eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي کنه .. نه . خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاهچپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه براش. لبخندی زدم: من –منم کم اذیتت نكردم. خندید: امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم. نگاهم کرد باز هم نگاهش حرف داشت ، حس کردم حرفي برای گفتن تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه. آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد. نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود: من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم. دوباره آهي کشید: امیرمهدی –دسستت درد نكنه. *** نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت: نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ، مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه. قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي: من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو. با لبخند برگشت طرفم: نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟ قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم: من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست! اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد. نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟ از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم: من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم. قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت: نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟ اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت. انگار تازه فهمید چي گفته! تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم. نرگس –حواسم نبود. نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم: من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟ نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام. سیني چایي رو برداشتم: من –باهاش هماهنگ مي کنیم. و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت: نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد! نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم: من –هرجور خودش صلاح مي دونه. مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده. سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد خودش چرخهاش رو حرکت مي داد. به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی هانرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت: امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما. برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود. باباجون کتاب رو گرفت و گفت : باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه! امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون . باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت: باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟ با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش: امیرمهدی –به ففكرش هستم . باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟ امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه . همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام مي کنم. مامان طاهره به میون بحثشون اومد: مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. امیرمهدی لبخندی زد: امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه. مامان طاهره رو کرد به باباجون : مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم. باباجون سری تكون داد: باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم. مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود. بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته... از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه.. از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه... مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي باشم با سنت بعدش! من اون لحظه انگار از همه ی دنیا مي ترسیدم . و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من. نگاهش دست از سرم بر نداشت . گویي سعي داشت حرف دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب خونه کرده تو چشمام رو. بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم . حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم . حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي ازسر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم. اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم . به رسم هر شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم. روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه ی قرصها رو نزدیكش. مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد. برگشتم و سوالي نگاهش کردم. جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت: امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته بگو. بي حوصله زمزمه کردم: من –ولش کن. امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت. باید کاپ قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش رو بفهمه . باید بهش گفت "خدا قوت پهلوان "که به واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده. آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم. امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت. مستقیم نگاهش کردم: من- مي ترسم امیرمهدی. امیرمهدی –از چي ؟ من –نمي دونم ... و بعد کلافه ادامه دادم: من –از همه چي .. اصلا ً اسم جشن که میاد دلم هری مي ریزه پایین. امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست. من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن لزومي نداره! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن لزومي نداره! امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟ کلافه گفتم: من –چي ؟ امیرمهدی –یه کم فكر کن! سری تكون دادم: من –باشه .. فكر مي کنم .. فعلا ً برم بقیه ی ظرفا رو بشورم و بلند شدم. امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟ ایستادم و نگاهش کردم. لبخندی زد: امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی .... تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.... نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست مي شي ! خودت خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني.... نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد. سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم. من یادم رفته بود ؟ غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم: امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه. راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه ! همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم مي کرد.لبخند زدم. باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم.... *** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 لبخند زدم. باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم.... *** نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم: من –خب قراره چي بخریم ؟ لبخندی زد: امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم. و البته اولین خرید دو نفری ما! چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم! چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری.. می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش . مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم . برای همین گفتم: من –من یه مانتو بخرم کافیه. امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني . فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم. پسس الان هر چي دیدی بخر. من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه. لبخندی زد: امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم. نگاهي به در باز حیاط انداختم. من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم مي خرم . قبول ؟ امیرمهدی –قبول دست بردم سمت پخش: من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد! اخطارگونه صدام کرد. نگاهش کردم و با لبخند گفتم: من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ... الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم. تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ... الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم. تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد. با شیطنت گفتم: من –مجاز عزیزم .. مجاز .. مي دوني چیه ؟ دستم رو تكون دادم و کمي خودم کج کردم من –اینجوری .. ببین.. ناباور گفت: امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟ نگاهي به در حیاط انداختم: من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود.... دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم: من –این مدلي هم مي شه... امیرمهدی –مارال! من - جانم ؟ .. دوست نداری ؟ امیرمهدی –مارال ؟ من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟ دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد: من –پس چي ؟ لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت: من –اصلا ً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات عشوه نمیام دستش رو برداشت و گفت: امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلا ً در مقابل شما تسسلیمم. پشت چشمي نازك کردم: من –منم کلا ً اذیت کردنت رو دوست دارم. خنده ش بیشتر شد: امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا ً مسستفیضم کردی. من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه.. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا