💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_دوم
روزی چندبار باید دولا راست بشی که چی بشه؟
درستکار– وقتی شما از کسی دور می شین بهش میگین که از چه طریقی باهاتون ارتباط داشته باشه .
گاهی میگین تلفن راه خوبیه و گاهی ممکنه بگین تنها راه ارتباطی
ایمیله .
درسته ؟
من – آره .
درستکار – خوب خدا هم گفته اگر می خوایم باهاش حرف بزنیم اینجوري حرف بزنیم .
در ضمن چون به
حرفش گوش می کنیم براش عزیز هم میشیم .
در ازاش بهمون پاداش هم می ده .
این بده ؟
در حالی که خدا
به قول شما به اون دولا راست شدن ما احتیاجی نداره .
بعد در حالی که دوباره به آسمون نگاه می کرد ادامه داد .
درستکار – می دونین مشکل شما چیه ؟
اینکه یا راه عاشق بودن
رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمی
شناسین که انقدر راحت از حرف زدن باهاش شونه خالی می کنین
.
پشت چشمی نازك کردم و مثل خودش گفتم .
من – می دونین مشکل شما چیه ؟
اینکه فکر می کنین از همه
بهترین و باید بقیه رو نصیحت کنین .
مطمئن بودم بهش بر می خوره و ناراحت میشه .
منم همین رو
می خواستم .
دلم می خواست یه جوري
ضایعش کنم .
ولی در کمال تعجب من ،
خیره به آتیش ، لبخندي زد .
درستکار – اگه حرفام باعث شد اینجوري برداشت کنین پس
معذرت می خوام .
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم .
من اداش رو در آورده بودم و مسخره ش کرده بودم .
ولی اون به جاي ناراحتی یا عصبانیت ، لبخند زد و
عذرخواهی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_سوم
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم .
من اداش رو در آورده بودم و مسخره ش کرده بودم .
ولی اون به جاي ناراحتی یا عصبانیت ، لبخند زد و عذرخواهی کرد .
لبخندش به چشمم زیبا بود .
ندیده بودم همچین آدمایی لبخند بزنن .
تو ذهن من تموم آدماي مذهبی ، افرادي
بودن که با لبخند غریبه بودن .
تو ذهنم این آدما همیشه اخم کرده
بودن با سرهایی رو به پایین که چیزي بلد
نبودن بگن غیر از ذکر .
و این پسر یه سري از معادلاتم رو با همین دو سه تا کلمه و لبخندش به هم زد .
گرچه که هنوز وجه مشترکی
با اون آدما داشت .
با صداي ناله اي از سمت هواپیما سریع بلند شد .
اومد به سمتم و
کلت رو داد دستم و به حالت دو رفت به
سمت جایی که اون دوتا مرد مجروح رو اونجا خوابونده بودیم .
با دور شدنش ترس به سراغم اومد .
اگر یه حیوون وحش می اومد
من باید چیکار می کردم ؟
من بلد نبودم از
کلت استفاده کنم !
با ترس نگاهم رو تو تاریکی چرخوندم .
کلت رو تو دستم جابجا کردم .
وقتی بلد نباشی از کلت استفاده کنی
پس وجودش چندان دلگرم کننده نیست .
باز هم با ترس چشم دوختم توي تاریکی تا اگر حرکت چیزي رو
دیدم بتونم زود بفهمم و پا بذارم به فرار .
درستکار هم که انگار رفته بود سفر قندهار . که پیداش نبود .
از ترس و استرس شروع کردم به تکون دادن یکی از پاهام .
و هر چی می گذشت تکونش بی اختیار شدت پیدا می کرد .
آخر سر هم نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم ایستادم .
تا همین چند ثانیه ي پیش داشتم درستکار رو مسخره می کردم و
نمی دونستم به خاطر حضور همون برادر !
دلم گرم بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_چهارم
تا همین چند ثانیهی پیش داشتم درستکار رو مسخره میکردم و نمیدونستم به خاطر حضور همون برادر! دلم گرم بود
دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد .
این پا و اون پا کردم .
که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد
حس ترسم کمتر شد .
با سرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم .
درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟
سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم .
درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه
.
رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم .
با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم .
پتو رو زمین پهن کردم .
همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو
روي کولش انداخته .
نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو
بخوابونه .
صداي هن و هن نفس هاش به
خوبی قابل شنیدن بود .
مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست . نبضش رو چک کرد
.
با نگرانی پرسیدم .
من– می زنه ؟
سري تکون داد
.
درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست .
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .
ولی وقتی تعللش رو دیدم
فهمیدم باید چیزي شده باشه .
آروم گفتم .
من – اون یکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
یک روزِ خوب نزدیک،
خورشید ظهورتان،
جهان را
پر از گرمای امید میکند
و بر خالیِ غمناک
و سرد دلهایمان،
شکوفههای شادی لبخند میزند
یک روزِ خوب نزدیک،
شما بازمیآیید
و زندگی را یادمان میآورید
و آرامش و صلح و عدالت را
به انسانها هدیه میدهید
یک روزِ خوب نزدیک....
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
سلام رفقا جان 🤚
صبحتون_بخیر☺️
🌞روز زیباتون پر از شادی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#امامزاده_شاهزاده_اسماعیل_قم
یکی از امامزاده های مشهور قم، آستان مقدس امامزاده شاهزاده اسماعیل است که در دامنه ارتفاعات روستای بیدقان واقع شده و از جاذبههای تاریخی این شهر است. این امامزاده که از پربازدیدترین اماکن زیارتی قم به حساب میآید، شامل آرامگاه سه تن به نامهای شاهزاده اسماعیل، فرزندش حمزه از نوادگان علی ابن جعفر (ع) و شاهزاده محمد از نوادگان امام کاظم (ع) است.
#زیارتی
#قم
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#گزارش_برنامه_هیئت_نوجوانان
برگزاری هیئت نوجوانان حضرت
زهرا(سلام الله علیها )
ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٖٖ۪ٖٖٖ۪ـٖٜٖٖ۪ٖٖٖ۪
🌻اینجا همه چیز بر محور نوجوانان میگردد...
▪️برنامه ریزی برای هیئت توسط هیئت امنای متشکل از نوجوانان
▪️خرید وسایل مختلف هیئت از جمله اقلام پذیرایی و اطعام
▪️پذیرایی از میهمانان
▪️اجرای برنامه های مختلف
✅با سخنرانی سرکار خانم دکتر رضی
استاد دانشگاه
و
مداحی سرکار خانم سمیعی
(\(\
(„• ֊ •„)
┏━∪∪━━━━━━━━
🦋#دختران_حضرت_زهرا_س
📌تشکل اسما طاهرآباد
┗━━━━━━━━━━━
🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠کانال رسمی فـهم قـرآن دبســتان💠
مدرسه دانشجویی تزکیه و تعلیم
🔻سایت: http://dabestan.fahmeghoran.ir
🔻نشانی ما در بله، ایتا، سروش، آیگپ، شاد، روبیکا، آپارات و اینستاگرام:
@fahmeghoran_dabestan
🔸️ پشتیبان کانال:
@fahmeghoran_dabestan_suppo
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_پنجم
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .
ولی وقتی تعللش رو دیدم
فهمیدم باید چیزي شده باشه .
آروم گفتم .
من – اون یکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود .
سنش زیاد بود و نتونست دووم
بیاره .
دلم براي اون مرد سوخت .
شاید اگر پیدامون کرده بودن و
میتونستن به دادش برسن و زنده می موند .
با نارحتی برگشتم سر جام و نشستم .
نگاهی به درستکار انداختم .
کمی که نفسش به حالت طبیعی برگشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .
خیلی طول نکشید که برگشت .
چند تا پتو تو دستش بود .
اومد و یکی رو گرفت به سمتم .
درستکار – بگیرین .
شب اینجا باید سرد باشه .
پتو رو گرفتم .
از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد .
یه لحظه از
فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي
همسفرم رو انقدر داشتم ؟
با توجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی
خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري
نمی کردم .
پتو رو دورم پیچیدم .
پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد .
برگشت سمتم .
پتوي دیگه اي رو نشونم داد .
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوی دیگه مونده بود و قاعدتا باید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem