eitaa logo
هنر مجاهد
2.8هزار دنبال‌کننده
179 عکس
54 ویدیو
6 فایل
شیخ حسین مجاهد • مدرک سطح چهار حوزه علمیه • کارشناس ارشد فیلمنامه نویسی • مولف ۱۴ کتاب تفسیری و داستانی • برگزیده ۱۶ جشنواره ادبی و هنری • کارشناس رسمی صداوسیما • معلم شاید دیر و اندک ولی به قدر توان پاسخ میدم @Salamrafigh1
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 "خدا میان گندم خط گذاشته، حساب هرکس سوا. اما چسبیده به هم." 📚 🖊 @hibook📚
در شطرنج زندگی اصلا حریفی نیست که ما را مات کند، ما مات بی حرکتی های خود شدیم. 📓 🖊 @hibook📚
گفت «اووو! تو خُردبچّه چه فهم داری کمونیست چی استش، دختر؟» گفتم «زمین‌های شما را می‌گیرند و می‌دهند به دیگران و همه را می‌کُشند.» سرش را برگرداند و گفت «همه‌اش این نیست. زمین‌ها را بازپس می‌دهند، جان را پس نمی‌دهند. آبرو، شرف، وطن، خاک… او بچّه‌کَم، حیف تویی که دگر خاکی برایت نمی‌ماند.» @hibook📓
DialogueBox - Episode 46.mp3
20.58M
من، پناهنده‌ی فلسطینی- سوری- سوئدی، شلوار جین مارک لیوایز پام می‌کنم که ابتکار مهاجری‌ست یهودی، اهل آلمان در سان فرانسیسکو و دوربینم را پر از عکس می‌کنم چنان‌که زن کشاورزِ روس سطل می‌گذارد زیر گاوش و از شیر پُرَش می‌کند؛ سرم را به نشانه‌ی تصدیق تکان می‌دهم مثل کسی که درس را فهمیده است، درس جنگ را. من، فلسطینی پخش و پلا بر چند قتل عامم. لخت‌ و سلیت ایستاده‌ام این‌جا و زور می‌زنم شعرم را بکشم روی تنم بلکه زخمهام را بپوشاند. @hibook🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ که ترس نداره، تو می‌میری و تموم می‌شه، این ترسناکه که مرگ دوستات رو ببینی... 🎥 The Walking Dead @hibook
ببین پسر جان، پیش از آنکه حرفی بزنی یا اقدامی از قبیل ساختنِ دار به سرت بزند، یکبار تاریخ این سرزمین را بخوان. امثال تو خیلی آمده‌اند و رفته اند، با مردم درنیوفت! 📓 🖊 @hibook
هنر مجاهد
#برشی_از_کتاب گفت «اووو! تو خُردبچّه چه فهم داری کمونیست چی استش، دختر؟» گفتم «زمین‌های شما را می
کورسرخی، روایتهایی از جنگ است و مهاجرت، دو مفهومی که اگر با هم ترکیب شوند تلخی‌شان دوچندان خواهند بود، لحن زنانه‌ی راوی و نگاه خاص او به ماجرا هم باعث شده، روایتها خواندنی از آب در بیایند. روایتی که عنوانش «بیخی جنگ تمام شده، خشت و آجر دوباره سرهم می‌شود.» را بیشتر از بقیه‌ی روایتها دوست داشتم، درخشان بود و باورنکردنی، سه بار خواندمش و هر بار از این روایت درخشان، شگفت‌زده شدم. ▪️بریده‌ای از کتاب: «حال هر سرزمین را باید از حال زن‌هایش شناخت. زنان مهاجر فقط خاک‌شان را جا نگذاشتند، هزار هزار فرزند به‌دنیانیامده‌شان هم در آن خاک جا مانده‌اند. در عوض کروموزم‌های حاوی درد در بدن‌شان جا خوش کرده تا در سرزمینی دیگر دختران رنجورشان را به دنیا بیاورند و از نسلی به نسلی دیگر، به مردانی از سرزمین‌های دیگر واگذارشان کنند. تا جایی که یادشان نماند این خونی که در رگ نسل‌های بعدی‌شان می‌چرخد دیگر آن خون اجدادی نیست. می‌گویند این چیزها مهم نیست. بله، درست می‌گویند، مهم نیست، انسان موجودی باشعور و تطبیق‌پذیر است. ما این‌ها را آنقدر از بر شده‌ایم که درس می‌دهیم. امّا در خلوت خودمان فکر می‌کنیم: مردان ما کجای جنگ جا مانده بودند وقتی ما فرزندان دورگه‌مان را باردار بودیم؟ بیگانه‌ها خاکِ ما را فتح کردند یا ما را؟» @hibook
اگر کتابها نبودند، چگونه اندوه زمانه را تاب می‌آوردیم؟ @hibook
یک جایی از سریال This is us هست که کیت، عصبانی و دل شکسته از شوهرش، در بالکن می‌نشیند و منتظر می‌ماند قلب شکسته‌اش آرام بگیرید. علت دل‌شکستگی‌اش این است که شوهرش بدون اینکه او را در جریان بگذارد، مدت زیادی به باشگاه می‌رفته.  در بالکن نشسته و اشک می‌ریزد. در همین حین همسایه‌ی عجیبشان می‌آید و به کیت می‌گوید ماشین‌شان را در جای مناسب پارک کنند، چون او نمی‌تواند درست پیاده‌روی کند. کیت گریان به همسایه می‌گوید بیخیال و بدون اینکه مرد بخواهد، از غمی که دارد برای او می‌گوید. مرد همسایه می‌گوید: "متاسفم که داری روز بدی رو می‌گذرونی. من دو و نیم سال پیش سکته بدی کردم. نزدیک بود برم به دیار باقی! مجبور شدم الان همه چیز رو دوباره یاد بگیرم. راه رفتن، حرف زدن، حتی جویدن و قورت دادن. ولی بالاخره تونستم. ولی یه هفته بعد کارم رو از دست دادم. الان هم تنها هدفم اینه که بتونم فقط یک و نیم کیلومتر راه برم. واسه همین وقتی به طرف خونه شما میام، سرعتم کم میشه چون ماشین شما جای بدی پارک شده!" کیت شوکه شده، اشک‌هایش خشک شده، به مرد نگاه می‌کند و دیگر یادش می‌رود چه غمی داشته. از روی بالکن‌هایتان بلند شوید. اشک‌هایتان را پاک کنید. کسی در مسیر خانه شما، غصه‌ای تپل‌تر دارد اما راه تقلیل  دادن غمش و تکثیر کردن زندگی را هم بلد است. 📝 از وبلاگ تلخ همچون چای سرد @hibook🌿
اطراف ضریح کاملاً خلوت بود. مرد تعمیرکاری، که مغازه‌ی مکانیکی‌اش همان‌جا بود با تعجب بیرون آمد و مات مات کمی نگاه کرد و وقتی فهمید ماجرا چیست، دوید توی خیابان. صورتش را شش تیغه کرده بود و تمام لباس‌هایش روغنی بود. خواست دست‌هایش را بگذارد روی شیشه‌های جلوی ضریح که خودش هم متوجه سیاهی و روغن روی دست‌هایش شد. دست‌هایش را پشت کمرش برد و صورت خیسش را گذاشت روی شیشه... 📚، 🖊 . @hibook📓
عهد عتیق می‌خوانم، رسیده‌ام به آنجا که موسی از مصر به سرزمین مِدیان فرار می‌کند، و در آنجا با صِفّوره دختر کاهن مدیان ازدواج می‌کند، نوشته «آن زن پسری به دنیا آورد که [موسی] او را جِرشوم* نامید، چرا که گفت: «مهاجری در زمین غریبم.» *غریبِ مقیم 📚 @hibook📓
📖 برشی_از_کتاب: «بعضی تغییرا ان‌قدر تدریجی اتفاق می‌افته که طرف خودش باورش نمشه بعداً این‌طوری مشه. اگه از اول جلوی لَغزشای کوچیکِ نگیری، یک‌وقت به خودت می‌آی که... نه، شایدم اصلاً هیچ‌وقت به خودت نیای!» 📚 آبنبات‌دارچینی 🖊. @hibook