یهو به خودم میام میبینم چقدر بزرگ شدم و برگام میریزه.
چقدر فکر میکردم ۱۸ سالگی دورِ ازم، ولی الان ۶ ماه ازش گذشته.
داشتم به این فکر میکردم که بعد کنکور چقدر دلم میخواد تا یه مدت از فضای درس دور باشم، حتی شاید ترم اول دانشگاه رو مرخصی بگیرم...
نمیدونم!
ولی دلم میخواد از سیستمِ اجباریِ چهارچوبدارِ درس دور باشم.
دلم میخواد خودم برا خودم زبان بخونم، ترکی بخونم، کلای های حوزه هنری رو برم، با مامانم کار کنم و...
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
شبِ جمعه ،
سوره جمعه سفارش شده ؛
بخونیم نه برای ثوابش،
واسه اینکه خدا عشق میکنه
اینطوری میبینتمون 🌱
زمان مطالعه : ۳ دقیقه
@ir_tavabin
https://eitaa.com/9109301/16768
اولويت اولم ادبیات نمایشی دانشگاه سراسری (زیاد فرقی نداره کجا)
ولی اگه نشد، میشینم فکر میکنم که چی برم😂
https://eitaa.com/9109301/16780
نه واقعا جز همین تهران به شهر دیگه ای فکر نمیکنم اصلا
هیمآ...♡
چالش نوشتن 30 روز روز اول: شخصیت خود را توصیف کنید روز دوم: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز
۲۰. تقریبا صفر و یا حتی منفی صفر درصد🙂😂
حتی اگر جایی باشیم که یه آدم معروف هست، وقتی بقیه دورشو میگیرن و بهش زیادی توجه میکنن یه جوری معذب میشم که انگار تقصیر منه😂🤦♀
امروز بعد از مدت ها داشتم از مدرسه با اسنپ برمیگشتم خونه، خیلی خسته بودم، یکم لم دادم و سرمو به درِ ماشین تکیه دادم.
توی یک صدم ثانیه پرت شدم به دو سال پیش. وقتی که دهم بودم...
اون موقع هر روز با اسنپ برمیگشتم خونه، همیشه خسته و لِه بودم و حین فکر کردن به اینکه وقتی برسم خونه چقدر باید کار انجام بدم خواه ناخواه تو ماشین خوابم میبرد...
امروزم دوباره داشت پلکام سنگین میشد که خودمو بیدار نگه داشتم.
یه لحظه دیدم چقدر همه چیز عوض شده...
وقتی برسم خونه لازم نیست تازه بساط گواش و مقوا و خط کش و رنگ راه بندازم. در عوضش باید بند و بساط کتابامو باز کنم و خودمو به کنکور آخر هفتهم برسونم.
نباید بشینم پای لپتاپ و ساعت ها لوگو و پوستر و تایپوگرافی و ست اداری بزنم.
عوضش باید بشینم تست بزنم.
وقتی برسم خونه نباید اول زنگ طبقه اول که مامانجونم هست رو بزنم و بعدشم پله هارو تا طبقه چهارم برم بالا و برسم خونه خودمون.
الان دسته کلید عروسکی نارنجیمو در میارم و میندازم تو قفل در خونه جدیدم...!
آره خلاصه... کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که همه چیز چقدر زود میگذره و من چقدر حواسم نیست
وضع اکثریت بچه های متقاضی کنکور هنر تو ریاضی یه جوری وخیمه که فقط کافیه درصدت رو "منفی" نزنی تا از خِیل عظیمی از آدمها جلو بیفتی.
هیمآ...♡
چالش نوشتن 30 روز روز اول: شخصیت خود را توصیف کنید روز دوم: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز
۲۱. عشق... عشق به چی؟
عشق، بسته به معشوق، تعاریف متفاوتی داره.
اما در کل، عشق از نگاه من یعنی یه محبت بی انتها نسبت به یک موجود/فرد بدون داشتن یک دلیلِ واحد.
یعنی ثانیه به ثانیه بهش فکر کردن.
یعنی سخت شدن کوچیکترین مسائل توی عدم حضورش...
یعنی وابستگی، یعنی رشد کنار هم، و یعنی خلاصه شدن زندگی توی اون :')
هیمآ...♡
یه لحظه فکر کردم دانشکده هاشم یکیه که خب نبود😃😂
عه خب از اتاق فرمان اشاره کردن که دانشکده هم یکیه😂
خب پلن این شد که مادر و دختر قراره باهم بریم😂
پ.ن: مامانم چون کارت دانشجویی داره میتونه بیاد تو
هیمآ...♡
چالش نوشتن 30 روز روز اول: شخصیت خود را توصیف کنید روز دوم: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز
۲۲.امروز؟
امروز با بیخوابیِ شدید و حالت تهوعِ ناشی ازش شروع شد. صبحمو با شیرقهوه شروع کردم و نشستم سر کلاس ریاضی، بعدشم با حالت تهوعی که بازم بیخیال نشده بود یه کله سر کلاس جمعبندی موسیقی بودم تا ساعت یه ربع به ۳.
کلی خندیدیم و خوش گذشت، از پنجشنبه حرف زدیم و آخرین مباحث مهم هم درس رو با استادمون بستیم.
اسنپ گرفتم و اومدم، ولو شدم و دارن سعی میکنم انرژیمو برگردونم که بتونم بشینم پای درس.
همین دیگه فعلا
هدایت شده از منظومهٔ من
- دقّ .
شما از مرگ میترسید و من با مرگ درگیرم
نه میخندم، نه میگریم، نه میترسم، نه میمیرم
شما از غصه محزونید و من با غصه مأنوسم
ندارم غصه، او دارد مرا! در غصه محبوسم
شما از درد رنجورید و من با درد بینقصم
میان محبس غصه، کنار درد میرقصم
شما با چشم میبینید و من با چشم میگویم
همیشه حرف دل را از زبان چشم میجویم
شماها عاشقاید و من؟ همان معشوق مغرورم
که در جنگ روایتها همیشه پست و منفورم
کسی از قصههای من نگفت در دادگاه عشق
و عاشق گفت و گریید و در آخر حکمِ من شد: دقّ!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man