[۲/۶، ۲۲:۲۱] +98 992 671 0753: #داستان_دو_راهی
#قسمت_اول
صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم:
-آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم.
پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم، در باز شد.از ماشین پیاده شدم.
هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ.
کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن.
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هندزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.
با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...
قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم.
از خیابان رد شدم، چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود.
جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
به کوچه که رسیدم داخل شدم.
دلم کمی آرام تر شد.
آهنگ را عوض کردم، آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب...
جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم...
مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد:
-چه عجب! چرا انقدر دیر اومدی.
-مامان در رو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!!
در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت در رو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هندزفری ام را گذاشتم جای اولش، پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد.
پلک هایم را روی هم زدم و گفتم:
-سلام.
مادر با نگاه عجیبی گفت:
-علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی.
نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه و گفتم:
-حالا اونقدم دیر نشده.
مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت.
من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
[۲/۶، ۲۲:۲۱] +98 992 671 0753: #داستان_دو_راهی
#قسمت_دوم
یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم...
تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم...
مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد... گفت:
-دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟
بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم!
مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت...
چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم!
زندگیم یک نواخت شده!
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد!
دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...
روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم...
اوه خدای من!!
اصلا یادم نبود...
صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم...
بعد چند بوق گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم.
-سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟
-شرمنده!
-نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم!
-ممنونم...
-خدانگهدار.
یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون...
مادر که چشمش خورد من به گفت:
-دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری!
-مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!!
مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند!
باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
[۲/۶، ۲۲:۲۱] +98 992 671 0753: #داستان_دو_راهی
#قسمت_سوم
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم...
_وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!!
یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم...
_یعنی واقعا ساعت هشته!!!
دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق، پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم...
_باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!!
بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم!
تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم...
سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد...
سوار شدم...
تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود!
هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!!
بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم!
به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!!
قدم هایم را بلندتر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم.
4_5935891213935707780.mp3
18.98M
🎙#داستان_صوتی
از عاشورا تا اربعین به روایت تاریخ
چشمهاتو ببند. خوب گوش کن! صدای ناله و شیونِ اهلِ حرم رو میشنوی؟ اینجا کربلاست. غروبِ عاشورای سال ۶۱ ه.ق. بعد از حسین (علیه السلام)، شرایط سختتر از قبل شد...
#قسمت_اول
https://eitaa.com/hosiniya
✍ #چگونه_یک_نمازخوب_بخوانیم
🖇 #قسمت_اول
✨دوست دارید نمازتون موثر واقع بشه؟؟
✨دوست دارید از نمازتون لذت ببرید؟
✨با راهکار های #استاد_پناهیان همراه ما باشید👇
❓چگونه یک نماز خوب بخوانیم؛
#مقدمه:
✔️نمازمحورهمه ی عبادت هاست
✔️اگرنمازمان رادرست کنیم دیگربه چیزی نیاز نداریم.
🔔خودنماز بقیه را درست می کند..
🔻خیلی ها فکر می کنن وقتی گفته میشه نمازخوب
🔺یعنی از اول تا آخر اشک بریزی ازاول تا آخردرنماز ازخوف خدابترسی...😳
↩️خیلی ها فکر می کنن نماز خوب یعنی نمازی که در اون انسان مستقیما داره باخدا صحبت میکنه
🌹,خدارو می بینه,سلام به خدا واولیا میده وجوابشون رو می شنوه..
وای که چه قدر عبادت پر آب و رنگ و رونقی!!😍
نه خیر...
نماز اصلا همچین حرفایی نداره!!!
پس نماز خوب چیه؟🤔
🍃دوست من حالا اگه میخوای بدونی نماز خوب چجور نمازیه این بحث رو با دقت دنبال کن✌️😉
💓ان شاء الله که خدا به هممون توفیق نماز خوب خوندن رو عنایت بفرماید❤️
https://eitaa.com/hosiniya
4_5947077116955724995.mp3
4.29M
💢علت کسالت در عبادت⚠️
🎤حجت الاسلام عالی
#قسمت_اول
( قسمت دوم هم به زودی در کانال بارگذاری خواهد شد.)
https://eitaa.com/hosiniya
. ⚜️ #بلوغ_های_ازدواج ( #قسمت_اول )
.
1️⃣ #بلوغ_جسمی
.
🔸در #بلوغ جسمی، جسم باید به حدی برسد که همه دستگاه ها بتوانند به خوبی انجام وظیفه کنند. عواملی مانند نوع #تغذیه، آب و هوا، شرایط جغرافیایی و محیطی و #وراثت در زود یا دیر رسیدن به بلوغ جسمی، تأثیرگذار هستند.
.
🔹اگر فردی از نظر جسمی به بلوغ نرسیده باشد، در تعامل با #همسر، باعث ایجاد بحران های روانی زیادی می شود و ادامه #زندگی اش دچار مشکل می شود.
.
🔶در بلوغ جسمی باید به چند نکته توجه نمود:
.
🔹اول اینکه، این بلوغ نیز مانند بلوغ های دیگر به تنهایی کافی نیست و برای یک ازدواج صحیح باید همراه با بلوغ های دیگر باشد.
.
🔸دوم اینکه برای یک انتخاب صحیح باید بررسی کنید که هم خود و هم طرف مقابل از نظر جسمی به #رشد #طبیعی رسیده باشید و این را نیز در نظر بگیرید که بین وضعیت #جسمانی شما و طرف مقابل تناسب وجود دارد یا خیر .
.
.
.
ادامه دارد...
.
https://eitaa.com/hosiniya
Part01_خون دلی که لعل شد.mp3
14.22M
📚🎧 کتاب صوتی
#نهضت_کتابخوانی
#خون_دلی_که_لعل_شد
#قسمت_اول
شرح زندگی مقام معظم رهبری از بدو تولد،معرفی خانواده بزرگوار ایشان در تحصیل علوم دینی ،
نکته حائز اهمیت ساده زیستی ایشان
1⃣
کیمیا_۲۰۲۴_۰۳_۱۳_۱۲_۰۸_۴۸_۰۴۲.mp3
1.55M
💚 کیمیای صلوات
سیری در فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎧 #قسمت_اول
https://eitaa.com/hosiniya
1.ماجرای حسین علیه الاسلام قسمت اول.mp3
15.72M
قبل از ولادتش همه میدانستند او همان سیدالشهداست!
قصه حسین و ماجرای حسین را یک بار سر سفرۀ سید بن طاووس و کتاب لهوف میشنویم...
#قسمت_اول
#ماجرای_حسین
#قصة_الحسین
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_موسی علیه السلام #قسمت_اول
🔹 حضرت موسی علیه السلام 🔹
حضرت موسی(ع) در مصر و در خانه مردى از بنی اسرائيل به دنيا آمد و در روزهايى به دنيا آمد که فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه هاى بنى اسرائيل را سر مى بريدند. موسى علیه السلام چند ماهى پس از ولادت، در دامان مادر زندگى کرد، و آنگاه که مادرش بيمناک شد مبادا راز او فاش شود، خداوند به او الهام فرمود تا موسی را در صندوقى نهاده به رود نیل بيفکند و خداى سبحان قلب او را آرامش بخشيد و به وى مژده داد که موسى را به سوى او باز خواهد گرداند و او را به پيامبرى برمی گزيند.
#حضرت_موسی علیه السلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
◉●◉✿ا✿◉●•◦
----------------🌱🪴🌱-------------
با ارسال این پست در ثواب نشر معارف قرآن شریک شوید... 👇👇👇
═✧❁🌸❁✧═
https://eitaa.com/hosiniya