#خرده_خاطرات_کودکی
✍ س رستمی
هر نوبه، خر #دجال مزقانش را کوک میکند، نوای «باز آمد بوی ماه مهر» در میدهد، زهرهمان آب میشود. یادمان میآید، ولمان دادند جایی، میگفتند #دبستان است. زندان گوآنتانامو، #هتل اسپیناپس بود در مقابلش. از حیث قدمت، کلنگ احداثش را میگفتند احمد #شاه قاجار زده. بعضی میگفتند شاه شهید ماقبل عزیمتش به #حرم سیدالکریم آمده این محل، فرمایشات داشته، نسوان این مملکت باید مانند نسوان ممالک مترقیه باشند، اوامر ملوکانه داشته، دبستان دخترانه علم کنند. قدیمیترها میگفتند الباقی مجاناً و مفتاً اباطیل فرمایش کردهاند. بنا اساساً دبستان نبوده، مسافرخانه بوده. مالکش شخصی کَرَمآبی نام، اهل محل مزاحاً و مُطایبتاً میگفتندش کِرمآبی، توفیری نمیکند اسمش چه بوده. خلاصه مسافرخانه را اجاره میدهد اداره آموزش و پرورش، بشود محل پرورش نوگلان. هفت هشت اتاقش را البت مجهز میکنند به اسباب آموزشی فوق المدرن آن روز. یعنی دیواری را رنگ سبز میزنند، فرض کن تخته سیاه، اورژینالتر از دیتاهای امروزی. دیوار جوری کج و کوله بود، حسرت به دلمان ماند خط صاف، رویش بکشیم، واقعش، همانجا شیرفهممان کردند باید علی الداوم بر صراط مستقیم باشیم. معاذالله کج و کوله نرویم، داخل والضالین نشویم.
#کلاس معطر بود به بوی نم و نا، یادمان نرود از کجا به کجا رسیدیم. فی الحال، بوی نا میزند بیخ پک و پوزمان یادمان میآید از کجا به کجاها که نرسیدیم. اسباب آموزشیاش فوقالنهایه پرفشنال بود من جمله، میز و نیمکتش. موریانه به آن رغبت نداشت، میگفت اجابت مزاجش دوبل میشود. القواعد و الاصول آیرودینامیکیه و البالانسیه را به کفایت یادمان دادند، بس میزها لق و لوق بود. توأمان به قاعده ملتفت شدیم همنشینی لق ولوق جماعت، عاقبت ندارد، زمینمان میزنند. سبحان الله! نیمکت متعلق به دوران پوشکپوشی ناپلئون و این همه حکمت؟! نیمکت زهوار در رفته، شش هیچ جلوتر بود از پکیج آموزشی امروزی. هر نیمکت، چهار دانشآموز زورچِپان کرده بودند. لابد حکمتی داشته به جهت طفولیت فهممان نشد، چه بوده. حالیه میبینیم در مدارس دو نفر روی نمیکت مجالست کردهاند، استغفار میکنیم، نرمه میان سبابه و شصتمان را دندان میگیریم، اسراف است، برکت میرود از مشق وسوادجات. سیستم گرمایشی چرخشیاش منحصراً متعلق همین دبستان. سرایدر فی مابین ساعت کلاس، دق الباب میکرد، چراغ والر میگذاشت میانه کلاس. جوری تمشیت میشد تا آخر وقت همه کلاسها مساویاً بهره ببرند.
سرایدار، نامش آب بود. زمستانها اهل محل بر سبیل مزاح و مطایبه صدایش میکردند یخ. یک روز گرم تابستان غفلتاً با اتولی تصادف کرد. بخارشد و به آسمان رفت. مدرسه را چندسال پیش وراث موجر فروختند وشد حسینیه جماعتی که اهل مرکز بودند.
@namaakkdon
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN