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی هانرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت .
هر دو کنار هم نشستیم .
امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون
گرفت و گفت:
امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه!
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به ففكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه .
همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام
مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟
بعد از عید به
خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که
مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن
مي ترسیدم.
من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم
من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته...
از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..
از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا
مي ترسیدم .
و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی !
حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.
نگاهش دست از سرم بر نداشت .
گویي سعي داشت حرف
دلم رو بخونه .
اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب
خونه کرده تو چشمام رو.
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem