#روایت_عاشقی
هوالشهید
برای روایتگری در مراسم سالگرد خاکسپاری #شهدای_گمنام دانشگاه علوم پزشکی به زاهدان آمده ام. داخل پرواز حاج جعفر #دولتی_مقدم را می بینم. مرد بزرگی که خودش و خانواده اش کلکسیونی از #ایثار و نمادی از بنیادشهید و امورایثارگران هستند. حاج جعفر جانباز ۷۰درصد، آزاده، فرزندشهید و برادر سه شهید است. دیدنش آدم را به شبهای عملیات می برد چه برسد به اینکه حرف هم بزند. حاج جعفر در لشگر ثارالله فرمانده گردان بوده است.
در فرودگاه #زاهدان عزم وداع می کنم تا با بچه های باصفای #بسیج_دانشجویی ِ دانشگاه همراه شوم، اما حاج جعفر اجازه نمی دهد و مرا به خانه اش می برد. خانه اش بوی شهدا می دهد و در و دیوارش پر است از عکسهای شهدا و رفقا، از جمله #سردار_سلیمانی. حاج جعفر محبوب حاج قاسم است.
بعد از صرف چای، راهی مراسم تشییع سردار شهید حاج #محبعلی_فارسی می شویم. در بین راه، تلفن حاج جعفر زنگ می خورَد. خوشحال می شود. می گوید حاج قاسم بود، برای مراسم حاج محب آمده، گفت بیا ببینمت. به دفتر نمایندگی ولی فقیه در استان #سیستان_و_بلوچستان می رسیم. جمعی از علما و فرماندهان حضور دارند. حاج قاسم به پای #حاج_جعفر بلند می شود، او را خیلی گرم به آغوش می گیرد و با صدای بلند می گوید "حاج جعفر ان شاءالله تو هم بعد از عمرطولانی شهید شوی." حاج جعفر محبوب حاج قاسم است.
به مصلای نماز جمعه می رویم. بعد از ورود حاج قاسم، #شهید_فارسی را هم می آورند. غوغایی بپاست. درِ باغ شهادت، باز، باز است. #سردار_معروفی فرمانده سپاه استان و همسنگر جبهه و همرزم حاج محب در #اسارت لب به سخن می گشاید و خاطره فداکاری حاج محب -زمانی که سپرِ اسرای نوجوان و جوان می شود- را با سوز و گداز روایت می کند. صدای گریه جمعیت به اسمان می رود. #حاج_محب فرمانده گردان ۴۰۹، در لشگر ثارالله به فرماندهی حاج قاسم بوده است.
شیعه و سنی در مصلی گرد هم آمده اند. حاج قاسم را زیر نظر دارم، گریه اش قطع نمی شود. آیت الله #سلیمانی نماینده ولی فقیه پشت تریبون می رود و داستان شهادت #مسلم_بن_عوسجه را روایت می کند. آنجا که #حبیب_بن_مظاهر از سیدالشهدا اجازه می گیرد که همراه حضرت بر سر پیکر مسلم حاضر شود تا یار و همرزم دیرینش -که از غزوات پیامبر تا جنگهای دوران امیرالمومنین و تا کربلا با هم بودند- را از دار دنیا بدرقه کند.
حاج آقا لحظات آخرِ حیات مسلم را که روایت می کند خطابش را به حاج قاسم می گیرد: مسلم با اشاره #سیدالشهدا را به حبیب نشان می دهد و حبیب را به همراهی با حضرت تا لحظه آخر عمر سفارش می کند. "حاج قاسم! تو نور چشم رهبری، همراهی تو با رهبر برای همه درس است." شانه های حاج قاسم تکان می خورَد. یاد مراسم شهید #حاج_احمد کاظمی، رفیق شفیق حاج قاسم و #حاج_باقر می افتم، یاد لحظه ای که قاسم سلیمانی در فراغ احمد، خودش را به آغوش #قالیباف افکنده بود. اینها از زمان جنگ، یک روح در سه بدن بودند. حاج باقر هم محبوب حاج قاسم است.
♡ "نازک دلی آزادگان، چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد. #دل_مومن را که می شناسی؛ مجمع اضداد است. رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزله ای که در شانه های ستبرشان افتاده غلیان آتش درون است." ♡ #شهید_آوینی
حاجی قبل از نماز بر پیکر، بر سر تابوت حاضر می شود. زمزمه و دعایی می کند. میگویم "خدایا این مرد جز عزت و سعادت مسلمین چه می خواهد؟ بحق شهدا دعایش را مستجاب کن." وسط تشییع، حاج جعفر دست یکی از دوستان را می گیرد تا ببرد پیش #حاج_قاسم، راه را برایش باز می کنند. گرمای هوا، حاج جعفر را اذیت می کند. کمکش می کنم. حاج قاسم در آن شلوغی به حاج جعفر می گوید برو بیرون از جمعیت، پایت را له می کنند. اشاره به پای چپ حاج جعفر دارد. همان پایی که تیر دوشکا خورده و استخوان ساق را خورد کرده و سه سانت کوتاه شده است. همین پا امسال در #راهیان_نور زخم شد و عفونت کرد و هنوز خوب نشده است. حاج جعفر محبوب حاج قاسم است.
حاج قاسم هر چقدر در پیشگاه خدا و اهل بیت و شهدا و دوستان خاضع است؛ در برابر دشمنان، محکم و باصلابت و باعظمت است. این عزت را از #جهاد دارد. حضورش در میان مردم نیز نشان از محبت و ارادتش به ملت شریف است و از طرفی بقول یکی از بسیجیان زاهدان، اینگونه حضور در خیابانهای زاهدان پیامی هم برای اشرار و دشمنان دارد: "#هیچی_نیستید." حاجی پیکر را تا #بهشت_مصطفی بدرقه می کند. به زحمت از جمعیت جدا می شود. همه به این مرد افتخار می کنند.
۱۴ اردیبهشت ۹۶ - زاهدان
ذهننوشتههاییکبسیجی
@Neyzar
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi
🌷 از آخر مجلس شهدا را چیدند...
ساعت ۱۱ صبح روز ۲فروردین۸۳
کیلومتر ۱۰۵ جاده اهواز-خرمشهر
به سمت خرمشهر میرویم. کنار جاده چند ماشین ایستادهاند. انگار خبری هست. از ماشین پیاده میشویم. #رستمی را میبینیم که با بدنی خونین افتاده است. باورمان نمیشود. بدن نیمه جانش را روی پتو میگذاریم و پشت یک تویوتا وانت سوار میکنیم. من کف مینشینم و سرش را روی پایم میگذارم. تکهای از گوش راستش کنده شده و #خون جاریست. یاد ذکر یا رقیهاش در سفر کربلا میافتم. [سال ۸۲ با کاروان راویان رفته بودیم کربلا. علیرضا هم بود. در خلوتی صحن حرم حضرت عباس (ع)، سینه میزدیم. رستمی تو حال خودش نبود و ریتم سینهزنی جمع را خراب میکرد و ذکر #یا_رقیه را نامنظم میزد...]
سرش در تمام طول مسیر روی پایم است. چیزی متوجه نمیشود. اما آرام و قرار ندارد. محکم نگهش داشتهام. نگرانم با این سرعت ماشین، از پشت ماشین پرت شود بیرون. یک لحظه خودش را از من جدا میکند و نیم خیز میشود. کارت #پاسداری از جیب پیراهنش میافتد و بلافاصله چند قطره خون صورتش روی آن میریزد. دل من هم هوری میریزد. دوباره یاد سفر کربلا میافتم. [در صحن حرم امام حسین(ع) نیت کردیم هفت بار دور حرم بدویم و طواف کنیم، اما رستمی دور سوم کم آورد و از جمع کنار رفت...]
ساعت ۲۴ روز ۴فروردین۸۳
بیمارستان گلستان اهواز
رستمی را از بیمارستان خرمشهر به اهواز آوردهاند. همسرش داخل حیاط بیمارستان گلستان اهواز منتظر خبر بهوش آمدن علیرضاست. به بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان می روم، پرستار میگوید تو چه نسبتی باهاش داری؟ میگویم رفیقش هستم. می گوید برو به خانوادهاش بگو بیاید. میگویم نمیشود. میگوید رفیقت تمام کرد...
همان موقع یکی از نزدیکان علیرضا در #شیراز، در همان لحظات عروج، خوابش را میبیند. علیرضا برگه شهادتش و مزار خودش در دارالرحمه شیراز را نشان او میدهد و میگوید: ارباب در سفر کربلا، برات شهادتم را امضا کرد. نقل خواب را که میشنوم، آه میکشم. از رستمی همان سینهزنی نامرتب و طواف نیمه کاره را قبول کرده بودند...
ما سینه زدیم و بےصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
پاسدار شهید #علیرضا_رستمی
مسئول اردویی #بسیج_دانشجویی استان تهران بود که در ماموریت #راهیاننور بر اثر یک سانحه در نزدیکی خرمشهر، یعنی دقیقا در منطقهای که همیشه روایت حماسه شهید #حسین_قجهای و گردان سلمان در عملیات بیتالمقدس را انجام میداد، آسمانی شد و در همان جایی که در رویای صادقه گفته بود -در #گلزار_شهداء دارالرحمه شیراز- آرام گرفت. رستمی کسی بود که سنش به #دفاعمقدس نرسید. اما انگار از دل جنگ آمده بود. صفای #جبهه داشت. با #شهدا رفیق بود و با آنها میزیست. تعبیرش از #شهادت، گلی بود که باید توسط باغبان هستی چیده شود تا بوییده شود و عمرش به پژمردگی روی شاخه تمام نشود. خودش هم همین شد. از #کربلا که برگشته بودیم، منزل یکی از برادران جمع بودیم. رستمی شیرینی خامهای میخورد. زدم روی دستش و گفتم تو مگر دیابت نداری؟! گفت دهان منو باز نکن. گفتم نمیگذارم بخوری تا دهانت باز شود ببینم چه میخواهی بگویی. گفت در آخرین تشییع شهدای تازه تفحص شده، دنبال کاروان شهدا میدویدم و میگفتم اگر میخواهید برایتان بدوم، دیابت مرا خوب کنید. همان شد. علیرضا را خوبش کردند، تا بیشتر بدود، که زودتر ببرند...
سالروزشهادتشیادباد
ذهننوشتههاییکبسیجی ۹۹/۱/۴
@neyzar
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi