#شعر
باید روسری سپید را
در گندم گیسوانت ، گره می زدی .
تا خورشید از موج
ساقه های بلند آن
به روز سلام می کرد .
بهار را تو به ایوان می آوردی
در پیراهنی سبز و چین دار .
با شکوفه هایی
که سنجاق می کردی ، کنار موهایم.
#مهتاب_میرقاسمی
حکایت
@hkaitb
📝 مادرم گلی ست🌹🍃
ریشه هایش در خاک
دست هایش دریا
صورت ماهش رو به آسمان...
خدایا؛
چطور یک آدم را حوا می آفرینی
این طور فرشته وار...
این طور دیوانه وار...
خدایا...
اگر دیدمت
از تو می پرسم
چطور اینقدر عشق را
یک جا آفریدی؟!
اگر خدا را دیدم
روی ماهش را می بوسم
می گویم خدا جان
خسته نباشی
که مادرم را آفریدی... ♡
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
روانشناس
توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعداد تر بود . متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت.
دوستم با مردی از خانواده ای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمی امد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد . خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو درد و بلد کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم.
چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافه ای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل می کردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود."
یکهویی ساکت شد و سایه ی از غم روی صورتش نشست و گفت:" یادته در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر می کردی از روی حسادت این حرف رو می زنم ." باتاسف گفت :" آره، متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود ." یکهویی انگار همه ی دنیا برایم تاریک شد چون می دانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر.
کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی می کنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدآل و بی نقص دارند به او گفتم :" اگر انقدر سخت هست ، چرا جدا نمی شوی ؟" گفت :" خسته تر از ان هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه میدهم. "
دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچ کس نمی تواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدم و من رفتنش را نگاه کردم دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بی هدف زندگی می کرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
میخواهم بدانم که
راستی راستی زندگی یعنی
اينکه توی يک تکه جا،
هی بروی و برگردی،
تا پير بشوی و ديگر هيچ؟!
يا اينکه طور دیگری هم
توی دنيا میشود زندگی کرد؟
📕 #ماهی_سیاه_کوچولو
✍🏻 #صمد_بهرنگی
حکایت
@hkaitb
به زندگی بازگشتم
شب مصرّانه به پنجره چسبیده بود؛
حالا باید دو نفر را ادامه میدادم
مردي که در این اتاق سعی میکرد
همهچیز را فراموش کند
و مردی دیگر
که هنوز در آن کافۀ لعنتی
مقابل تو نشسته بود
و دوست نداشت به لبخندت پایان بدهد.
#جواد_گنجعلی
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
//آرمان د فیریک با پر از ایده های احمقانه به ایتا پیوست😵💫🔥💥
𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e
چگونه جوهر رو از رو کاغذ پاک کنیم؟💁♂😃
چگونه پوستی زیبا داشته باشیم😌🔥//
𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e
همه ی این ویدیو ها توی چنل بالا موجوده 🤭💨..
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
.
حرکت زشت عروس👰♀ 🤦♂ 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4257480971C46284267ec
با دیدنش سرت درد میگیره🤦♂👆
#داستان_کوتاه
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم. بابا اجازه نداد. خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد. بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم. خودم تمرين مي کردم. فايده نداشت. سيم هاي گيتار خيلي سفت بود. دستم را درد مي آورد. نمي توانستم کوک اش کنم. صدايش بلند بود و خانواده را اذيت مي کرد. نااميد شدم.
دو سال گذشت. گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد. برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش. مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم. حتی بعد ازدواج که براي خريد خانه، همه ي طلاهايم را فروختم، نگه اش داشتم. هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام ،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد: "مامان، چرا از دستت صداي آهنگ مي آد؟
#ضحی_کاظمی
حکایت
@hkaitb
ﻣﻦ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ!
ﻣﻦ ﻗﺎﯾﻘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﯽ!
ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻣﻦ ﺯ ﺣﺮﻓﻢ
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺻﺪﺍﺳﺖ!
ﻣﻦ، ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻃﻠﺐ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮔﻠﻮ
ﻭﮔﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺭﺳﺎ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺧﻼﺹ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ!
#شعر
#ﻧﯿﻤﺎ_ﯾﻮﺷﯿج
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از پارازیت
اگه جنبه داری بزن رو خانومه🙈👇
////////\\\\\\\
////☆☆☆☆\\\
/////(👁 | 👁)\\\\
\_ 👄_/
\|||/ / \ _
\ \/ \
\ /| | |
\_/ | / | |
. - ' / | |
/ / | |
| | | |
🚷فقـط بالای ➑➊ سال بیاد تو 💦