6⃣2⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از سدنا رواسی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣4⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از مبین غلامی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣5⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از محدثه باقری
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣6⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از عارفه میرزایی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣7⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از مریم بهرامی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣8⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از امیرعباس حیدری
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
6⃣9⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از طاهره قطبی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
7⃣0⃣
پویش " فریاد عروسک ها "
ارسالی از فاطمه معصومه صادقی
🥀________🥀________🥀________🥀
🔻عکس های زیباتون رو به پیوی زیر بفرستید :
🆔@f_enayat1400
#غزه
#راهپیمایی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شب بخیر
با عرض معذرت امشب رمان نداریم
فردا جبرانی در کانال قرار میگیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تظاهرات خودجوش دختران بیلبائو اسپانیا در دفاع از ستمدیدگان غزه
#غزه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔻«اَبی»؛ دختر مسیحی که اخبار غزه مسلمانش کرد
«اَبی» یک دختر مسیحی است که با دیدن ویدئوهای اخیر مردم فلسطین، ذهنش درگیر این سوال میشود: «این مردم چه دین و ایمان قوی دارند؟» برای پاسخ به این سوال سراغ کدام میرویم؟ کارشناسان؟ مستندات تاریخی؟ ممکن است هر کدام از اینها، پاسخهای درخوری برای این سوال داشته باشند، اما اَبی زمانی که میفهمد مردم #فلسطین مسلمان هستند برای پیدا کردن جوابش، سراغ «قرآن» میرود.
«اَبی» زن جوان آمریکایی که ساکن دوبی است، اولین بار با انتشار ویدئویی گفت:«خیلی کنجکاو بودم درباره اینکه این چه ایمانی است که مردم فلسطین دارند! بنابراین روز بعد شروع به خواندن قرآن کردم و قسم میخورم که دقیقاً سوالات درون مغز من درباره اینکه در #فلسطین چه اتفاقی رخ میدهد را پاسخ داده است.
اَبی پس از آنکه مدتی خود را «دختر مسیحی که قرآن میخواند» معرفی میکرد، بالاخره طاقتش تمام شد و اعلام کرد مسلمان شده است و حالا مدتی است که بعضاً با #حجاب مقابل دوربین ظاهر میشود.
#قرآن
#اسلام
#غزه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🎉مژده به دختران عزیز کاشانی
💥ی دورهمی خاص
____________________
👌مجری: علی یگانه
💎مهمان ویژه : خانم دکتر براتی فرزند شهید بزرگوار محمدعلی براتی
🎙خواننده مجتبی الله وردی ( مجال)
🎯کمدین : علی زرگر
_____________________
⚜چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲
⚜ساعت ۱۹:۰۰ الی ۲۲
⚜کاشان : فرهنگسرای مهر .تالار شهر
_____________________
👏ثبت نام رایگان در کانال هیات جامع دختران حاج قاسم
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رفقای جان به کانال خودتون خوش اومدید ☺️
جهت ثبت نام به آیدی های زیر پیام بدید و قول بدید پیش مون بمونید 😉
@f_enayat1400 ❌🚫
📌📌دخترای گل لطف کنید به آیدی بالا دیگه برا ثبتنام پیام ندین .
اگر اسمتون رو گفتید به آیدی بالا دیگه نیازی نیست دوباره بفرستین فقط دوستانی که ثبتنام نکردن
به این👇🏻👇🏻ایدی پیام بدین
@h_d_hajghasem_120 ✅✔️
✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💢💢💢💢
دختراي گل توجه کنید اگر همراه دارین
هم اسم خودتون هم اسم همراهتون رو بفرستید
@h_d_hajghasem_120
💢💢💢💢💢💢
🔸دوباره «مادران کاشانی» قراره با بچههاشون جمع بشن و یه روز خاطرهانگیز رو تجربه کنند.
🔸اگه شما هم تو فک و فامیل و در و همسایه، کودکان ۷ تا ۹ ساله دارید، این پیام رو براشون بفرستین که توی رویداد این ماه #مادروکودک ثبتنام کنن.
🔸رویداد این ماه با حال و هوای بچههای فلسطین است.
🔸ظرفیت زورخانه هم محدود هست. پس تا اتوبوس مسجدالاقصی پر نشده، سریع بلیط بگیرین و سوار بشین که جا نمونین! 😁🙈
ثبت نام: پیام به «پهلوان ادمین» @zoorkhaneadmin
👆
@zoorkhane_ir
✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام
دوستان عزیزم بابت قرار ندادن قسمت های رمان واقعا معذرت میخوام 🙏🏻
دیشب قرار بود قسمت ها در کانال قرار بگیره ولی با استقبال زیاد شما عزیزان برای ثبتنام جشن مواجه شدم واقعا نتونستم قسمت های رمان رو قرار بدم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
خیره تو چشماش گفتم .
من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود .
اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم .
نگاهش دست از سختی برداشت .
اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت .
امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود .
هنوز بقیه ش مونده .
و باز بند کیفم رو کشید .
دوباره مقاومت کردم
من – من نمیام .
برگشت به سمتم .
با این مقاوتم کلافه ش کردم .
با حرص نگاهم کرد .
امیرمهدي – چرا ؟
من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن !
نفس پر حرصی کشید .
امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن .
ابرویی بالا انداختم .
من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن .
امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه !
دستش دور بند کیفم محکم تر از قبل شد .
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم .
دستش کمی شل شد .
امیرمهدی – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم .
. این تنبیه براي این بود که نه شما اون
روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه
من پرسیدم .
من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟
اومد حرفی بزنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه .
تو موقعیت بدي بودیم .
نزدیک به هم و بند کیف من تو دستای امیرمهدی.
و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که
براي خرید غذا رفته بودن ؟
موقعیت بدي بود و هر دو خوب میدونستیم .
ولی انقدر برامون
شوکه کننده بود که هیچکدوم
عقب نکشیدیم .
رضا از همون جلوي در " سلام" بلندي کرد و گفت .
رضا – شما اینجایین ؟
با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد .
و با دیدن فاصلهي کم ما سرش رو
پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و
سریع رد شد .
ولی مهرداد کنارمون ایستاد .
از کنار چشم نگاهش کردم .
خیره بود به ما دوتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
از کنار چشم نگاهش کردم.
خیره بود به ما دوتا.
اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود موقعیت منو امیدمهدی.
لبم رو به دندون گرفتم .
اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد .
با همون
حالت رو به مهرداد " ببخشیدي " گفت .
اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم .
دل تو دلم نبود .
به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان
رضایت بخش نبود .
و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه .
و من دیگه طاقت گره دیگه اي
رو نداشتم .
خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم .
و توکلت علی اللهی گفتم .
مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو
شونه ي امیرمهدي و گفت .
مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین
صداتون بالا نره .
و سریع از کنارمون رد شد .
شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت .
انگار تشخیص داده بود
قبل از هر توضیحی نیاز داریم
به حل کردن مسائل ین خودمون .
مهرداد که رفت رو کرد بهم .
امیرمهدي – بریم داخل .
ابرویی بالا انداختم .
من – نمیام .
امیرمهدي – باز چرا ؟
من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم .
امیرمهدی – تکلیف چی ؟
من – همین .... همین ...
نذاشت چیزي بگم .
گرچه که زبون منم یاري نمی کرد .
انگار میدونست منظورم چیه !
امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست .
چیزي تغییرکرده ؟
من – نکرده ؟
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین!
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین .
این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم
رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟
از اینه که سیبی که باعث شده از
بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و گفت
امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟
گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد .
و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد .
با ولع عطر جدید هوا رو به
ریه هام می کشیدم .
این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem