#سلام_فرمانده🤚
چه روز خوبِ قشنگی است
روزی که بازآیید...
چه لحظهی نابِ معطری است
لحظه ای که ببینیمتان...
چه حس بیبدیلی است
پایان فراق...
آغاز زیستن
در دولت مرتضاییِ شما...
چقدر بیتابم...
بیقرار...
مشتاق...
چقدر تنهایم...
سردرگریبان...
دلتنگ...
خدا کند که بیایید
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خانه تاریخی ملاباشی ،
#اصفهان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز نوزدهم : به نیـت شهید مجید قربانخانی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز نوزدهم : به نیـت شهید مجید قربانخانی♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینامه شهید مجید قربانخانی
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.
لقبهایی است که در فضای مجازی به مجید دادهاند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجیها رویش گذاشتهاند. اما مجید بربری، داییهای پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمیگشت، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد. یکی میگفت مجید دو تا نان بده، آن یکی میگفت مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.
مجید یک نیسان داشت که با آن کار میکرد و روزیاش را در میآورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر مستمندی را میشناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچههای جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی میفهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است میرساند.»
و اما ماجرای خالکوبیاش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش میکنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه میکرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود.
و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است.
پیکر مطهر "حر مدافعان حرم"، شهید مجید قربانخانی بعد از گذشت سه سال از شهادتش به وطن بازگشت. هویت شهید مجید قربانخانی که بیش از 3 سال پیش در خان طومان به شهادت رسید توسط گروه های تفحص شهدا کشف و توسط آزمایش دی ان ای شناسایی شد.
مراسم وداع با پیکر مطهر این شهید در روز پنجشنبه(5 اردیبهشت) ساعت 15 در معراج شهدای تهران برگزار شد.
تاریخ شهادت: 21 دی 1394
شهادت: خان طومان سوریه
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
*میلاد حضرت معصومه (س) گرامی باد*
📸گزارش تصویری از:
💪مسابقه مادر و دختری:بادکنک سرعتی
🏅مسابقه دختری:کشش نفس باذکر یا خدا
🌈حلقه دختران غدیر،علیتبار
🗓شنبه،۳۰اردیبهشت ماه
💎پایگاه خواهران مهدیه
🔸کانون پرورشی فکری
#تشکل_بسیج_خواهران_مهدیه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#گزارش_تصویری
برگزاری کلاس کاراته آزاد(کیوکوشین) با مربیگری سرکار خانم کرمانی برگزار گردید.
💥هیجان بخش و با نشاط
💥معرفت زا و مهارت افزا
💥ظریف و هنرمندانه
#تشکل_مقاومت_بسیج_نجمه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت خوشگل گل با روبان 😍🌸
#ببین_و_بساز
══◄••❀••►═══
╚❀https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب را شگفت انگیز کنید
آب+زنجبیل: بهبود هضم
آب+ دارچین: تنظیم قند خون
آب+ عسل: ضد سرطان و عفونت
آب+لیموترش: افزایش ایمنی بدن
آب+ تخم شربتی:تقویت استخوان
#پیامسلامت
══◄••❀••►═══
╚❀ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر چی بیشتر میگذره
بیشتر می فهمم که
خدا چقدر هوامونو داره ..
#دلانه
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت16
میخواست بره که گفتم:
- میشه از طرف من از خدا تشکر کنید؟!
میشه بگید که نیلا روش نمیشه نماز بخونه چون خیلی شرمندتونه؟!
اینجاش که رسید دوباره گریه کردم
لبخند دلنشینی زد و گفت:
- بعضیا میگن که ما چون گرفتار فلان گناه شدیم دیگه رومون نمیشه نماز بخونیم یا دیگه سودی نداره نماز بخونیم..!
اما اینطور نیست تو منجلاب گناهم بودی
بازم نماز رو بخون تا نماز نجاتت بده.
دوباره گفتم:
- یعنی اگه الان من توبه کنم خدا میبخشه؟
گفت:
- معلومه که میبخشه..!
شما که با پای خودت اومدی، خدا دنبال اونایی میگرده که فرار کردن تا اونها رو هم ببخشه
با حرفاش دلگرمیه خاصی گرفتم و دوباره گفتم:
- ممنونم اما شما کی هستی؟! میشه اسمتون رو بدونم؟ اما مطمئنم هرکی هستین حتما خیلی پیش خدا عزیزید
چشمی روی هم گذاشت و با همون لبخند همیشگی روی لبش ناپدید شد..!
به یکباره از خواب پریدم که دیدم صورتم پر از اشکه!
یعنی اون مرد کی بود؟!
فکر و خیال از سرم نمیرفت!
ساعت رو نگاه کردم دیدم ۴:۳۰ صبح هست خیلی جالب بود آخه من هیچوقت این ساعت بیدار نشده بودم و جالبتر اینکه الان دارن اذان میگن!
الله اکبر به این برنامه ریزی دقیق خدا
وجودم سرشار از انرژی شد و از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو گرفتم.
جانماز و چادر نماز گل گلی مادرم رو برداشتم که بوی مادرم توی فضا پیچید خیلی خوشحال بودم حالا دیگه مادرم رو هم در کنارم حس میکردم.
از طرفی هم احساس میکردم خدا داره بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه خیلی عجیب بود اما حس میکردم!
با عشق شروع کردم به نماز خوندن و چنان غرق در نماز بودم که فضای اطراف برام بی اهمیت و تار شده بود.
بعداز نماز رفتم سجده و بماند که چقدر اشک ریختم و از خدا طلب بخشش این چند سال رو کردم.
جانماز و چادر رو سر جاش گذاشتم.
دیگه چیزی نموده بود به اینکه فاطمه بیاد دنبالم پس بلند شدم که حاضر بشم.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت17
از جا بلند شدم و حاضر شدم و چادرم رو سرم کردم که صدای اف اف بلند شد.
حتما فاطمه بود پس سریع کیفم رو به همراه مدارکم برداشتم و از خونه زدم بیرون که دیدم فاطمه و محمد اومدن.
در حیاط رو قفل کردم و سوار ماشین شدم که سریع حرکت کردیم.
سلامی دادم که فاطمه مثل همیشه به گرمی جوابم رو داد اما محمد انگاری بازم مثل قبل شده بود و سر به زیر انداخت و جوابم رو داد، از فکر و خیالی که هیچوقت ولم نمیکنه دست کشیدم.
فاطمه گفت:
- نیلا جان مدارکت رو آوردی؟
اونجا لازمت میشه ها!
گفتم:
- اره عزیزم آوردم، فاطمه شرایطم رو به سرپرست اونجا گفتی؟
- اره خیالت راحت باشه بعدشم شرایط خاصی نداری که فقط هنوز کوچولویی!
با حرص و کِش دار گفتم:
- فاطمه من کوچولو ام؟!
فاطمه خندید و گفت:
- اره خانم کوچولو
خیلی بدم میومد یکی بهم بگه کوچولو سنم کم بود اما کوچک نبودم!
با سختی هایی که کشیدم و تجربه هایی که کسب کردم اصلا نمیشد منو کوچولو فرض کرد.
اما میدونستم فاطمه شوخی میکنه
گفتم:
- من هفده سالمه دو ماه دیگه هم به سن قانونی یعنی18 سالگی میرسم.
- اع واقعا؟ چهرت خیلی کمتر میزنه!
- فاطمه!
- باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم
خندیدم و گفتم:
- آفرین
دیگه هیچی نگفتیم.
کمی بعد به پایگاه بسیج رسیدیم و همگی پیاده شدیم
محمد رو به فاطمه گفت:
- من برم دیگه اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
فاطمه گفت:
- باشه
بعدم خداحافظی کرد و رفت به سمت پایگاه خودشون و منو فاطمه تنها شدیم.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- بریم؟
گفتم:
- بریم
باهم وارد پایگاه شدیم.
دیدم همه مشغول به کاری هستن مثل اینکه سرشون شلوغ بود فاطمه هم تعجب کرده بود باهم وارد دفتر پایگاه شدیم.
مدیریتش یه خانم تقریباً مسن با ظاهری مهربون بود سلام کردیم که با گرمی جوابمون رو داد.
فاطمه به من اشاره کرد و گفت:
- خانم حقی اینم از نیلا خانوم که خیلی تعریفش رو دادم.
خانم حقی از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت:
- به به چه خانومی، عزیزم مدارکت رو بده
لبخندی زدم و مدارک رو تحویل دادم که بازم گفت:
- بله عزیزم همه چی کامله از امروز میتونی کارت رو شروع کنی فاطمه همه چی رو بهت توضیح میده هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی
با شوق گفتم:
- بله حتما خیلی ممنون از لطفتون
- خواهش میکنم عزیزم
رو به فاطمه کرد و گفت:
- فاطمه جان بسیج منطقه تصمیم گرفته برای عید اردوی شلمچه بزاره مطمئنم وقتی داشتی میومدی دخترا رو دیدی که مشغول بودن، توهم با نیلا برو و کمک کن.
فقط حواست باشه که ما باید عید شلمچه باشیم پس همه کارا زود باید تموم بشه که انشاءالله فردا یا نهایتا پس فردا حرکت کنیم.
فاطمه با ذوق گفت:
- چقدر خوب باشه چشم
منو و فاطمه از دفتر مدیریت زدیم بیرون و به سمت دخترای پایگاه رفتیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت18
فاطمه به سمت دخترا رفت و همه گرم سلام و احوالپرسی بودن مثل اینکه فاطمه بین همه محبوب بود.
یکیشون به من اشاره کرد و از فاطمه خواست معرفی کنه.
فاطمه گفت:
- نیلا خانوم رفیقِ شفیق بنده هستن حالا شما خودتون رو معرفی کنین تا نیلا بشناستون!
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن..!
- سارا هستم خوشبختم نیلا جان
- راحیل هستم خوشبختم خوشگله
- نورا هستم خوشبختم نیلا جون
- به نام خدا رها اسماعیلی هستم بیست و دو ساله از تهران خیلی خیلی خوشبختم از دیدارت نیلا جونم
با لبخند گفتم:
- منم نیلا هستم خوشبختم از دیدنتون
فاطمه خندید و گفت:
- رها هیچوقت مثل آدم خودتو معرفی نکردیا!
رها با خنده گفت:
- وا مگه چطور باید خودمو معرفی کنم؟!
فاطمه گفت:
- مثل سارا و راحیل و نورا
رها اینبار با اعتماد به نفس گفت:
- نه بابا اونا خیلی ساده بود میدونی که من همیشه دوست دارم متفاوت باشم
فاطمه خندید و گفت:
- چه اعتماد به نفسی نه ببخشید چه اعتماد به سقفی داری
همه زدن ریز خنده که رها گفت:
- نیلا جان تو یه چیزی بگو
خندیدم و گفتم:
- چی بگم والا، کار خودت درسته
راحیل گفت:
- حالا ول کنید این بحثو بیاید کمک کنید کارو تموم کنیم که بتونیم فردا حرکت کنیم بریم به سمت شلمچه که من خیلی ذوق دارم
همه موافقت کردن که باهم به کارا مشغول شدیم.
دیگه داشت مغرب میشد که دست از کار کشیدم و گفت:
- دخترا من میرم وضو بگیرم کم کم اذان رو میگن
فاطمه تعجب کرد و گفت:
- وایسا باهم بریم گلم
بقیه هم گفتن چندتا پرونده دیگه رو تموم کنن به ما ملحق میشن.
با فاطمه وضو گرفتیم و به سمت نماز خانه حرکت کردیم.
فاطمه با کمی تأمل گفت:
- نیلا مگه نگفتی خیلی وقته که دیگه نماز نمیخونی چطور هنوز یادته؟
- اره عزیزم بیا فعلا بریم نماز بعدا واست تعریف میکنم چیشده!
با آرامش نمازم رو خوندم که احساس سبکی و آرامش بعداز چند سال بهم دست داد!
فاطمه اومد کنارم گفت:
- خواهشاً بگو چیشده دیگه حس کنجکاویم حسابی فعال شده!
خندیدم و گفتم:
- خواهرم یکم صبر داشته باش فردا برات تعریف میکنم الان باید برم خونه کلی کار دارم.
- با کی میخوای بری؟
- تاکسی میگیرم.
- خب وایسا با محمد میرسونیمت
- مگه شما کی تموم میشین؟
- معلوم نیست همه چی به محمد بستگی داره فکر کنم تا ساعت ده کارش تموم بشه.
