eitaa logo
حُفره
562 دنبال‌کننده
249 عکس
27 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا https://daigo.ir/secret/41456395944 . در بله: https://ble.ir/hofreee
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که حافظه‌ی تاریخی ندارند، محکوم به تکرار آن‌اند.
مطابق کدام نظم، کدام منطق، من، به عنوان یه موجود زنده، یه انسان اندیشمند، بر لبه‌ی خندقی بایستم و منتظر بشم که خندق به تدریج پر بشه، یا گل و لای بیاد پرش کنه؟ در حالی که این توانایی رو داشته‌م که از روش بپرم و یا پل بزنم از روش رد بشم. بنابراین به خاطر چه چیزی باید صبر کنیم؟ صبر کنیم در حالی‌ که دیگه رمقی برای زندگی کردن نداریم و این هم هست که باید زندگی کنیم و زندگی کردن آرزوی ماست.
این متن را ۱۰ اسفند پارسال نوشته‌ام. برای خودم در مسیری که هستم سه هدف ابتدایی گذاشته‌ام. یکی از دیگری سخت‌تر. اول کمی چرخی در دامنه زده‌ام. بعد خیز برداشته‌ام برای قله. الان، امروز، رسیده‌ام به میانه‌ی قله و هدف دومم. حالا درون چشمانم زل می‌زنم و می‌گویم دیدی توانستی! دیدی شد! می‌دانم همین چند وقت پیش ناامیدی، خستگی، تاریکی مثل ماری درونت می‌خزید و داشت به مغزت می‌رسید. ولی زهرشان کارساز نشد. دلم می‌خواست مثل پارسال نرگسی بخرم، خودم را کافه‌ای دعوت کنم اما امسال چیزی پیچیده دور گلویم و مثل رود در تمام بدنم منشعب شده است. پتو را دور خودم پیچیده‌ام و می‌نویسم که یادم نرود فتح دوم را. شاید خدا می‌خواهد بگوید وقت این بازی‌ها را نداری! شاید هم جایزه‌ای جایی پنهان کرده تا به زودی سورپرایزم کند. نمی‌دانم هیچ‌وقت به آخرین هدف می‌رسم یا نه؟ اصلا شاید جایی بفهمم هدف بعدی غلط است! باید دور بزنم. این قله همان قله‌ای نبود که می‌خواستم. درهر حال بعد از یک لیوان چای دوباره بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و می‌روم برای غول مرحله‌ی آخر.... ۱۱ دی‌ماه ۱۴۰۱ !
می‌گفت تو یه چیزی رو تو من زنده می‌کنی که سال‌ها پیش کُشتمش! چالش کردم! وقتی می‌گفت رگِ سبز آبی رو پیشونیش بیرون می‌زد. انگار پوستو بزنه کنار و بپره بیرون. رگو میگم! بعدم کلی آب تو کاسه‌ی چشمش جمع می‌شد. می‌گفت گریه نمی‌کنم ولی یه چیزایی مثل یه سرباز تشنه وسط بیابون می‌دوید رو صورتش! می‌گفت دفعه‌ی بعدی میله‌های دورشونو محکم‌تر می‌کنم. چشمشو می‌گفت! خلاصه که رفت. رفاقتمونو به هم زد. فکر می‌کرد می‌افتم دنبالش! من حتی حال نداشتم خودمو دنبال کنم. اون موقع البته! یه روز دیدمش. گفتم سلام خانم فلانی. جا خورد! یه روز دیگه دیدمش. سلاممو مثل یه چایی خشک و خالی تعارف کردم بهش. کپ کرد! سرم باد داشت. می‌خواستم بهش بگم پسم زدی؟ خب به درک! هیچ‌جام هیچی نشده! اصلا هم صد دفعه گوشیمو چک نمی‌کنم که یه پیامی ازت ببینم. آخرین باری که دیدمش، نگاهمو ازش دزدیدم و رفتم. همین! رفتم. حتی صبر نکردم ببینم جا خورده یا کپ کرده یا چی!؟ حتی نذاشتم ببینه همه‌جام همه‌چیز شده. دارم می‌سوزم. یه چیزی افتاده تو گلوم و مثل آب جوش سماور قُل قُل می‌کنه. نذاشتم! دیگه ندیدمش. دیگه انعکاس صورتش نیفتاد تو مردمک چشمم. نمی‌دونم چند سال شده! به خدا که از هرچی عدد و رقم و سن عقم می‌گیره! رسیدم به حرفش. لعنتی! تک تک سلولای تنم دارن حرفشو رو تخته‌ی مغزم تایپ می‌کنن. با فونت درشتا! گاهی بعضی آدما یه چیزایی رو درونت زنده می‌کنن که نمی‌خوای. جون کَندی تا برن پی کارشون. پس ازشون دور میشی. دورِ دور.مشکل از اونا نیست. مشکل از توعه. از خودِ احمقت! صورتم می‌سوزه. الان چند ماهه‌ها! چکمه‌ی سربازا زمخت و سخته چون. باید میله‌های دورشونو سفت کنم. چشممو میگم! حالا هی پیام میده. برخلاف منِ چند سال پیشِ مغرور. اینی که حالا رو به رومه چغرِ بدبدنِ! هی زنگ هی پیام! نمی‌فهمه حرفمو! حالا واسا. یه چند سال دیگه می‌فهمه چرا پسش زدم. کاش دلش نشکنه فقط... کاش مثل من پررو و مغرور باشه. هان؟ کاش شماره‌مو پاک نکنه حداقل! !
حُفره
. سالو بی بهار کردی... #لِتَسکینِ_قَلْبی #جانفدا @hiyaam
یک و بیست دقیقه‌ی ۱۳ دی ماه بود! که جهان بی‌رنگ شد و بی‌رنگ ماند!
حضرت زهرا(س): اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ خدایا مرا خرج کاری کن که مرا برای آن آفریدی. ________________________ از وقتی این جمله را شنیده‌ام همیشه ورد زبانم هست. خدایا! 🌸
۴ ساعت بی‌وقفه راه رفته بودیم. هنوز به نجف و کربلا نرسیده، تاول‌ها یکی یکی بالا آمده بودند. نه موکبی بود نه آبی نه غذایی. سیاهی بود و سکوت. گهگداری چشمانی از درون سیاهی‌ها بیرون می‌زد و کینه می‌پاشید و می‌رفت. تا چشم کار می‌کرد بیابانِ غم و درد و غریبی را می‌توانستی ببینی. ناگهان مامان داد زد" داریم می‌رسیم! می‌بینی حرمو!؟" از میان سیاهی کوه نوری بالا آمده بود. مدام می‌گفتم سراب است! نمی‌رسیم! خسته‌ام. اصلا برویم سامرا که چه؟ این همه سال نرفتیم این هم رویش! اما چیزی افتاده بود درون دست‌ها و پاهایم و مرا می‌کشید. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم کوه بزرگتر می‌شد. نورانی‌تر. دیگر نمی‌توانستم زل بزنم به آن. نگاهم می‌افتاد به کف زمین. به پاهای تاول زده‌ام. از تفتیش حرم که رد شدیم، نیمه‌ی شب رسیده بود. نسیمی می‌وزید روی صورتِ چسبان و گرگرفته‌ام. غمِ درون شش‌هایم جایش را به عطر وصال داده بود. شش ساعت راه رفته بودم. گوشه‌ای خزیدم. یک کنج تاریک دنج. " نمی‌آی بریم زیارت؟ " نه تنها زبانم که حتی پلک‌هایم توان جواب دادن به سوال مامان را نداشت. خوابم بُرد! یک خواب چند دقیقه‌ای که با فشار دست مامان روی شانه‌ام تمام شد. " پاشو بریم! " بریم؟ من نه ضریح را دیده‌ام نه اشکی ریخته‌ام نه زیارت‌نامه نه نمازی! من این همه دویده‌ام برای همین؟ بیایم سامرا و کنج حرم بخوابم؟ ولی رفتن واقعیت داشت. با بغضی که خودش را از چاه گلویم بالا می‌کشید خودم را رساندم به ضریح. سلام دادم. " السلام علیک یا علی بن محمد" آمدم شکایت کنم که چه آمدنی بود و چه رفتنی؟ حالا بی‌لیاقتی آدم را مگر باید مثل یک تابلو کوبید روی پیشانی‌اش؟ ناگهان یک چیزی مثل آبشار ریخت درون چشمه‌ی قلبم. خنک بود. آنقدر خنک که شکوه‌هایم را سیراب کرد. اشک سُرید روی گونه‌ام. احسن‌الحال شده بودم. حتی نگذاشت دست‌هایم را به سمتش دراز کنم. حتی نگذاشت حرف‌های صف کشیده از دهانم بیرون بیاید. فقط یک جمله گفتم. " اگر روزی پسردار بشوم دوست دارم هم‌نام شما باشد" و رفتیم. رفتیم و تا به حالا دیگر به آنجا و به آن حال نرسیده‌ام. فقط یک عکس برایم مانده که یادم می‌آورد آن شب واقعی بود و البته نام پسرم " محمد هادی"! پ.ن: من دلتنگ آن خواب شیرینم. آن حال خوش. آن خنکی آقا...
هرکس باید در درونش یک چاه پُر از نشدن‌ها، نتوانستن‌ها و نخواستن‌ها داشته باشد! بعد هم هرچند وقت یک‌بار برود سراغش و آبی بیرون بکشد و از آن بچشد. چشیدنِ نشدن‌ها دردناک است! ولی فقط در‌این‌صورت است که چیزی در تو می‌جوشد.
دنیا برای اهل فکر کمدی است و برای اهل احساس تراژدی.
چاقو را می‌گیرم زیر پوست قطوری از خیار. هانی جیغ می‌کشد " چیرر چیررر!" تا مغزم حرفش را پردازش کند، صدای جزِ ریختن شیر روی گاز می‌آید. سر رفت! مثل خودم که از دیگ زندگی بیرون ریخته‌ام. هیچکس نبود شعله‌ام را کمتر کند. زیر گاز را خاموش می‌کنم. چه افتضاحی شده است! تازه گاز را تمیز کرده بودم. یعنی اوضاع خودم هم برای او به همین خرابی است؟ شیر باقی‌مانده را درون لیوان بچه‌ها می‌ریزم. هرکدام تا نصف پُر می‌شود. خداروشکر به اندازه آن‌ها مانده‌است. به اندازه‌ی آن‌ها مانده‌ام؟ دلم می‌خواهد یک قلپ از هر لیوان بخورم اما..‌ اما کمتر از این که به جان‌شان نمی‌چسبد؟ می‌چسبد؟ اسکاج را روی شیر ریخته روی گاز می‌کشم. می‌کشم. می‌کشم. بالاخره مثل اولش می‌شود. من مثل اولم می‌شوم؟ هادی می‌رود تا پایش را جمع کند. پایش به لیوانِ شیری که جلویش است می‌خورد. این‌بار شیر به جانِ گل‌های فرش می‌افتد. کاش خودم تا ته خورده بودمش! بعد از بهت شروع می‌کند به جیغ و گریه. کاش من هم همین‌کار را می‌کردم. اما دارم با پارچه‌ی نمداری گل‌های فرش را نجات می‌دهم. فرش بو می‌گیرد. می‌دانم! فرش به راحتی پاک نمی‌شود. حتی اگر بکشم. بکشم.بکشم!
Homayoun Shajaryan Irane Man .mp3
زمان: حجم: 6.8M
ای پرچمت ما را کفن دور از تو بادا اهرمن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