حُفره
. سالو بی بهار کردی... #لِتَسکینِ_قَلْبی #جانفدا @hiyaam
یک و بیست دقیقهی ۱۳ دی ماه بود!
که جهان بیرنگ شد
و
بیرنگ ماند!
#جان_فدا
#دیگه_دنیا_اون_دنیای_سابق_نمیشه
حضرت زهرا(س):
اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خدایا مرا خرج کاری کن که مرا برای آن آفریدی.
________________________
از وقتی این جمله را شنیدهام همیشه ورد زبانم هست.
خدایا!
#عیدتون_مبارک🌸
#مادر
۴ ساعت بیوقفه راه رفته بودیم. هنوز به نجف و کربلا نرسیده، تاولها یکی یکی بالا آمده بودند. نه موکبی بود نه آبی نه غذایی. سیاهی بود و سکوت. گهگداری چشمانی از درون سیاهیها بیرون میزد و کینه میپاشید و میرفت. تا چشم کار میکرد بیابانِ غم و درد و غریبی را میتوانستی ببینی. ناگهان مامان داد زد" داریم میرسیم! میبینی حرمو!؟" از میان سیاهی کوه نوری بالا آمده بود. مدام میگفتم سراب است! نمیرسیم! خستهام. اصلا برویم سامرا که چه؟ این همه سال نرفتیم این هم رویش! اما چیزی افتاده بود درون دستها و پاهایم و مرا میکشید. هرچه نزدیکتر میشدیم کوه بزرگتر میشد. نورانیتر. دیگر نمیتوانستم زل بزنم به آن. نگاهم میافتاد به کف زمین. به پاهای تاول زدهام. از تفتیش حرم که رد شدیم، نیمهی شب رسیده بود. نسیمی میوزید روی صورتِ چسبان و گرگرفتهام. غمِ درون ششهایم جایش را به عطر وصال داده بود. شش ساعت راه رفته بودم. گوشهای خزیدم. یک کنج تاریک دنج. " نمیآی بریم زیارت؟ " نه تنها زبانم که حتی پلکهایم توان جواب دادن به سوال مامان را نداشت. خوابم بُرد! یک خواب چند دقیقهای که با فشار دست مامان روی شانهام تمام شد. " پاشو بریم! " بریم؟ من نه ضریح را دیدهام نه اشکی ریختهام نه زیارتنامه نه نمازی! من این همه دویدهام برای همین؟ بیایم سامرا و کنج حرم بخوابم؟ ولی رفتن واقعیت داشت. با بغضی که خودش را از چاه گلویم بالا میکشید خودم را رساندم به ضریح. سلام دادم. " السلام علیک یا علی بن محمد" آمدم شکایت کنم که چه آمدنی بود و چه رفتنی؟ حالا بیلیاقتی آدم را مگر باید مثل یک تابلو کوبید روی پیشانیاش؟ ناگهان یک چیزی مثل آبشار ریخت درون چشمهی قلبم. خنک بود. آنقدر خنک که شکوههایم را سیراب کرد. اشک سُرید روی گونهام. احسنالحال شده بودم. حتی نگذاشت دستهایم را به سمتش دراز کنم. حتی نگذاشت حرفهای صف کشیده از دهانم بیرون بیاید. فقط یک جمله گفتم. " اگر روزی پسردار بشوم دوست دارم همنام شما باشد" و رفتیم. رفتیم و تا به حالا دیگر به آنجا و به آن حال نرسیدهام. فقط یک عکس برایم مانده که یادم میآورد آن شب واقعی بود و البته نام پسرم " محمد هادی"!
پ.ن: من دلتنگ آن خواب شیرینم. آن حال خوش. آن خنکی آقا...
#امام_هادی
#آقای_امام_هادی_علیه_السلام
#سامرا
هرکس باید در درونش یک چاه پُر از نشدنها، نتوانستنها و نخواستنها داشته باشد!
بعد هم هرچند وقت یکبار برود سراغش و آبی بیرون بکشد و از آن بچشد.
چشیدنِ نشدنها دردناک است! ولی فقط دراینصورت است که چیزی در تو میجوشد.
#چرکنویسهایم
#رنجهاییکهتومیدهیرادوستدارم
چاقو را میگیرم زیر پوست قطوری از خیار. هانی جیغ میکشد " چیرر چیررر!" تا مغزم حرفش را پردازش کند، صدای جزِ ریختن شیر روی گاز میآید. سر رفت! مثل خودم که از دیگ زندگی بیرون ریختهام. هیچکس نبود شعلهام را کمتر کند. زیر گاز را خاموش میکنم. چه افتضاحی شده است! تازه گاز را تمیز کرده بودم. یعنی اوضاع خودم هم برای او به همین خرابی است؟
شیر باقیمانده را درون لیوان بچهها میریزم. هرکدام تا نصف پُر میشود. خداروشکر به اندازه آنها ماندهاست. به اندازهی آنها ماندهام؟ دلم میخواهد یک قلپ از هر لیوان بخورم اما.. اما کمتر از این که به جانشان نمیچسبد؟ میچسبد؟
اسکاج را روی شیر ریخته روی گاز میکشم. میکشم. میکشم. بالاخره مثل اولش میشود. من مثل اولم میشوم؟
هادی میرود تا پایش را جمع کند. پایش به لیوانِ شیری که جلویش است میخورد. اینبار شیر به جانِ گلهای فرش میافتد. کاش خودم تا ته خورده بودمش! بعد از بهت شروع میکند به جیغ و گریه. کاش من هم همینکار را میکردم. اما دارم با پارچهی نمداری گلهای فرش را نجات میدهم. فرش بو میگیرد. میدانم! فرش به راحتی پاک نمیشود. حتی اگر بکشم. بکشم.بکشم!
#چرک_نویس_هایم
میلهی پرچم را محکم چسبیده بود. هر چه میگفتم " بده برات نگه دارم. خسته شدی! " نمیداد!
وقتی با پیشانی چینخورده میگفت " نه!" ، حس کردم مردی کنارم راه میرود.
مردهایی کنارم راه میروند.
و یقین دارم با وجود این مردهای قدکوتاهِ دوستداشتنی، این پرچم به زمین نخواهد افتاد!
#بیستودومبهمنماه۱۴۰۱
#ایران_ما🇮🇷❤️
چنگ میاندازم به سوراخ کف سینک. آب از مچ دستم هم بالاتر میرود. برنجهای له شده و نان خمیر شده را میکشم بیرون. تکههای ریز مرغ روی آب شناورست. عقم میگیرد. همیشه از اینکار عقم میگیرد.
_ به فکرشون نیستی!
_ چی؟
قیچی را روی کابینت رها میکند.
_ بچهها رو میگم! نه ظاهرشون مثل آدمه نه دل خوشی دارن!
آب همچنان پایین نمیرود. دوباره لولهها جرم گرفته است. تکههای نان را درون سبد میگذارد.
_ والا نمیدونم زنای امروزی چشونه؟ باید قدیما رو میدیدین! بچه ها قد و نیمقد تو هم وول میخوردن! یکی از یکی شادتر و سلامتتر!
درهای کابینت زیرسینک را باز میکنم. وسایل را از درونش درمیآورم. لگنی زیر لولهها میگیرم.
_ گوشت با منه؟ چیکار میکنی؟
_ آب پایین نمیره...
_ اینم از خونه و زندگیت! خب باید اول آشغالا رو جدا کنی بعد ظرفا رو بشوری...
_ میدونم. همیشه همینکارو میکنم. امروز یادم رفت...
پیچ دور لوله را باز میکنم.
_ تو چی یادت میمونه؟!
آب قهوهای رنگی بیرون میریزد. شیر آب را تا ته باز میکنم. چند ضربهی محکم به کف سینک میزنم. جِرم سیاه و غلیظی درون لگن میریزد.
_ چه کثافتی شده!
دوباره پیچ را محکم میکنم.
_ چیزی نیست! کار همیشگیمه...
نفسش را پُرفشار بیرون میدهد.
_ کاش با خودت و زندگیتم همین کارو میکردی...
لگن را از زیر سینک برمیدارم.
_ واقعا! کاش! کاش یکی با منم این کارو میکرد...
دوباره عقم میگیرد. تمام محتویات معدهام را با آبِ قهوهایِ لگن در چاه توالت خالی میکنم اما چیزی نمیشود. جرم سیاهِ غلیظِ روحم محکم سرجای خودش ایستاده است.
ظرفها را سرجایشان میگذارم.
_ اینقدر صدا نده! بچهها رو بیدار میکنی!
رهایشان میکنم. سینک را میشویم. تکهنانی به سوراخش چسبیده است و نمیرود. درست مثل من که گیر کردهام به این زندگی...
#چرکنویسهایم
______________________
این متنها مخلوطیست از روانشناسی و نویسندگی و مادرانگی و زنانگی... مخلوط تلخ و بدمزهایست اما انشاالله کمکم شفادهنده باشد.
نمیدانستم زندگی هم مثل قیمه باید جا بیفتد! باید خودم را مثل لپهها از مدتی قبل خیس دهم. باید از آن سفتی و سختی دربیایم.
وگرنه دندان که هیچ، معدهی زندگی را هم نابود میکنم. نمیدانستم! آشپزی بلد نبودم آخر! همیشه آماده جلوی رویم گذاشته بودند. از کجا میدانستم لیمو عمانی بزنم بهتر است یا آبنارنج یا آبلیمو؟ هر کدام عطری میدهد به زندگی. لیموعمانی زیادیاش تلخ میکند. ماندن زیادش هم! آبلیمو مزهی تصنعی میدهد. به ریخت و قیافهی قیمه نمیآید. آب نارنج اگر تازه باشد بد نیست. میبینی! هنوز هم نمیدانم کدام بهتر است؟!
گوشت را بگو! آخر گوسفندی یا ترکیب گوسفند و گوساله؟ استخوان باشد یا نه؟ بچهها کوچکند، حواسم نباشد استخوان گیر نکند به گلویشان! بعد راه گلوی زندگیمان را هم ببندد!
داشتم میگفتم! از گوشت و چربی! قیمههای مامان محشر است. حالا یک وجب که نه ولی همیشه ملحفهای از روغن رویش افتاده است. اما میگویند روغن هم خوب نیست. میبندد. رگهای قلب را! رگهای زندگیام ببندد چه میشود؟ زندگی سکته میکند؟زندگی سکته کند چه شکلی میشود؟ نکند کرده باشد؟ زندگی سکته کرده چقدر زنده میماند؟
باز داشتم میگفتم! رب را بگو! مامان میگوید" خیلی رب میریزی!" روی طعم غذا غالب میشود. آخر به من نمیچسبد! اگر غذا رنگ و رو نداشته باشد. زندگیام همین! باید پر از رنگ و عطر باشد. مامان ولی میگوید چه فایده؟! مصنوعی و کارخانهای است. راست میگوید!
چطور باید عطر و طعم واقعی بدهد قیمهام؟ زندگی ام؟
همهی اینها که درست شد میماند جا افتادنش! یکی میگوید دوساعت کافیست. یکی ۴ ساعت یکی ۶ ساعت. مامان میگوید بستگی دارد! به خیلی چیزها! من هم میگویم بستگی دارد!
من نصف روز را میگذارم تا جا بیفتد اما باز هم لپهها نپخته است. زیر دندان رُخ رُخ صدا میکند. معدهمان به هم میپیچد! طعم رب غالب میشود. تلخی لیمو عمانی میافتد به جانش. حالم بههم میخورد!
مامان میگوید گلاب و زعفران و دارچین بزنم ته کار. مجلسیاش میکند. میزنم. عطرِ قیمهی مجلسی حتی آب دهانِ دیوارهای خانه را راه میاندازد.
اما با صدای رُخ رُخها و معدهدرد بعدش چه کنیم؟
#چرکنویسهایم
هروقت مریض و خسته و درمونده میشم و به هرجایی چنگ میندازم طنابای پوسیده و پارهست، یه چیز درونم از ته ته ته گلوش داد میزنه :
کجاااان اون آدمای قصههات که عاشقشون بودی؟! کجان اون شخصیتها که دستاتو بگیرن؟! احمقِ بیچاره! داری وقتتو سر چی میذاری؟
چرت و پرت میگه!
ولی راست میگه!
#چرک_نویس_های_یک_عدد_ویروس_خورده
پ.ن: این خودکارو سر چی تموم کردی نادون؟😏