- نه عزیزم دیره دیگه خودم میرم.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش
سارا داشت میرفت که فاطمه گفت:
- سارا داری میری؟
سارا گفت:
- اره عزیزم کاری نداری؟
فاطمه با لبخند بهم خیره شد و نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- نه عزیزم قربونت، فقط میشه سر راهتون نیلا هم برسونی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت19
سارا به من نگاهی انداخت و گفت:
- حتما، نیلا جان بیا بریم که امیرعلی منتظره
حالا تا من بیام بپرسم امیرعلی کیه و نمیخواد زحمت بکشی خودم با تاکسی میرم سارا دستم رو کشید و به سمت ماشینشون برد!
سارا گفت:
- سوار شو عزیزم منم کنارت میشینم
با تعجب سوار شدم!
پسری جلو و سمت فرمون نشسته بود گفت:
- چرا عقب نشستی؟ حالا غریبه شدیم؟
سوار تاکسی نشدی که..!
با تعجب بهش خیره شدم که وقتی سنگینی نگاهمو دید برگشت و عقب رو نگاه کرد میخواست چیزی بگه که با دیدن من ساکت شد.
همون موقع سارا سوار شد و گفت:
- شرمنده دیر شد داداش میخواستم دوستمم برسونی.
پسری که الان فهمیده بودم داداش ساراست به خودش اومد و سرش رو زیر انداخت و گفت:
- شرمنده خانوم فکر کردم ساراست، ادرستون کجاست؟
لبی گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم و آدرس خونمون رو دادم که سارا گفت:
- وای نیلا خونتون نزدیک ماست ما فقط دو کوچه بالا تر از شماییم.
میتونی فردا با خودمون بیای فقط حواست باشه لوازم ضروریت رو واسه سفر جمع کنی.
سعی کردم تعارف رو کنار بزارم چون خونشون نزدیک خونمون بود دیگه راحت باهم میرفتیم و میومدیم.
گفتم:
- ممنونم عزیزم لطف میکنی!
یعنی دیگه فردا به سمت شلمچه حرکت میکنیم؟
با شوق گفت:
- اره، خیلی خوبه که عید اونجاییم شهدا مارو طلبیدن
سری تکون دادم و سارا هم دیگه هیچی نگفت تا به خونه رسیدیم.
تعارف کردم که بیان داخل اما گفتن که مامانشون منتظره و باید برن منم با خداحافظی بدرقشون کردم!
کلید توی در انداختم و وارد شدم.
چقدر خوبه که یکی توی خونه منتظرت باشه و من چقدر حسرت یک تلفن از مامانم رو خوردم واقعا دلم واسه مامان و بابام تنگ شده.
وارد خونه شدم و در رو قفل کردم بعداز اون اتفاقی که برام افتاد خیلی میترسم و همیشه در رو قفل میکنم.
لباسم رو با لباس راحتی عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه!
به عنوان شام امشب باید کمی نون و پنیری که مونده رو بخورم اما فردا دیگه خونه نیستم، میریم شلمچه و اونجا حتما خودشون غذا میدن یعنی امیدوارم!
از بابت مدرسه هم خیالم راحته چون فعلا به مدت چند روز واسه عید تعطیلیم.
راستش نمیدونستم شلمچه کجاست و چرا میخوایم بریم اونجا و انقدر تأکید دارن که عید اونجا باشیم!
تابحال اونجا نرفتم!
اسمش آشناست اما چیزی راجبش نمیدونم!
دوست داشتم از فاطمه یا سارا بپرسم اما دوست نداشتم این سوال رو بپرسم و اونا فکر کنن که من هیچی نمیدونم و به عبارتی خنگ فرض بشم!
از فکر و خیالاتم خندم گرفت.
اما کاشکی فردا که خواستیم بریم خودشون بگن و همه چی رو راجب اونجا توضیح بدن!
بنظر خودم یه جای خوش آب و هوا باید باشه.
با کلی ذوق چشم روی هم گذاشتم که زود صبح بشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت20
صدای اذان رو که شنیدم چشمام رو باز کردم و رفتم تا وضو بگیرم.
صدای اذان از بلندگو های مسجد به خوبی شنیده میشد، مسجدی تقریبا نزدیکی ما بود.
این حد از آرامش که به روح و جسمم وارد شده بود برام عجیب بود که با خوندن نماز تقویت میشد!
چادر نماز رو سرم کردم.
الله اکبر...
نمازم رو که خوندم جانماز رو جمع کردم و تصمیم گرفتم دوش بگیرم و وسایل لازم برای رفتن به شلمچه رو حاضر کنم.
(چند ساعت بعد)
دوش گرفتم و حاضر شدم لوازم ضروری هم برداشتم البته چیز زیادی نبودن و جای خاصی هم نمیگرفتن.
داشتم توی کیفم رو خالی میکردم که لباسای فاطمه هم دیدم.
اخ که باز فراموش کردم لباسش رو بهش بدم!
یکدفعه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود!
- سلام شما؟!
- سلام، سارا هستم
- آها عزیزم، خوبی؟ شمارم رو از کجا اوردی؟
- مرسی ممنون بخوبیت، والا دیشب بعداز اینکه رفتم خونه شمارت رو از فاطمه گرفتم.
- خیلیم خوب، جانم؟
- جانت سلامت، آمادهای بیایم دنبالت؟
- اره عزیزم حاضرم، شرمنده باز مزاحمتون میشم.
- نه عزیزم چه مزاحمتی توهم مثل خواهر خودم ما که باهم این حرفا رو نداریم پنج مین دیگه در خونتونم.
- باشه عزیزم ممنون.
خداحافظی کردم و زودی کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون تا سارا بیاد.
در حیاط رو قفل کردم.
یاد دیشب افتادم که برادر سارا رو دیدم خندم گرفت معلوم بود خیلی باهم تصمیمی هستن!
بازم دلم خانواده و داداش خواست، حسودیم شد و حسرت خوردم!
اما حسرت خوردن چیزی رو حل نمیکنه باید خانوادهی خودم رو تشکیل بدم اما کی منو قبول میکرد؟!
نه پدر داشتم و نه مادر و نه کسی که حمایتم کنه اما واقعا کسی بود که منو دوست داشته باشه و شرایطم براش مهم نباشه؟!
داشتم با خودم فکر میکردم که ماشینی جلوی پاهام ایستاد.
سارا پیاده شد و گفت:
- سلام صبحت بخیر بانو سوار شو داره دیر میشه ها!
چقدر پرانرژی بود اول صبحی!
خندیدم و گفتم:
- سلام ممنونم صبح شماهم بخیر جانم، خب خودم سوار میشدم چرا پیاده شدی؟
- خب میخوام پیشت بشینم!
- اع
- اره
خندیدم و باهم سوار شدیم.
داداشش بنده خدا بهزور جلوی خندش رو گرفت و سلام داد.
لبخندی زدم جوابش رو دادم.
سارا تا برسیم به پایگاه با شوق و ذوق از شلمچه برام میگفت خداروشکر با وجود شوق و ذوق سارا به خوبی درمورد شلمچه اطلاعات کافی رو جمعآوری کردم.
وقتی به پایگاه رسیدیم دیدم بیرون از پایگاه چندین نفر ایستادن دوتا اتوبوس هم بود که با صف داخل میشدن سارا و من پیاده شدیم اما داداشش گفت من میرم ماشین رو داخل پایگاه پارک کنم و بیام شما دیگه برید.
سارا هم سری تکون داد و دست منو کشید و به سمت اتوبوس رفتیم.
فاطمه و رها و راحیل و نورا هم دیدیم بعداز سلام و حوالپرسی سوار اتوبوس شدیم.
منو و راحیل کنار هم نشسته بودیم
سارا و فاطمه هم کنار هم، نورا و رها هم کنار هم بودن.
اتوبوس حرکت کرد و ما به سمت شلمچه راهی شدیم.
یه خانمی هم ایستاده بود و به عنوان راهنما از شلمچه میگفت برامون!
از شهدا و شهادت و ... میگفت!
اشکم برای شهدا جاری شده بود.
و معلوم نبود اونجا چه به من خواهد گذشت.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
☑️افلاطون می گوید :
اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ .🌸🍃
ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ ..!
ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ؛ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ؛
افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.🌸🍃
خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید!
شبتون جذاب😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
#سلام_امام_زمانم🤚
بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار
هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#صبحتون_مهدوی💚
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یکی از راه های بدست آوردن شادی؛
آن است که
دیگران را شاد کنی!
و یکی از بهترین
راههای شاد کردن دیگران
آن است که
خودت شاد باشی!
روزتون قشنگ 😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)
🌴آه میون کوچههای کوفه
🌴تشنه لبی زخمی و خسته
🎙 #میثم_مطیعی
🎙 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #نماهنگ
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem