eitaa logo
🇮🇷حزب الله سایبری🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
74.8هزار عکس
22.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
بسم الله الرحمن الرحيم 🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 🇮🇷 @hizbollahsyberi رسانه جامع مجازی و اجتماعی . ولایی . تحلیلی . روشنگری . سیاسی. بصیرت افزایی و افسران جنگ نرم https://eitaa.com/hizbollahsyberi
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالشهید برای روایتگری در مراسم سالگرد خاکسپاری دانشگاه علوم پزشکی به زاهدان آمده ام. داخل پرواز حاج جعفر را می بینم. مرد بزرگی که خودش و خانواده اش کلکسیونی از و نمادی از بنیادشهید و امورایثارگران هستند. حاج جعفر جانباز ۷۰درصد، آزاده، فرزندشهید و برادر سه شهید است. دیدنش آدم را به شبهای عملیات می برد چه برسد به اینکه حرف هم بزند. حاج جعفر در لشگر ثارالله فرمانده گردان بوده است. در فرودگاه عزم وداع می کنم تا با بچه های باصفای ِ دانشگاه همراه شوم، اما حاج جعفر اجازه نمی دهد و مرا به خانه اش می برد. خانه اش بوی شهدا می دهد و در و دیوارش پر است از عکسهای شهدا و رفقا، از جمله . حاج جعفر محبوب حاج قاسم است. بعد از صرف چای، راهی مراسم تشییع سردار شهید حاج می شویم. در بین راه، تلفن حاج جعفر زنگ می خورَد. خوشحال می شود. می گوید حاج قاسم بود، برای مراسم حاج محب آمده، گفت بیا ببینمت. به دفتر نمایندگی ولی فقیه در استان می رسیم. جمعی از علما و فرماندهان حضور دارند. حاج قاسم به پای بلند می شود، او را خیلی گرم به آغوش می گیرد و با صدای بلند می گوید "حاج جعفر ان شاءالله تو هم بعد از عمرطولانی شهید شوی." حاج جعفر محبوب حاج قاسم است. به مصلای نماز جمعه می رویم. بعد از ورود حاج قاسم، را هم می آورند. غوغایی بپاست. درِ باغ شهادت، باز، باز است. فرمانده سپاه استان و همسنگر جبهه و همرزم حاج محب در لب به سخن می گشاید و خاطره فداکاری حاج محب -زمانی که سپرِ اسرای نوجوان و جوان می شود- را با سوز و گداز روایت می کند. صدای گریه جمعیت به اسمان می رود. فرمانده گردان ۴۰۹، در لشگر ثارالله به فرماندهی حاج قاسم بوده است. شیعه و سنی در مصلی گرد هم آمده اند. حاج قاسم را زیر نظر دارم، گریه اش قطع نمی شود. آیت الله نماینده ولی فقیه پشت تریبون می رود و داستان شهادت را روایت می کند. آنجا که از سیدالشهدا اجازه می گیرد که همراه حضرت بر سر پیکر مسلم حاضر شود تا یار و همرزم دیرینش -که از غزوات پیامبر تا جنگهای دوران امیرالمومنین و تا کربلا با هم بودند- را از دار دنیا بدرقه کند. حاج آقا لحظات آخرِ حیات مسلم را که روایت می کند خطابش را به حاج قاسم می گیرد: مسلم با اشاره را به حبیب نشان می دهد و حبیب را به همراهی با حضرت تا لحظه آخر عمر سفارش می کند. "حاج قاسم! تو نور چشم رهبری، همراهی تو با رهبر برای همه درس است." شانه های حاج قاسم تکان می خورَد. یاد مراسم شهید کاظمی، رفیق شفیق حاج قاسم و می افتم، یاد لحظه ای که قاسم سلیمانی در فراغ احمد، خودش را به آغوش افکنده بود. اینها از زمان جنگ، یک روح در سه بدن بودند. حاج باقر هم محبوب حاج قاسم است. ♡ "نازک دلی آزادگان، چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد. را که می شناسی؛ مجمع اضداد است. رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزله ای که در شانه های ستبرشان افتاده غلیان آتش درون است." ♡ حاجی قبل از نماز بر پیکر، بر سر تابوت حاضر می شود. زمزمه و دعایی می کند. میگویم "خدایا این مرد جز عزت و سعادت مسلمین چه می خواهد؟ بحق شهدا دعایش را مستجاب کن." وسط تشییع، حاج جعفر دست یکی از دوستان را می گیرد تا ببرد پیش ، راه را برایش باز می کنند. گرمای هوا، حاج جعفر را اذیت می کند. کمکش می کنم. حاج قاسم در آن شلوغی به حاج جعفر می گوید برو بیرون از جمعیت، پایت را له می کنند. اشاره به پای چپ حاج جعفر دارد. همان پایی که تیر دوشکا خورده و استخوان ساق را خورد کرده و سه سانت کوتاه شده است. همین پا امسال در زخم شد و عفونت کرد و هنوز خوب نشده است. حاج جعفر محبوب حاج قاسم است. حاج قاسم هر چقدر در پیشگاه خدا و اهل بیت و شهدا و دوستان خاضع است؛ در برابر دشمنان، محکم و باصلابت و باعظمت است. این عزت را از دارد. حضورش در میان مردم نیز نشان از محبت و ارادتش به ملت شریف است و از طرفی بقول یکی از بسیجیان زاهدان، اینگونه حضور در خیابانهای زاهدان پیامی هم برای اشرار و دشمنان دارد: "." حاجی پیکر را تا بدرقه می کند. به زحمت از جمعیت جدا می شود. همه به این مرد افتخار می کنند. ۱۴ اردیبهشت ۹۶ - زاهدان ذهن‌نوشته‌های‌یک‌بسیجی @Neyzar 🇮🇷حزب الله سایبری @hizbollahsyberi
🌷 از آخر مجلس شهدا را چیدند... ساعت ۱۱ صبح روز ۲فروردین۸۳ کیلومتر ۱۰۵ جاده اهواز-خرمشهر به سمت خرمشهر میرویم. کنار جاده چند ماشین ایستاده‌اند. انگار خبری هست. از ماشین پیاده میشویم. را می‌بینیم که با بدنی خونین افتاده است. باورمان نمی‌شود. بدن نیمه جانش را روی پتو می‌گذاریم و پشت یک تویوتا وانت سوار می‌کنیم. من کف می‌نشینم و سرش را روی پایم می‌گذارم. تکه‌ای از گوش راستش کنده شده و جاری‌ست. یاد ذکر یا رقیه‌اش در سفر کربلا می‌افتم. [سال ۸۲ با کاروان راویان رفته بودیم کربلا. علیرضا هم بود. در خلوتی صحن حرم حضرت عباس (ع)، سینه می‌زدیم. رستمی تو حال خودش نبود و ریتم سینه‌زنی جمع را خراب می‌کرد و ذکر را نامنظم می‌زد...] سرش در تمام طول مسیر روی پایم است. چیزی متوجه نمی‌شود. اما آرام و قرار ندارد. محکم نگهش داشته‌ام. نگرانم با این سرعت ماشین، از پشت ماشین پرت شود بیرون. یک لحظه خودش را از من جدا می‌کند و نیم خیز می‌شود. کارت از جیب پیراهنش می‌افتد و بلافاصله چند قطره خون صورتش روی آن میریزد. دل من هم هوری می‌ریزد. دوباره یاد سفر کربلا می‌افتم. [در صحن حرم امام حسین(ع) نیت کردیم هفت بار دور حرم بدویم و طواف کنیم، اما رستمی دور سوم کم آورد و از جمع کنار رفت...] ساعت ۲۴ روز ۴فروردین۸۳ بیمارستان گلستان اهواز رستمی را از بیمارستان خرمشهر به اهواز آورده‌اند. همسرش داخل حیاط بیمارستان گلستان اهواز منتظر خبر بهوش آمدن علیرضاست. به بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان می روم، پرستار می‌گوید تو چه نسبتی باهاش داری؟ می‌گویم رفیقش هستم. می گوید برو به خانواده‌اش بگو بیاید. می‌گویم نمی‌شود. می‌گوید رفیقت تمام کرد... همان موقع یکی از نزدیکان علیرضا در ، در همان لحظات عروج، خوابش را می‌بیند. علیرضا برگه شهادتش و مزار خودش در دارالرحمه شیراز را نشان او می‌دهد و می‌گوید: ارباب در سفر کربلا، برات شهادتم را امضا کرد. نقل خواب را که می‌شنوم، آه می‌کشم. از رستمی همان سینه‌زنی نامرتب و طواف نیمه کاره را قبول کرده بودند... ما سینه زدیم و بے‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آن‌ها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند پاسدار شهید مسئول اردویی استان تهران بود که در ماموریت بر اثر یک سانحه در نزدیکی خرمشهر، یعنی دقیقا در منطقه‌ای که همیشه روایت حماسه شهید و گردان سلمان در عملیات بیت‌المقدس را انجام میداد، آسمانی شد و در همان جایی که در رویای صادقه گفته بود -در دارالرحمه شیراز- آرام گرفت. رستمی کسی بود که سنش به نرسید. اما انگار از دل جنگ آمده بود. صفای داشت. با رفیق بود و با آن‌ها می‌زیست. تعبیرش از ، گلی بود که باید توسط باغبان هستی چیده شود تا بوییده شود و عمرش به پژمردگی روی شاخه تمام نشود. خودش هم همین شد. از که برگشته بودیم، منزل یکی از برادران جمع بودیم. رستمی شیرینی خامه‌ای ‌می‌خورد. زدم روی دستش و گفتم تو مگر دیابت نداری؟! گفت دهان منو باز نکن. گفتم نمیگذارم بخوری تا دهانت باز شود ببینم چه میخواهی بگویی. گفت در آخرین تشییع شهدای تازه تفحص شده، دنبال کاروان شهدا می‌دویدم و می‌گفتم اگر می‌خواهید برای‌تان بدوم، دیابت مرا خوب کنید. همان شد. علیرضا را خوبش کردند، تا بیشتر بدود، که زودتر ببرند... سالروزشهادتش‌یادباد ذهن‌نوشته‌های‌یک‌بسیجی ۹۹/۱/۴ @neyzar 🇮🇷حزب الله سایبری @hizbollahsyberi