☀️ از آنانی که آموختم...
✍️ سیدمحمدباقر میرصانع
نزدیک به 15 سال پیش، من و سه نفر از رفقا، داخل اتاقک هشتم سالن 15 قطار تهران-مشهد نشسته بودیم که پیرمردی لاغر اندام، خوشپوش و خوشرو وارد شد. برق چشمانش در همان ابتدای ورود نشان از خوشحرفی و خوشمجلسیاش میداد.
دربارۀ همه چیز حرفی داشت و برای هر متنی حاشیهای. به ویژه با غذا خوردن من خیلی حال کرده بود و میگفت: «جوری میخوری که آدمِ سیر به هوس میافته» (اون موقع بود که فهمیدم با چه حرصی و ولعی لقمهها را میخورم! از آن پس شیکتر خوردم. )
همسرش را به تازگی از دست داده بود و از عشقاش به او حکایتها داشت.
اما مهمتر از همۀ اینها دیدگاهاش دربارۀ دنیا بود: «دنیا #دانشگاه_آزاد است. دانشگاهی که هرکسی یا هر چیزی در آن میتواند #معلّم و #استاد باشد، به شرط اینکه شاگرد و دانشجو اهل دیدن، دقّت کردن و درس گرفتن باشد.»
با این پیشدرآمد قصد دارم از برخی معلمان و اساتیدِ خودم در این دانشگاه آزاد تشکر کنم:
1. همان پیرمرد لاغراندمِ خوشپوشِ خوشروی خوشسخنِ خوشمجلس که به واژۀ دانشگاه آزاد آبرو داد.
2.معلم کلاس دومِ ابتداییام مرحوم پیشوا که با اینکه متوجه شد کلاس را نجس کردهام عیبپوشی کرد و دروغ من را راست پنداشت و ضایعام نکرد. (اما خداییش جوری با اعتماد به نفس گفتم: «قبل از اینکه ما بیایم بود» که همۀ بچهها باور کردند)
3. داییام که با شُل بستنِ پالان الاغ و سوار کردنِ من، برادرم، پسردایی و پسرخاله بر روی الاغِ بیچاره به من آموخت، کار از غیرمحکمکاری خیلی عیب میکنه. (هنوزم احتمال میدم دایی بنده قصد ترور دستهجمعیِ ما رو داشت)
4. آن سنگ بزرگی که در مسیر خانۀ پدربزرگم بود و به منِ سر به هوا، سر به زیری را آموخت. (البته کمی بد اخلاق بود چون هم شلوارم پاره شد و هم صورتم زخمی.)
و بسیار معلم دیگری که به من بسیار درس آموختند و الان فرصتِ بازگو کردنشان نیست.
#روایت_نویسی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN