🔆 کار خوب فرهنگی
با عجله ماشين را داخل كوچه پارك كردم تا به نماز برسم اما انگار كمي دير شده بود و هر دو نماز را خوانده بودند.
گوشهاي خلوت از مسجد را انتخاب كردم و حانيه زهرا را روي زمين گذاشتم. جمعيت پراكنده شده بود اما هنوز عدهاي داخل مسجد بودند و به خواندن نافله يا نماز مستحبي مشغول بودند.
الله اكبر گفتم و نماز را شروع كردم، حانيه زهرا هم مشغول بررسي كردن اطرافش شد و با دقت دور و بر را زير نظر گرفت تا نوع بازياش را متناسب با جايي كه هستيم انتخاب كند.
چند متر آن طرفتر، پيرمردي كه عبا انداخته بود پشت به قبله نشست و چند پسر و دختر كم سن و سال را به حرف گرفت.
هنوز چند دقيقهاي نگذشته بود كه بچهها، نوجوانها و حتي بزرگسالها از گوشه و كنار مسجد اعظم جلو آمدند و دايرهوار دور پيرمرد نشستند. بعضيها از روي كنجكاوي، بعضيها براي گذراندن وقت، بعضيها هم شايد آن پيرمرد را ميشناختند و با او آشنا بودند.
هر چه كه بود بعد از چند دقيقه آنجا شلوغترين قسمت مسجد شد. صدايش آهسته بود و فقط دور و بريها ميشنيدند چه ميگويد. صداي «يا علي» اين جمع كه بلند شد همه مسجد توجهشان به آنها جلب شد و همه نگاهها به سمت آنها برگشت.
كمي بعد هم صلوات بلندي فرستادند و پيرمرد دست در جيبش برد و دستهاي اسكناس هزار توماني در آورد. به هر كسي در حلقهاش نشسته بود از كوچك و بزرگ، از دختر و پسر؛ يك اسكناس هزار توماني با لبخند هديه داد. حتي آن دو كودكي كه در حلقه او نبودند از ته مسجد ميدويدند تا از پيرمرد هديه بگيرند.
صحبتها تمام شد، تقسيم اسكناسها هم تمام شد، پيرمرد هم بلند شده بود تا برود اما بقيه از دور او نميرفتند و با او خوش و بش ميكردند؛ گويي نميخواهند از كنارش بروند.
اين اتفاق، در ذهن من خيلي زود گره خورد با دوران نوجوانيام كه ميديدم بچههاي مدرسه براي فرار از نماز، از ديوار مدرسه بالا ميرفتند و اول كيفشان را و بعد هم خودشان را توي كوچه ميانداختند.
✍️ مدرسه تراز انقلاب اسلامی
#نویسندگی #خاطره_نگاری #تبلیغ
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN