eitaa logo
نویسندگان حوزوی
3.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
474 ویدیو
177 فایل
✍️یک نویسنده، بی‌تردید نخبه است 🌤نوشتن، هوای تازه است و نویسندگی، نان شب. 🍃#مجله_ی_نویسندگان_حوزوی معبری برای نشر دیدگاه نخبگان و اندیشوران #حوزویانِ_کنشگرِ_رسانه_ای 👇 ارتباط @Jahaderevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ایستگاه آزادی ✍️ علی اسفندیار برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابه‌پا کردم. با فاصله‌ای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانی‌اش. عابرهای عجول بین من و او راه می‌روند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار. 🔗لینک مطلب 📝مربی آموزشگاه ✍️ علی عسگری نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده! با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم می‌کرد. روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود. کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح می‌داد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ 🔗لینک مطلب 📜دو هفته 🖌زینب تختی برای بار هزارم دست میکشم رو خون مردگی های پوست شکمم و چشمم ناخودآگاه برای خود میشمارد؛ یک، دو، سه. سه جای دیگر برای تزریقهای روز بعد پیدا میکند و وقتی خیالش راحت شد هنوز جایی باقی مانده به خودش اجازه میدهد کمی بسته بماند. روی تشک که کمر صاف میکنم تا لختی استراحت کنم؛ 🔗لینک مطلب 📜 داستان 🖌مصطفی گودرزی هادی: چند ساعته معطلتیم!!! تو که اینجوری نبودی، علافمون کردی؟ هادی راست می‌گوید ساعاتیست اورا به دنبال خودم راه انداخته ام اما چه باید کنم؟ فکر نمیکردم انقدر انتخابش سخت باشد. دوباره در خیابان صفائیه به راه افتادیم 🔗لینک مطلب 📜قابِ پنجره 🖌چمن خواه هر وقت به داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد . با خودم می‌گفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. 🔗لینک مطلب 📜جامانده 🖊علی‌رضا مکتب‌دار تا روز آخری که حکم تبلیغی ماه محرم را به اصطلاح می زدند، دودل بودم که به تبلیغ بروم یا نه. همیشه کار را به دست تقدیر میسپردم و خودم در گوشه ای، دستهای انتظار را زیر چانه صبر میگذاشتم تا چه پیش آید. اما ظاهرا تقدیر این بار تدبیر را به خود من واگذار کرده بود. 🔗لینک مطلب 📜خاکستری نزدیک به سیاه 🖌فاطمه کدخدایی خسته ام . مثل هرشب در ساعت های پایانی . اتفاق امروز هول یک محور مدور در مغزم چرخ می خورد . دستکش های خیس را کنار ظرف های تازه شسته شده میگذارم . یک لیوان چای با هل و گل محمدی برایم بهترین حسن ختام است . دسته لیوان را میگیرم و آن را تا جلوی بینی ام بالا می آورم تا عطر چای را بیشتر حس کنم . اما بوی گند پلاستیک فاسد شده حالم را خراب میکند . فردا دستکش میخرم . 🔗لینک مطلب 📜آتشی که خاموش نشد... 🖌بهروز دلاور همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید. 🔗لینک مطلب 📜بمب 🖌زهرا ملکوتی آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم. یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد. 🔗لینک مطلب 📜بیداری قبل از خواب ابدی 🖌آمنه عسکری منفرد پرونده‌ام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را می‌دیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیه‌ی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچه‌ها دوست دارند. چقدر لذت‌بخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامه‌ای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، می‌خوردند... خدای من! همه‌ی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کرده‌بودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ... 🔗لینک مطلب @hamnevisan @HOWZAVIAN
🌱 من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق ✍️ روح الله متوسل، نویسنده حوزوی وقتی وارد شدیم در همان بستر بیماری چادرش را بر سر ‌کرد و با لطف و محبت، خوش‌آمدمان گفت. می‌گفت با ترفند و نقشه‌ی «ناراحت نشان دادن خودم» تلاش می‌کردم حمیدرضا به جبهه نرود اما قبل از رفتنش دیگر در مقابل این جمله و استدلال ساده و پرمعنا نتوانستم حرفی بزنم، اینکه "مادر! من و شما می‌توانیم نماز نخوانیم؟ جبهه هم همین است". از آن ساک قدیمی و محتویاتی که با دیدنش چشمان مادر را دوباره بارانی کرد، بیشتر از همه کیف جیبی شهید جالب توجه بود؛ پر بود از عکس‌های سیاه و سفید و سه در چهارِ اقوام و دوستان؛ از پدر و مادر بگیر تا عمو و خاله و دایی... و حتم دارم که با این جور زندگی، او دوباره زندگی را از سر گرفته. پدر آن دیگری هم پدر حمیدرضاست. چند سالی در بستر افتاده و جسم، نحیف کرده اما روح وسیع و جسیمی دارد این را از اشک‌های دلتنگی‌اش برای امامزاده اسماعیل که سال‌ها خادمش و هیئت امناء حرمش بوده، فهمیدم. این را از اشک‌های پی در پی برای فرزند شهیدش متوجه شدم. این را از شرمندگی بخاطر پرستاری‌های دلسوزانه همسرش درک کردم و این را از ابراز رفاقت و صمیمیتش با حضرت قمر منیر بنی هاشم سلام‌الله علیه دانستم. از مادر شهید جعفر هم همین بس که با شوق و رضایت، از بقیه فرزندان با اینکه بزرگ بودند و صاحب اولاد اما با کمک‌حالی‌اش، با دلسوزی‌اش و با جان و مالش، حمایت می‌کرد. آرزوی هر روزش این بود که موقع اذان کسی با وسیله‌ای پیدا شود و او را تا مسجد محل، پرواز دهد. @HOWZAVIAN
☀️مصباح، همیشه روشن است ✍️ علی عسگری هنگام اذان مغرب شده بود و باید خودم را به جلسه می‌رساندم. از پله‌های موسسه پایین می‌آمدم که همزمان چند نفر از دوستانم را برای شرکت در جلسه دعوت کردم. با اینکه پوستر محفل را در گروه‌های مختلف گذاشته بودم ولی دعوت چهره‌ به چهره مزه‌ی دیگری داشت... یکی از مدعوین میان پله‌ها گفت... آقای مصباح درست می‌گوید. مردم نقشی ندارند. کمی تعجب کردم و گفتم اصلا آقای مصباح کی چنین گفته است؟! سرم را به طرف عقب چرخاندم و گفتم: اگر بدون مردم می‌توان حکومت کرد پس چرا امیرالمومنین(ع) در ۲۵ سال غصب حق، چنین نکرد؟ مگر نه آنکه اسلام در بستر حکومت، جلوه می‌یابد؟! نگاهش را از من مخفی کرد و سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از لحظه‌ای مکث و زمانی که جلوی درب خروجی بودم به من گفت شاید من اشتباه می‌کنم ولی قرآن گفته اکثرهم لایعقلون... اسنپ آمده بود و باید به محفل می‌رسیدم. در راه به شبهاتی که دوستم گفته بود فکر می‌کردم و از خود می‌پرسیدم چرا علامه‌‌ی روشنگر را چونان تحریف کرده‌اند در حالیکه ضد مردم بودن به کام لیبرال‌هاست و به نام مصباح تمام می‌شود؟! ساعت ۱۷:۴۰دقیقه... مهدی جمشیدی با کت و شلوار سرمه‌ای آماده‌ی پیکار علیه تحریف و حماقت شده بود. به اذعان جمشیدی، تحریف علامه مصباح و اعتقاد به ضدیت او با امام راحل، آنقدر عجیب است که کمترین تاملات در آثار رهبر انقلاب، می‌تواند پاسخ درستی به هجمه‌های نادرست و بر خلاف حقیقت فراهم سازد. زمانی که برای محفل در نظر گرفته شده بود ۳ ساعت بود. اما این ۳ ساعت با چشم بر هم زدنی مملو از سوالات و پاسخ به یاوه‌گویی‌های لیبرال مسلکان گذشت. مصباح در این ۳ ساعت نورانی‌تر و نوارنی‌تر می‌شد و خاموشی جهل، تیره‌تر و تیره‌تر می‌گشت. گویا علامه بنا داشت بعد از رحلتش بانگ رحیل بر جهل مشرکانِ خفی بزند. مشرکانی که به نعمت انقلاب واقف بوده و خدای خالق را لبیک گفته بوند اما به قول جمشیدی عزیز، خدای شارع را پس می‌زدند. اوج جلسه آنجا بود که چهره‌ی دموکراتیک مصباح بیش از پیش بر همه عیان شد. جایی که او برای جمهوریت، ساختاری مردم‌سالارانه‌تر با محوریت عقلانیت اجتماعی تعریف کرده بود. هرچند جمشیدی سخن می‌گفت ولی من علامه را می‌دیدم که با اشاره‌ی دستش بر دلها‌ی حاضران، غبار تحریف را از جلوه‌ی حقیقی معرفت می‌زدود. پوپولیست‌های نامرد آنقدر در این سال‌ها عوام فریبی‌کرده بودند که هر چقدر مصباح مردمی‌تر بیان می‌شد کسی باورش نمی‌شد. صدای اذهان را می‌شنیدم که بلند بلند می‌پرسیدند: واقعا مصباح قائل به جمهوریت بود؟ مگر ممکن است؟! مصباح کمیت و کیفیت را باهم می‌دید و مناط را توانایی در اداره‌‌ی حکومت می‌دانست. او جاهلیت را خطر بزرگی برای همراهی ۹۰ درصدی مردم قلمداد می‌کرد و عقلانیت را کمک بزرگی برای همراهی ۴۰درصدی می‌خواند. اینجا بود که جهاد تبیین اهمیت خود را با طعم جدید خود نشان داد. جلسه آنقدر داغ و پرشور بود ‌که جوانان یادشان رفته بود تا قلب‌هایشان را با خود ببرند. صندلی‌ها علی الظاهر خالی بود ولی دلها در میان خلوت خود با استاد فکر به گفت و گو پرداخته بودند. استکان‌های چای را در سینی پلاستیکی جابجا می‌کردم که ناگهان علامه را دیدم که هنوز بر صندلی آبی رنگی کنار سالن نشسته بود درحالیکه عینک خود را با دستمالی پاک می‌کرد. نگاهی به او انداختم و فهمیدم اندیشه اگر آزاد باشد، هیچگاه خاموش نمی‌شود و مصباح همیشه روشن است. @HOWZAVIAN
☀️ از آنانی که آموختم... ✍️ سیدمحمدباقر میرصانع نزدیک به 15 سال پیش، من و سه نفر از رفقا، داخل اتاقک هشتم سالن 15 قطار تهران-مشهد نشسته بودیم که پیرمردی لاغر اندام، خوش‌پوش و خوش‌رو وارد شد. برق چشمانش در همان ابتدای ورود نشان از خوش‌حرفی و خوش‌مجلسی‌اش می‌داد. دربارۀ همه چیز حرفی داشت و برای هر متنی حاشیه‌ای. به ویژه با غذا خوردن من خیلی حال کرده بود و می‌گفت: «جوری می‌خوری که آدمِ سیر به هوس می‌افته» (اون موقع بود که فهمیدم با چه حرصی و ولعی لقمه‌ها را می‌خورم! از آن پس شیک‌تر خوردم. ) همسرش را به تازگی از دست داده بود و از عشق‌اش به او حکایت‌ها داشت. اما مهم‌تر از همۀ اینها دیدگاه‌اش دربارۀ دنیا بود: «دنیا است. دانشگاهی که هرکسی یا هر چیزی در آن می‌تواند و باشد، به شرط اینکه شاگرد و دانشجو اهل دیدن، دقّت کردن و درس گرفتن باشد.» با این پیش‌درآمد قصد دارم از برخی معلمان و اساتیدِ خودم در این دانشگاه آزاد تشکر کنم: 1. همان پیرمرد لاغراندمِ خوش‌پوشِ خوش‌روی خوش‌سخنِ خوش‌مجلس که به واژۀ دانشگاه آزاد آبرو داد. 2.معلم کلاس دومِ ابتدایی‌ام مرحوم پیشوا که با اینکه متوجه شد کلاس را نجس کرده‌ام عیب‌پوشی کرد و دروغ من را راست پنداشت و ضایع‌ام نکرد. (اما خداییش جوری با اعتماد به نفس گفتم: «قبل از اینکه ما بیایم بود» که همۀ بچه‌ها باور کردند) 3. دایی‌ام که با شُل بستنِ پالان الاغ و سوار کردنِ من، برادرم، پسردایی و پسرخاله بر روی الاغِ بی‌چاره به من آموخت، کار از غیرمحکم‌کاری خیلی عیب می‌کنه. (هنوزم احتمال می‌دم دایی بنده قصد ترور دسته‌جمعیِ ما رو داشت) 4. آن سنگ بزرگی که در مسیر خانۀ پدربزرگم بود و به منِ سر به هوا، سر به زیری را آموخت. (البته کمی بد اخلاق بود چون هم شلوارم پاره شد و هم صورتم زخمی.) و بسیار معلم دیگری که به من بسیار درس آموختند و الان فرصتِ بازگو کردنشان نیست. @HOWZAVIAN