eitaa logo
🇮🇷حزب الله سایبری🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
74.8هزار عکس
22.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
بسم الله الرحمن الرحيم 🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 🇮🇷 @hizbollahsyberi رسانه جامع مجازی و اجتماعی . ولایی . تحلیلی . روشنگری . سیاسی. بصیرت افزایی و افسران جنگ نرم https://eitaa.com/hizbollahsyberi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 از آخر مجلس شهدا را چیدند... ساعت ۱۱ صبح روز ۲فروردین۸۳ کیلومتر ۱۰۵ جاده اهواز-خرمشهر به سمت خرمشهر میرویم. کنار جاده چند ماشین ایستاده‌اند. انگار خبری هست. از ماشین پیاده میشویم. را می‌بینیم که با بدنی خونین افتاده است. باورمان نمی‌شود. بدن نیمه جانش را روی پتو می‌گذاریم و پشت یک تویوتا وانت سوار می‌کنیم. من کف می‌نشینم و سرش را روی پایم می‌گذارم. تکه‌ای از گوش راستش کنده شده و جاری‌ست. یاد ذکر یا رقیه‌اش در سفر کربلا می‌افتم. [سال ۸۲ با کاروان راویان رفته بودیم کربلا. علیرضا هم بود. در خلوتی صحن حرم حضرت عباس (ع)، سینه می‌زدیم. رستمی تو حال خودش نبود و ریتم سینه‌زنی جمع را خراب می‌کرد و ذکر را نامنظم می‌زد...] سرش در تمام طول مسیر روی پایم است. چیزی متوجه نمی‌شود. اما آرام و قرار ندارد. محکم نگهش داشته‌ام. نگرانم با این سرعت ماشین، از پشت ماشین پرت شود بیرون. یک لحظه خودش را از من جدا می‌کند و نیم خیز می‌شود. کارت از جیب پیراهنش می‌افتد و بلافاصله چند قطره خون صورتش روی آن میریزد. دل من هم هوری می‌ریزد. دوباره یاد سفر کربلا می‌افتم. [در صحن حرم امام حسین(ع) نیت کردیم هفت بار دور حرم بدویم و طواف کنیم، اما رستمی دور سوم کم آورد و از جمع کنار رفت...] ساعت ۲۴ روز ۴فروردین۸۳ بیمارستان گلستان اهواز رستمی را از بیمارستان خرمشهر به اهواز آورده‌اند. همسرش داخل حیاط بیمارستان گلستان اهواز منتظر خبر بهوش آمدن علیرضاست. به بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان می روم، پرستار می‌گوید تو چه نسبتی باهاش داری؟ می‌گویم رفیقش هستم. می گوید برو به خانواده‌اش بگو بیاید. می‌گویم نمی‌شود. می‌گوید رفیقت تمام کرد... همان موقع یکی از نزدیکان علیرضا در ، در همان لحظات عروج، خوابش را می‌بیند. علیرضا برگه شهادتش و مزار خودش در دارالرحمه شیراز را نشان او می‌دهد و می‌گوید: ارباب در سفر کربلا، برات شهادتم را امضا کرد. نقل خواب را که می‌شنوم، آه می‌کشم. از رستمی همان سینه‌زنی نامرتب و طواف نیمه کاره را قبول کرده بودند... ما سینه زدیم و بے‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آن‌ها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند پاسدار شهید مسئول اردویی استان تهران بود که در ماموریت بر اثر یک سانحه در نزدیکی خرمشهر، یعنی دقیقا در منطقه‌ای که همیشه روایت حماسه شهید و گردان سلمان در عملیات بیت‌المقدس را انجام میداد، آسمانی شد و در همان جایی که در رویای صادقه گفته بود -در دارالرحمه شیراز- آرام گرفت. رستمی کسی بود که سنش به نرسید. اما انگار از دل جنگ آمده بود. صفای داشت. با رفیق بود و با آن‌ها می‌زیست. تعبیرش از ، گلی بود که باید توسط باغبان هستی چیده شود تا بوییده شود و عمرش به پژمردگی روی شاخه تمام نشود. خودش هم همین شد. از که برگشته بودیم، منزل یکی از برادران جمع بودیم. رستمی شیرینی خامه‌ای ‌می‌خورد. زدم روی دستش و گفتم تو مگر دیابت نداری؟! گفت دهان منو باز نکن. گفتم نمیگذارم بخوری تا دهانت باز شود ببینم چه میخواهی بگویی. گفت در آخرین تشییع شهدای تازه تفحص شده، دنبال کاروان شهدا می‌دویدم و می‌گفتم اگر می‌خواهید برای‌تان بدوم، دیابت مرا خوب کنید. همان شد. علیرضا را خوبش کردند، تا بیشتر بدود، که زودتر ببرند... سالروزشهادتش‌یادباد ذهن‌نوشته‌های‌یک‌بسیجی ۹۹/۱/۴ @neyzar 🇮🇷حزب الله سایبری @hizbollahsyberi
تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست از بس شبیه فاطمه بودم نظر شدم #٣١٥ـ 🇮🇷حزب الله سایبری @hizbollahsyberi